خانه
291K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۴۶   ۱۳۹۶/۷/۱۹
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست
    یک ماه از متولد شدن اِتان می گذشت. ملکه شاردل کم کم به صورت کوتاه در انظار عمومی ظاهر میشد، همه از توانایی گلوری می گفتند که توانسته بود ظرف مدت نسبتا کوتاهی بیماری ملکه را درمان کند. طبق برنامه باید به سمت آراز به راه می افتادند، ملکه خواسته بود مدتی را در آراز بگذراند تا شخصا به تغییراتی که پس از جنگ در حال شکل گیری بود نظارت کند. کار ساخت دژهای عظیم در اطراف شهرهای مرزی ایفان، بِرَن، سافُری، زادان، زیمُن، نایان، تاماری، ماهاوی و پیلار در حال اتمام بود. حضور ملکه باعث شده بود تا در انجام کارها تعجیل شود و همه خواستار آن بودند تا کفایت و لیاقت خود را به ملکه اثبات کنند. شهربانان شهرهای دیگر نیز هر ماه گزارش کاملی از روند پیشرفت کار خود برای ملکه میفرستادند و هر یک زمانی را برای اتمام کار خود تعیین کرده و از ملکه دعوت کرده بودند تا پس از اتمام کار برای رویت دژهای مستحکم و سپاهیان آموزش دیده خود از شهرهای آنها نیز بازدید نماید. ملکه ترتیبی داده بود تا این بازدیدها از سوی نفرات بلند پایه پایتخت و با نظارت و انتخاب کیموتو صورت پذیرد. پیامهای دریافتی از سمت کیموتو نیز حاکی از آن بود که تقریبا نیمی از کار حفر خندق در اطراف پایتخت برای نفوذ ناپذیر کردن باراد لند انجام پذیرفته است. استفاده از آبهای خروشان رودهای اطراف پایتخت به عنوان یک اسلحه دفاعی از پیشنهادات کیموتو بود که با وجود هزینه گزافی که در بر داشت با موافقت ملکه اجرایی شده بود. هزینه زیادی نیز صرف استحکام بیشتر دژ اطراف پایتخت شده بود. هزینه های درباریان به طور قابل توجهی پایین نگه داشته شده بود که باعث نارضایتی بسیاری از اشراف زادگان گشته بود. مالیات کالاهای صادراتی نیز به طور چشمگیری افزایش پیدا کرده بود، البته رونق تازه ای که در بازار شکل گرفته بود مانع نارضایتی وسیع تجار میشد. صنعت تولید پارچه های مخملی که در ریورزلند ابداع گردیده بود، صادرات انواع پارچه را دو چندان نموده بود. تولید ظروف با نقوش برجسته با روکش طلا نیز از ابداعات صنعتگران ریورزلندی بود که با اقبال خوبی در میان اشراف زادگان اقلیمهای همسایه مواجه گشته بود.
    ملکه شاردل به همراه اِتان، یتیم های بیربون، چند کودکی که در جنگ پدر و مادر خود را از دست داده بودند و دیگر هیات همراهش به سمت ایفان رهسپار شد، در آنجا از دژهای عظیم مرزی بازدید کرد و سپاهیان آموزش دیده را از نزدیک دید و برای تقویت روحیه جنگندگی در جمعشان سخنرانی کوتاهی کرد. پس از دو روز توقف در ایفان راهی بندرگاه آراز شدند. آراز پس از صخره های بلند به دریاچه قو منتهی میشد و قسمت کوچکی از این شهر بندری دارای موقعیتی بود که بتوان برای عبور و مرور کشتی ها در آن اسکله ساخت، این محوطه کوچک نیز کاملا با حصار مرتفع و عظیمی از شهر جدا شده بود تا این بندرگاه مهم را از یورش احتمالی دشمنان مصون دارد. ملکه و همراهیانش به مدت دو ماه در آراز مستقر شدند و لرد کلوین بر مخارج بندرگاه نظارت کاملی کرد و ملکه را از انجام صحیح امور مالی مطمئن ساخت.
    مادونا دیگر آن دخترک افسرده قدیم نبود. گاهی با بنجامین محافظ شخصیش به اطراف پایتخت میرفت و با دختران اشراف که به تازگی با آنها باب دوستی را گشوده بود در جایی اطراق می کردند و از هوای بهاری لذت می بردند. بنجامین سربازی بود که در جنگ برن به شدت مجروح شده بود و با پرستاری شبانه روزی گلوری و البته دانش بی نقص آمون گوتوارد از مرگ جسته بود. مادونا او را شخصا به عنوان محافظ شخصیش برگزیده و محافظ قبلیش را به کار دیگری گمارده بود. بنجامین حدودا 30 ساله بود و همسری نداشت شواهد حاکی از آن بود که کلا به زنها علاقه ای ندارد. صورت و بدنش پر از جای زخمهایی بود که هر کدام یادآور جنگی بزرگ در گذشته بود. او اشراف زاده نبود و به صورت داوطلبانه به ارتش پیوسته بود و با ممارست و مهارت خود در شمشیرزنی خود را به کاخ نیزان رسانده بود.
    مادونا از طریق نامه هایی که با گلوری رد و بدل می کرد متوجه شده بود که خواهرش به زودی به پایتخت باز خواهد گشت.
    مادونا هفت ساله بود که با اصرار زیاد، شاردل را راضی کرده بود تا او را برای اولین بار به آراز ببرد، از تعریفهایی که شنیده بود آرزومند دیدن دریاچه زیبای قو شده بود. اما آن سفر یک سفر معمولی نبود، هنوز می توانست به وضوح چهره پدر و مادر خود را که برای بدرقه او و شاردل به محوطه باز قصر آمده بودند به یاد آورد. مادرش اشک های خود را با دستمال سفید تور دوزی شده اش پاک کرده و دستمال سفید تور دوزی شده را برای مادونا تکان داده بود. پدرش چند قدم به دنبال کالسکه حامل دو دخترش جلو رفته و سپس جلوتر از مادر ایستاده بود. لباس طوسی مادرش، ردای قهوه ای پدرش، همه و همه، مادونا این تصاویر را به خاطر می آورد و لبخند روی صورت خودش را، توانسته بود همه آنها را راضی کند که به آراز برود. اما پس از آن هربار آن صحنه را با خود مرور می کرد به این می اندیشید که شاید اگر شاردل در پایتخت بود می توانست از مرگ پدر و مادرشان جلوگیری کند. در آن زمان شاردل فرمانده سواره نظام سبک بود. لابر فرمانده سواره نظام زره پوش در پایتخت مانده بود اما شاردل زمانیکه مردان تکاما به پایتخت رسیدند در آراز بود. یادآوری این خاطرات دوباره مادونا را در افسردگی غرق کرد. شاردل باز می گشت و دوباره نگاهش را از مادونا می دزدید. دوباره او را نادیده می گرفت.
    شاردل در راه بازگشت به پایتخت بود. لابر مثل همیشه در کنار او اسب می راند. شاردل در افکار خود غرق بود، رو به لابر کرد و گفت: وقتی کوچیک بودم ماما مِرتا حرفی بهم زد که هیچوقت نمی تونم فراموشش کنم، اون بهم گفت: همیشه قبل از اینکه بتونی به جلو قدم برداری، باید بتونی گذشته رو پشت سر رها کنی... اما من نتونستم. نمی تونم به چهره معصوم مادونا نگاه کنم و فراموش کنم چه کسی مسبب این سرنوشت شوم برای اون شده. من نمی تونم به صورتش نگاه کنم و چشمهای مادرم رو توی صورت بی گناه مادونا نبینم. شاید اگه اصرار مادونا برای خروج از پایتخت نبود من هم کشته شده بودم و شانس گرفتن انتقام رو از دست می دادم. شاردل در حالیکه از خشم می لرزید گفت: تا تکاما رو با دستهای خودم تکه تکه نکنم نمی تونم گذشته رو پشت سر بذارم. . . این تنها کاریه که نمی تونم از عهده اش بربیام. سپس قبل از اینکه لابر بتواند حرفی بزند با پا به پهلوی اسبش کوبید و به سمت پایتخت با سرعت بیشتری راند.
    بالاخره ملکه شاردل پس از حدود شش ماه غیبت به پایتخت بازگشت. کیموتو و دیگر افراد رده بالای دربار برای استقبال از او در محوطه قصر ایستاده بودند و با پیاده شدن او از اسب همگی زانو زدند. شاردل، مادونا را در صف اول دید که در کنار کیموتو زانو زده است. به سمت کیموتو رفت. با اشاره ملکه ابتدا کیموتو سپس بقیه درباریان به پا خواستند. شاردل به کیموتو گفت: در راه، خندق حفر شده رو دیدم. از اینکه همه کارها رو طبق برنامه پیش بردی خوشحالم سپس دستش را روی شانه مادونا گذاشت و گفت: خواهر من ، چقدر بزرگتر و زیباتر شدی ... مادونا تعظیم کوتاهی کرد و گفت: متشکرم بانوی من...
    شاردل، مدت کوتاهی مادونا را در آغوش گرفت. سپس به سمت کاروان همراهش رفت و در کنار بچه های جنگ زده ، یتیمان بیربون و کودک چهار ماه ای که اِتان نام داشت و در آغوش یکی از ندیمه هایش بود ایستاد و کودکان را به درباریان معرفی کرد. سپس ادامه داد: امیدوارم هر خانواده اشرافی به خوبی پذیرای یکی از این بچه ها باشه، میخوام اونها رو مثل بچه های خودتون پرورش بدید و تمام علوم و فنونی که به یک اشراف زاده آموخته میشه بهشون آموزش بدید. ادوارد و اندرو در یک خانواده و در کنار هم باید بزرگ بشن. این کودک نوزاد که مادرش در جنگ زخمی شده بود و در آغوش من جان داد هم تا یک سالگی توسط ندیمه های من محافظت میشه و پس از اون خانواده مناسبی براش انتخاب خواهم کرد. میزی کمی جلو آمد و دست کوچکترین کودک را که پسری چهار ساله بود گرفت و گفت: با افتخار سرپرستی این کودک رو به من و فابیوز بسپارید. تایون فابرگام پیش آمد و گفت: من هم سرپرستی پسران بیربون رو با افتخار و با اجازه ملکه می پذیرم. شاردل که نمی خواست سرپرستی کودکی را به خانواده فابرگام بسپارد گفت: لرد فابرگام شنیدم به تازگی صاحب فرزند شدید، نمی خوام بانو فابرگام رو با بردن دو بچه کوچیک به خونتون دلخور کنید. اما نیت خوب شما یادم میمونه. هر کدام از بچه ها در کنار پدر جدیدشان ایستادند و همگی به دنبال ملکه وارد قصر شدند. عضلات صورت تایوِن از شدت خشم منقبض شده بودند، اما او هم در سکوت به دنبال ملکه وارد قصر شد.
    روز بعد گلوری برای عرض گزارشات معمول به اتاق کیموتو رفت. پس از شنیدن گزارشات، کیموتو گفت: لیدی سادُن شما کفایت و لیاقت خودتون رو به من ثابت کردید. این باعث میشه بیش از قبل به درایت بانو شاردل ایمان بیارم، ملکه در مورد استعداد شما مطمئن بودند. حالا من هم مطمئن هستم. سپس چند قدم به گلوری نزدیک تر شد و دست او را گرفت و گفت: البته اگر پیشنهاد ازدواج من رو قبول کنید، قول میدم دیگه به ماموریتی بیرون از پایتخت نخواهید رفت چون خودم اولین کسی هستم که مخالفت خواهم کرد. در تمام این مدت گلوری نگران این عشق یک طرفه بود و از تصور اینکه کیموتو بتواند این عشق را که او در ژرفای قلبش پنهان کرده بود ببیند بر خود لرزیده بود. اما این پیشنهاد ناگهانی ذهن گلوری را پریشان کرده بود. کیموتو دست گلوری را رها کرد و گفت: لازم نیست همین الان به من پاسخ بدید بانوی من... اما این رو بدونید که بعد از ازدواج با من هیچ رازی از شما بر من پوشیده نیست. مگر اینکه بخواید بقیه عمر رو بیدار سپری کنید. کیموتو با گفتن این حرف خندید. گلوری مستقیم به چشمان کیموتو نگاه کرد و گفت: از امروز هیچ رازی از من بر شما پوشیده نیست.
    کیموتو برای این ازدواج از ملکه و عموی گلوری اجازه خواست و طی نامه ای مراتب را به اطلاع ماریوت برادر گلوری که در دزرتلند بود نیز رساند. ماریوت در پاسخ برای این ازدواج آرزوی خوشبختی و دوام کرده بود. طبق خواسته کیموتو جشن ازدواج بسیار ساده برگزار شد، شاردل به کیموتو گفت تا برای هدیه ازدواجش هر چه میخواهد از ملکه طلب کند. کیموتو رو به شاردل کرد و گفت: بانوی من، نامی از سرزمین شما هدیه ای هست که آرزوی داشتنش رو دارم.
    شاردل در جشن عروسی شمشیر خود رو بر دوش کیموتو گذاشت و گفت: من ملکه شاردل، فرمانروای سرزمین رودهای خروشان نام برادرم سیمون رو به تو هدیه میدم تا از این به بعد همچون یک برادر برای افتخار و آبادانی سرزمینم خدمت کنی و پیمانی که در جنگ با تو بستم رو یاد آور میشم، پس از فتح باسمونیا تو یا کسی از نسل تو رو به عنوان نماینده خودم به هدایت و اداره باسمن خواهم گمارد و با مردم باسمن مثل مردم ریورزلند با عدالت رفتار خواهم کرد تا هیچکس این گفته رو فراموش نکنه که: یه مارگون همیشه سر عهدش میمونه حتی اگه کسی که باهاش عهد کرده دیگه زنده نباشه...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان