۱۳:۲۵ ۱۳۹۶/۵/۲۴
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
پوریا گفت: اونها سوختند
غزل با وحشت به پوریا نگاه کرد و سپس به پدرام و نرگس و احمد هر سه با نگاهشان به او فهماندند که پوریا راست میگوید. پدرام گفت: خونه شون آتیش گرفت مردم زود باور روستا هم ربطش دادن به دیدن روح احمد رو پشت بوم خونه و این شایعه شوم بودن اون خونه راه افتاد که البته منم بهش دامن زدم
غزل پرسید : چرا؟
- داستان اون ماجرا یه کم بر میگرده به عقب یعنی همون زمان که محمود خدا بیامرز زنده بود و در زمینه تاریخ این منطقه تحقیق میکرد.
نرگس که کنار پدرام دو زانو روی زمین نشسته بود دستش را روی شانه شوهرش گذاشت و گفت: میراث خانوادگی سالاریها. این موضوع باعث کشته شدن دوست تو و باقی ماجرا شد. از قدیم میگفتند خانواده سالاری یه گنج پنهان تو زیرزمین خونشون دارن که اگه بیارنش بیرون باهاش میتونن خیلی کارها بکنن که البته همش شایعه بود تو زیرزمین اون خونه هیچی نبود و همه هم اینو میدونستند پدرم هیچ وقت در کلون در حیاط و در زیر زمین و نمی بست تا هر کسی شک داره راحت بیاد بره تو زیرزمین و بدونه چیزی اونجا نیست. محمود این ماجرا براش بیشتر از اینها معنی داشت و دنبال این بود که بفهمه این ماجرا از کجا شروع شده
احمد حرفش را قطع کرد: که البته هیچ وقت نفهمید
و سپس به سمت در کلبه رفت و سیگاری روشن کرد: داداش خودشو به کشتن داد
نرگس با دلسوزی به برادرش نگاه میکرد رو به غزل و پوریا گفت: بله هیچ وقت نفهمید ولی ما میترسیدیم مردم بریزن تو خونه و خرابش کنن به هر حال اون خونه 200 سال قدمت داشت و من نمیخواستم کسی با سودای گنج خرابترش کنه واسه همین اون شایعه رو دامن زدیم. من و احمد تو یزد در خفا زندگی میکردیم
غزل پرسید: چرا عمو نیومد پیشتون بمونه چرا تو این روستای جن زده موند؟