اریک ماندرو بعد از سفری چند هفته ای به قلب کوهستان های سرد و یخ زده بدون پدرش بازگشت سویر ماندرو مرده بود و قبل از مرگش تنها یک جمله به اریک گفت: به امپراطوری وفادار بمان
اریک که تمام سالهای خدمتش وفاداریش را ثابت کرده بود علت این حرف سویر را نفهمید سویر که به درستی مردی که تربیت کرده بود (آکوییلا) ایمان داشت میخواست اریک به امپراطوری مونته گرو وفادار بماند و نه شخص اسپروس و اریک نیز که از افکار آکوییلا بیخبر بود بقای امپراطوری را فقط در دستان اسپروس میجست.
رفتار جدید آکوییلا در پذیرش زندگی اجتماعی جدیدش در نظر هیچ کس جز برادر ناتنی اش اریک مشکوک جلوه نکرد. او در ارتش پذیرفته شد و مهارتش در بکار بردن سلاح چنان بلاتریکس را تحت تاثیر قرار داد که او را از نزدیکان خود به حساب آورد بنابراین آکوییلا به مقصودش رسید آن هم از راهی غیر متعارف .
اسپروس دوباره به زندگی عادی بازگشته بود و اما بیش از گذشته به مطالعه و کمتر به تمرین شمشیر زنی میپرداخت .
درخواست ملاقات شارلی درومانیک اسپروس را بر آن داشت تا او را به صرف شام در کنار امپراطور دعوت کند اما در آن شب نه خود امپراطور و نه سفیر دزرت لند نتوانستند به مسایل مهم اقلیم هایشان بپردازند و فقط راجع به مسایل روزمره و شخصی صحبت کردند. برخلاف چیزی که شارلی در نظر داشت. او میخواست در مورد تجارت سنگهای قیمتی و چوب و تبادل آن با فلزات ارزشمند معادن دزرت لند شروع به صحبت کند اما فقط توانست در مورد زیباییهای محل اقامت ملکه سابق بگوید و اسپروس که میخواست راجع به سیستم خزانه داری سیلورپاین صحبت کند و خزانه دار جدیدش را معرفی کند ، فقط از دستپخت عالی آشپز دربار و تواناییش در پخت استیک سخن بگوید و از سختی های احتمالی زندگی در سرمای سیلورپاین بپرسد.ملاقاتهای کوتاه و پیش بینی نشده ای نیز در اطراف قلعه و یا محل زندگی شارلی نیز اتفاق افتاد که قابل توجه نبود
یک روز عصر اسپروس خسته و عرق ریزان از اتاق تمرین بیرون آمد پشت سرش مربی به چهارچوب در تکیه داد و گفت : سرورم شما تمرکز سابق و ندارین وقت کمتری هم میزارین به همین خاطر افت کردین
- نگران نباش به زودی همه چی درست میشه
اسپارک نیز متوجه تغییرات رفتاری اسپروس شده بود ولی هربار که سعی میکرد با امپراطور تنها شود تا نگرانی اش از سلامت او را با خودش درمیان بگذارد اسپروس او را دست به سر میکرد تا اینکه خود اسپروس اسپارک را فراخواند. وقتی اسپارک وارد اتاق کار امپراطور شد او پشت میزش نشسته بود و چیزی مینوشت.
- بله سرورم
- اسپارک من برای انجام کاری باید از پایتخت خارج بشم
اسپارک سکوت کرد اسپروس ادامه داد باید امور امپراطوری رو چند وقتی مدیریت کنی من اریک ماندرو رو هم با خودم میبرم از آداکس و گروهش چه خبری داری؟
- اونها باید فردا به باسمنی برسند چون به علت قطع همکاری و فرار باسمن ها هیچ کشتی ای نبود که به باسمنیا بره بنابراین یکی از کشتی های جنگی ما اونها رو تا نزدیکی ساحل برد و قرار است باقی مسیر رو خودشون با قایق بروند جوری برنامه ریزی کردند که شب به ساحل برسند آخرین خبری که ازشون دارم مربوط به زمانیه که هنوز کشتی رو ترک نکرده بودند. باید منتظر بمونیم
اسپارک راجع به هدف سری امپراطور نپرسید زیرا که فهمیده بود چه اتفاقی افتاده است. او از کودکی با اسپروس بزرگ شده بود و قلب پرتلاطم اورا از عمق نگاهش میدید. ولی چیزهای مهمتری وجود داشت .برای اسپروس اولین نکته قابل توجه امنیت سیلورپاین بود که قابل معامله نبود پس چه طور میتوانست خود را در در جریان عشقی رها کند که نمیدانست برای سیلورپاین چه آینده ای رقم میزند؟
اسپروس و اریک به راه افتادند اسپروس در جریان مطالعات طولانی اش و از میان کتب باستانی به منشا جادوی دلبان نزدیک شده بود و میخواست بفهمد چگونه مطمئن شود که در صورت ازدواج با زنی از اقلیمی دیگر فرزندش با دلبان هاسکی به دنیا خواهد آمد؟ جواب این سوال را شاید سویر ماندرو میدانست که مرده بود بنابراین آنها راهی کوهستانهای شمالی سیلورپاین شدند سرزمینی خالی از سکنه و پوشیده در برف که هیچ وقت از سال رنگی به غیر سفیدی به چشم نمیخورد سرزمینی که 11ماه از سال در تاریکی فرو رفته بود و فقط در اوایل بهار به مدت یک ماه خورشید برآن میتابید. اریک به اسپروس گفته بود در آن منطقه قبلا زندگی وجود داشته ولی تمام سکنه به مناطق گرم تر سیلورپاین مهاجرت گرده بودند جز یک خانواده.
آن خانواده به دنبال کشف خواص عناصر کمیاب موجود در معادن مخفی سلورپاین بودند و سالها بود که ارتباطشان با تمدن قطع شده بود و به جز اریک ماندرو که از طرف اسپروس دستور داشت حداقل سالی یک بار به آنها سربزند و نیازمندیهایشان را تامین کند ملاقات کننده ای نداشتند.