خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۵:۲۶   ۱۳۹۶/۷/۱
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست
    شارلی درومانیک گوشه قفس چوبی به آداکس تکیه داده و خوابیده بود در تاریکی شب و در نور ماه آداکس با گرگ بلاتریکس صحبت میکرد. با ناپدید شدن گرگ آداکس نگاهی به شارلی انداخت . روز اولی که او را دیده بود هیچ وقت تصور نمیکرد این همه قدرت در بدن ظریفش باشد اما شارلی برخلاف تصورات آداکس از میان آتش جنگ شمال دزرتلند گذشت و خم به ابرو نیاورد سپس در عرض چند روز که همه چیز خراب شده بود و آنها به اسارت وحشی ها درآمده بودند شارلی با ذکاوت و درایت حواسش را جمع کرده و اطلاعات خوبی بدست آورده بود. آداسی او را بیدار کرد و گفت که باید بیدار و هشیار بمانند قرار بود همان شب با شبیخونی نجات پیدا کنند.
    اسپروس و اریک ماندرو مردان جنگ نبودند بنابراین اصولا نباید در این شبیخون شرکت میکردند اما آکوییلا فرصت را غنیمت شمرد و اعلام کرد میخواد کنار گروه بجنگد. بلاتریکس با چندین نفر از نفراتش به سمت محل اقامت موقت گروه مهاجمین حرکت کرد باسمن ها آن شب جشن گرفته بودند زیرا که فردا سفرشان به پایان میرسید و آنها وارد شهر اوشانی میشدند. بلاتریکس صبر کرد تا آخرین باسمن نیز خوابید و فقط چند نگهبان بیدار ماندند آنگاه نفرات بلاتریکس از پشت به نگهبانان نزدیک شدند و در عرض فقط 5 دقیقه درگیری آغاز شد آکوییلا و سه نفر بلافاصله به سمت قفس حرکت کردند و با باسمن هایی ک میخواستند گروگانها را حفظ کنند وارد درگیری شدند بقیه گروه نیز با باسمنهای دیگیر میجنگیدند بیشتر باسمنها به علت غافلگیری نتوانستند از خود دفاع کنند آنها در جنگ های تن به تن سریع مضروب میشندند اما تعداد کمی از آنها که زبده و گوش به زنگ تر بودند بیشتر مقاومت کردند و چند تن از نفرات بلاتریکس را کشتند از جمله سه نفری که با آکوییلا همراه بودند. عقاب آکوییلا بر فراز آسمان جیغ میکشید و فضا را رعب انگیز کرده بود شارلی که ترسیده بود به انتهای قفس رفته و با وحشت نگاه میکرد اما آداکس جلوتر ایستاده بود و مترصد فرصتی بود که او هم زخمی بزند در قفس باز شد آداکس به سمت شارلی نگاه کرد و گفت: به جنب
    که نگاهش خیره ماند درد در صورتش نمایان بود شارلی از وحشت جیغ کشید و به سمتش یورش بود ثانیه ای قبل از آنکه آداکس به زمین بخورد او را بغل کرد تیری در پشتش فرو رفته بود شارلی تیر را شکاند و سعی کرد او را از قفس بیرون ببرد همان لحظه دست دیگری به کمکش آمد مردی نقاب پوش که آداکس را با یک حرکت به کول گرفت و بدون هیچ حرفی دستش را دراز کرد تا دست شارلی را هم بگیرد شارلی ترسیده بود نگاهی به لباس مرد انداخت و یونیفرم متحدالشکل ارتش سیلورپاین را شناخت او هم دستش را دراز کرد و به اتفاق مرد نقاب پوش از صحنه درگیری گریخت.
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان