بی آغار، بی پایان
فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت بیست و هشتم
اخبار جنگ بی وقفه به سمت پایتخت روانه می شد، سیلورپاینی ها در اطراف قلعه سانتامارتا دو ردیف خندق حفر کرده بودند و افروختن آتش و صدای طبل ها خبر از آغاز غریب الوقوع جنگ میداد. ارتش دزرتلند نیز پاپایان را محاصره کرده و حمله به پاپایان با پرتاب گوی های آتشین شروع شده بود. شواهد نشان میداد سیلورپاینی ها نیز به زودی به سانتامارتا حمله خواهند کرد.
آمون گوتوارد طبیب حاذقی بود، در عین حال توانایی اعجاب آوری برای حرف کشیدن از زندانیان داشت. فابیوز نمی خواست تنها سرنخ قتلهای اخیر سربازانش در زیر شکنجه تلف شود. پس از مقاومت بازبی در مقابل انواع شکنجه های جسمی، فابیوز او را به دستهای توانای آمون سپرد. بعد از ده روز، سمهای رقیق شده آمون اثر خود را گذاشته بودند و قفل زبان بازبی شکسته شد. آمون این ترکیب خارق العاده را "معجون حقیقت" نامگذاری کرده بود. پس از نوشیدن مستمر این معجون تنها دو راه در مقابل زندانی باقی می ماند یا انتخاب زندگی در دنیای بی پایان رنج در اثر توهمات رعب انگیز و یا گفتن حقیقت. پس از چند روز نوشیدن، معجون حقیقت اثر می کرد، آمون می توانست زندانی را متقاعد کند ماری در مغز او وارد شده است که هر لحظه قسمتی از مغز او را می خورد. این باور چنان واقعی بود که پس از شنیدن حرفهای آمون خون از بینی بازبی سرازیر شده بود. بازبی یکی از سرکرده های گروه "مردان بی سرزمین" بود. این گروه نسبتا بزرگ به سرکردگی 5 نفر اداره می شد. اعضای این گروه هر کدام از شهر، کشور و قاره های متفاوت در کنار یکدیگر قرار گرفته بودند. این مردان از دل مردم فقیر به پا خواسته بودند و خواسته شان تشکیل سرزمینی بود که در آن هیچ اشراف زاده ای راه نیابد و هیچ غنی ای بر فقیر جور نورزد. بازبی به آمون گفته بود گروه 2000 نفره آنها تنها یکی از بی شمار گروههاییست که با این امید به پا خواسته اند و هم اکنون تعداد زیادی از این افراد در سرزمین فراموش شده، سرزمین شنهای سیاه و فیلون زندگی می کنند. مردان بی سرزمین افراد داوطلبی بودند که به ریورزلند آمده بودند تا از میان مردم فقیر افراد داوطلب را به عضویت گروه خود در آورند. عضویت در گروه آسان می نمود، اگر هیچ خانواده ای نداشتی، اگر شبها از گرسنگی به خود می پیچیدی یا اگر در هر نوع رنج دیگری غوطه ور بودی می توانستی داوطلب عضویت در گروه باشی. اما ماندن در گروه و عضویت دائم آن راه بسیار پرپیچ و خمی بود که از آنها مردانی سرسخت و شکست ناپذیر می ساخت. اما حالا بازبی در هم شکسته و بیهوش در گوشه سلول زندان تنها رها شده بود. آمون در اتاقش پذیرای لرد فابیوز بود. آمون به فابیوز گفت: در میان "مردان بی سرزمین" انواع تواناییهای حیرت انگیز وجود داره. بعضی از اونها قابلیت پیش گویی، ذهن خوانی و انواع جادوی سیاه و سپید رو دارن.
فابیوز گفت: -این فوق العاده اس، دانش اونها به اندازه یک ارتش می تونه در جنگ پیش رو به ما کمک کنه.
آمون در پاسخ گفت: می تونم بهت اطمینان بدم اون حاضر نیست در خدمت بانو ملکه باشه. این دقیقا مغایر با تمام باورهای اونهاست.
فابیوز می خواست چیزی بگوید که آمون ادامه داد: -لرد فابیوز من نمی تونم اونو متقاعد کنم تا همه باورهاش رو فراموش کنه، همین باورها بهش چنین قدرتی دادن...
فابیوز به فکر فرو رفته بود، رو به آمون گوتوارد گفت: فقط یک نفر می تونه متقاعدش کنه...
سیمون در عمارت مجللشان در کنار گلوری نشسته بود، گلوری در نهایت توانسته بود سیمون را متقاعد کند تا راز بزرگی را برای او فاش سازد. سیمون گفت: راه پیدا کردن به دربار تکاما واقعا راه طاقت فرسایی بود، روزی فرصت این رو پیدا کردم تادر مقابل چشمان تکاما وارد گودال نبرد بشم و همین اولین قدم به سمت هدفم بود. اون روز تمام حریفانم رو شکست دادم و جایزه اون نبرد رو نپذیرفتم در ازاش از تکاما خواستم تا من رو به عنوان گارد سلطنتی بپذیره. از اینجا به بعدش آسون تر بود، مقام خودم رو به عنوان یکی از نزدیکترین افراد به پادشاه ارتقا دادم. در نهایت فرماندهی نیروی دریایی به من سپرده شد. چشمان درشت و بی حالت سیمون بر چهره گلوری خیره مانده بود اما به نظر می رسید او را نمی بیند. سپس خود را از انبوه خاطراتی که به سویش یورش برده بودند رهانید و ادامه داد:جنگ با ریورزلند برنامه ریزی می شد و من نمی تونستم مخالفت کنم. جنگ شروع شد. زودتر از اونچه فکر می کردیم موفق به تسخیر پایتخت ریورزلند شدیم. تمام مارگونها به دستور تکاما سلاخی شدند. حتی به بچه های بیگناه هم رحم نکرد.
سیمون دستی بر چانه و ریش کم پشت و بلندش کشید: بانو شاردل اونموقع در پایتخت نبود. تکاما میخواست تا بانو و خواهرش مادونا رو زنده دستگیر کنن. می دونستم اگه تکاما، بانو شاردل رو به دست بیاره چی در انتظارشه، بانو شاردل زنده می موند تا تکاما از اون صاحب پسری بشه و بعد از اون بقیه عمرش رو در سختترین شرایط ممکن زندگی می کرد که خیلی دردناک تر از مرگ خانواده اش می بود. من داوطلب شدم تا بانو شاردل رو زنده دستگیر کنم، تکاما خیلی به من اعتماد داشت. این همون چیزی بود که سالها به خاطرش تلاش کرده بودم و من موفق شدم، بانو شاردل و بانو مادونا به اسارت من در اومدن....سیمون نگاهی به گلوری انداخت و گفت: بقیه اش رو که می دونی...
حالا شاید بهتر درک کنی چرا بانو شاردل در روز مذاکره قسم خورد تا بعد از کشتن تکاما ، فرمانروایی باسمن رو به من واگذار کنه، ملکه، جون خودش و خواهرش رو به من مدیونه. دلیل اعتماد ملکه به من اینه و البته من هم بیشتر از خدایان خاک، باد ، آب و آتش به ملکه اعتماد دارم. بعد از اون اتفاقات، بانو شاردل فقط به انتقام فکر می کرد، هدایت کشور رو به مدت یکسال به موناگ سپرد. اما من متقاعدش کردم برای رسیدن به هدفش باید روی تخت فرمانروایی بشینه.
گلوری در حالیکه بهت در صدایش نمایان بود گفت: و خانواده ت؟
سیمون گفت: پدرم یک ماهیگیر ساده بود. برادرانم هم در کنار پدرم به همون کار مشغول بودند. بعد از اینکه به تکاما پشت کردم، اون تمام خانواده ام را زنده زنده سوزاند ، بهم خبر دادن مادرم در حالیکه بین شعله های آتش میسوخته نام من رو فریاد میزده...