۱۳:۰۲ ۱۳۹۶/۵/۲۶
نوشاندو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
در آن شب سرد اواخر اسفند که نرگس احمد سعید پدرام و غزل در زیرزمین خانه قدیمی سالاری جمع شده و با هم صحبت میکردند، در خانه هاشم خان سکوت سنگینی حکم فرما بود . هاشم و زنش و دختربزرگش نارین در اتاقی نشسته بودند و فکر میکردند مادر رامین گریه میکرد با صدای بریده بریده گفت: هاشم خان روز اول که اومدین خاستگاریمو یادته یادته چه قولی به بابام دادی. قول دادی نزاری داداشت تو زندگیمون نون حروم بیاره قول دادی زندگیم آروم باشه الان پسر من کجاست؟ شب کجا سرشو رو زمین میزاره. آی ننت برات بمیره
و دوباره گریه اش شدید شد. هاشم به مخده تکیه داده بود و تسبیح میگرداند گفت: آروم باش انیس بزار فک کنم ببینم چی کار کرده این نابرادر
نارین خواهر بزرگ رامین که نوزادی در بغل داشت گفت: باید بریم تهران آقاجون فک میکنم عمو به پلیسها انقدی رشوه داده که ما نمیتونیم آزادش کنیم
همان لحظه تقه ای به در خورد و حیدر اجازه خواست داخل شود. هاشم غرواندی کرد و از آمدن حیدر در آن آشفته بازار در دلش شکایت کرد اما با صدایی کلفت تر از همیشه گفت: بیا تو
انیس چادرش را جلو تر کشید و زیر چادر هق هق زد. حیدر سینی چای را روی زمین گذاشت و رخصت خواست بشیند. هاشم فهمید که حرف مهمی دارد و از انیس و نارین خواست از اتاق خارج شوند. نارین نوزادش را بغل کرد و زیر بازوی مادرش را گرفت و از اتاق بیرون رفتند. حیدر در آن لحظه به حرف آمد و از شک پوریا و اتفاقات آن شب به هاشم گفت و در آخر گفت: من اول فک کردم این بچه از روی نادونی به رامین خان شک کرده و اومده اینجا مخصوصا اینکه....هاشم خان تروخدا منو ببخشید این و میگم خدا منو ببخشه که دارم راز بنده شو فاش میکنم ولی به علی قسم که فکر میکنم این بهترین راهه
هاشم خان غرید: بگو دیگه جون به لبم کردی
- من در جریان دیدارهای پنهانی رامین خان و خدیجه خانم بودم اونها خیلی وقت بود خاطر همو میخواستن برادرتون هم بو برده بود و نمیخواست این وصلت سر بگیره . سر جریان دشمنی فامیلی. میدونید که برادرتون پسر نداره و میخواست پسر شما بشه بزرگ ده ولی پسر شما تن به خواسته های عموش نمداد بزرگ شده این خونه بود نون حلال خورده بود انیس خانم همیشه میگه...
- بسه مرد چقد حرف مفت میزنی اینها رو همه خودم میدونم اگه به غیر از ماسماسک اون پسره پوریا دزدکی اینجا اومدنش حرفی نداری....
- خدیجه خانم باردار بود خودم شنیدم وقتی به رامین خان گفت. گریه میکرد و میگفت خودشو میکشه
- یا حسین چه ننگی دختره خودشو کشت
- نه فک نکنک هاشم خان آقا رامین گفت نمیزاره میاد میگیرتش و با هم زندگی میکنن خدیجه خام و آروم کرد و همش بهش حرف های خوب میزد خودم شنیدم
هاشم سرش را به دستش و دستش را روی زانو گذاشته بود و فکر میکرد که یک دفعه فریاد زد باید برم شهر
هاشم خان به خانه برادرش رفت تا ماشین بهرام را قرض بگیرد. در آن روستا فقط بهرام و پدر غزل ماشین داشتند. بهرام خواست با هاشم بیاید و مرتب دلداریش میداد و میگفت نگران نباش من فردا پسرتو در میارم بزار یه شب اونجا آب خنگ بخوره بترسه دیگه از این غلطها نکنه که هاشم گفت: مرسی داداش که به فکر مایی ولی من باید برم شهر بچه نارین بی قراری میکنه میخوام برم دواخونه یه قرصی شربتی چیزی براش بگیرم کاری با رامین ندارم
بهرام دیگر چیزی نگفت و اجازه داد هاشم تنها برود هاشم به کلانتری رفت و کلی التماس کرد تا اجازه بدهند رامین را ببیند. وقتی رامین را آوردند راجع به بارداری خدیجه پرسی. زمین سرش را پایین انداخت گفت: می خواستم این طوری کاری کنم که اجازه دهند ازدواج کنیم
هاشم پرسید : خدیجه واسه همین خودش کشته مگه نه؟
رامین به پدرش نگریست نگاهش بی تاب بود: نهههه امکان نداره دروغه هر کی گفته دروغ گفته آقا جون خدیجه امکان نداشت خودشو بکشه خدیجه دوسم داشت بچه مو دوست داشت میخواستیم با هم زندگی کنیم می خواستیم بیایم یزد میخواست بره دانشگاه و باستان شناسی بخونه خیلی علاقه داشت به عتیقه ها نمیدونی با چه ذوقی نگاهشون میکرد
رامین گریه میکرد و اینها را میگفت جمله آخر و که گفت هاشم پرید: مگه خبر از کارهای عموت داشت؟
رامین سرخ شد. خاک بر سرت پسر. عموت داغدارت کرده.
رامین گفت: میدونم آقاجون ولی دستم به جایی بند نیست
- تو بچه ای مونده تا پخته شی تو دستت بند نیست من که میتونم چرا زودتر نگفتی؟
- گفتم شاید شما نخواین پای برادرتون به ماجرای قتل باز بشه
- اون نابرادر از همون شب که برادرهای نرگس و کشت و خود نرگس از زادگاهش آواره کرد دستش بوی خون میداد
- چرا قضیه عتیقه ها رو زودتر به دولت نگفتین ما هم شریک جرمیم
- اون عتیقه ها رو همون 20 سال پیش برد فروخت و یه آبم روش ماجرایی دیگه نبود فکر نمیکردیم عتیقه ای مونده باشه تا وقتی تو و دوستات اومدین سروقت قلعه پاچنار و شایعه شد اونجا چیهای زیادی وجو داره. عموتم جری شد و دوباره فیلش یاد هندستون کردو دوستات که چیزی لو ندادن و از ترس جونشون سریع فلنگ و بستن احتمالا سعی کرده از خدیجه چیزی بفهمه و وقتی نتونسته ازش حرف بکشه...
رامین زیر لب گفت: کاش بهش میگفت جونش مهمتر بود
هاشم گفت: عموت بالاخره میکشتش فرقی به حال اون دختره بیچاره نمیکرد
- حالا میخواین چی کار کنین؟
- میخوام به پلیس بگم
- همین الان؟
- نه فردا الان نگران خونه ام فردا صبح میام اینجا
هاشم خان رفت که فردا صبح بیاید و هرچه میداند به پلیس بگوید اما وقتی به ده برگشت دید خانه اش در آتش می سوزد و همه اهالی دارند سعی میکنند خاموشش کنند. از دور که میآمد یاد آتش سوزی خانه نوکر برادرش افتاد و از ترس جان زن و دخترش به لرزه افتاد
خوشبختانه انیس و نارین و نوزادش سالم بودند . هاشم متوجه نکته شده بود.