خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۶:۵۰   ۱۳۹۶/۱۱/۲۴
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت سی و هفتم

    پلین بعد از دریافت پیک امپراتوری ،باقیمانده ارتش جنوبی و 10.000 نفر از ارتش مرکزی را که تازه از راه رسیده بودند به سمت بندر مونتارین فرستاد تا از راه دریا به سمت پایتخت حرکت کنند ولی خودش به همراه سواره نظام سبک جنوبی شامل 2000 سوار فورا به سمت پالیورا تاخت، تصمیمش را گرفته بود و دیگر نمی توانست در حاشیه نشستن و خفت شکست بدون مبارزه را تحمل کند.

    سواره نظام سبک روزی 12 ساعت تاختند و در پایان روز سوم به نزدیکی پالویرا رسیدند، محافظین ارتش ار نزدیکی ارتش مهاجم خبر داده و گزارش هایی از درگیری پیش قراولان مهاجمین با واحد های از مدافعین که در پشت آخرین صفوف تخلیه مردم قرار داشتند ارائه کردند، جابجایی بیش از یک میلیون نفر همراه با وسایل اصلی زندگیشان تصویر عجیبی در دشتهای مرکزی امپراتوری اکسیموس پدید آورده بود، وقتی پلین با معرفی خود وارد شهر پالویرا مرکز فرهنگی امپراتوری شد تازه با چهره ی واقعی اثر شکست های اخیر در جنگ روبرو گردید، هرج و مرج تمام شهر را فرا گرفته بود، مردم وحشتزده و بی دفاع در حال جمع آوری وسایل و فرار بودند، بیماری آنفولانزا و وبا ناشی از مهاجرت جنوبی ها در حال شیوع بود و در هر نقطه ای آتش افروخته ای در حال سوزانیدن جسد یا مایملک مرده ای از وبا دیده می شد، بچه های گم شده یا رها شده ی گریان در لابلای گاری ها می لولیدند و صدای شیون و زاری صدای پس زمینه ی شهر شده بود.

    پلین که بی اختیار گریه می کرد دوباره تصمیمش را عوض کرد، در این لحظه، جنگ در اولویت نبود، دستور داد که تمام افراد سواره نظام سبک به گروه های ده نفره تقسم شده و تحت فرماندهی یک ارشد به تخلیه ی مردم و جابجایی افراد ناتوان کمک کنند، و خودش فقط با پنجاه محافظ اصلی ناظر بر این عملیات بود، ورود این تعداد نیرو و اسب فورا سرعت و نظم بهتری را در شهر حاکم نمود و مردم که با دیدن دختر امپراتور در میانشان دلگرمی و امید بیشتری پیدا کرده بودند یک همکاری گروهی خود جوش را بوجود آورده و موفق شدند آخرین افراد و حتی بیماران و از پاافتادگان را از شهر خارج کرده و به سمت قلعه ی بزرگ کارتاگنا بزرگترین شهر امپراتوری که حتی از پایتخت هم بزرگتر و پرجمعیت تر بود عقب نشینی کنند، در حالی که بارش اولین برف زمستانی در مرکز امپراتوری شروع شده و زمین های را سفید پوش کرده بود. پلین تقریبا در نیمه های شب با محافظین محدودش به سمت کارتاگنا حرکت کرد، در راه افرادش را می دید که پیاده در حالی که مردم مریض و یا اساسیه آنها را بر اسبانشان سوار کرده در راه کارتاگنا در حرکت بودند، همبستگی بوجود آمده ناشی از ورود پلین همه را امیدوارتر و مصمم تر کزده بود.

    برف با شدت زیادی در حال باریدن بود و همین مسئله دشواری حرکت در راه های برف گرفته را برای مردم بیشتر کرده بود، در میانه های راه یک رودخانه از میان این دو قلعه می گذشت که چندین پل، ارتباط جاده ای بین این دو شهر را مقدور می ساخت، وقتی پلین و همراهانش به  یکی از پل ها نزدیک می شدند تجمع جمعیت زیادی از مردم توجهشان را جلب نمود، پل زیر بار فشار زیاد رفت وآمد های اخیر و بارش سنگین برف دوام نیاورده و در هم شکسته بود، در این بی نظمی انتظار تعمیر پل توسط ماموران راهداری خنده دار به نظر می رسید و مردم هم در این امواج خروشان ناشی از بارندگی امکان تعمیر آن و یا گذر از عرض رودخانه را نداشتند پس پلین انتخاب دیگری نداشت، شخصا ار اسبش پایین پرید، به میان مردم رفت و فریاد زد: من پلین اکسیموس دختر امپراتور هستم، ما امشب به کمک هم این پل را تعمیر خواهیم کرد، آیا کسی در میان شما بنا یا معمار هست؟

    مردم حیرت زده تعظیم کرده و با بهت به پلین نگاه می کردند. 

    پلین با فریاد: معمار یا بنا؟!

    چند نفر جلو آمدند، پلین به مسن ترین آنها نگاه کرد و گفت: برای تعمیر پل چکاری باید بکنیم؟

    پیرمرد گفت: اعلیحضرت مواد مورد نیاز برای تعمیر براحتی از پالویرا قابل تهیه است ولی ما برای تعمیر پل به برپاکردن داربست احتیاج داریم که یک کار زمانبر است!

    پلین: و راه حل سریعتر؟

    پیرمرد مکثی کرد و با صدایی که به خوبی شنیده نمی شد گفت: شاید اگر تعدادی اسب قوی داشتیم ...

    پلین: پس فورا شروع کنید، با اسب های ما

    پیرمرد با تعجب: با اسب های گران قیمت سواره نظام؟ ... حتمن اعلیحضرت از کمک شما متشکریم.

    پلین تمام اسب ها را برای آوردن ملزومات به پالویرا فرستاد و به جاناتان دستور داد که همه ی افرادی که کارشان در تخلیه تمام شده همراه با اسبهایشان را به اینجا بیاورد، سپس خودش به میان جمعیت رفت و فریاد زد: بهتر است که چادر و سرپناه آماده کنیم و آتشی راه بیاندازیم، اگر نوشیدنی هم داشته باشید شاید بتوانید با دختر پادشاه برقصید ....

    ...

    شاه با استقرار در کارتاگنا دستور داد که نیمی از ارتش غربی به همراه نیمی از ارتش مرکزی یعنی نیرویی در حدود بیست هزار نفر در قلعه پالویرا موضع گرفته و در آرایش دفاعی کامل منتظر مهاجمین باشند، بزودی پانزده هزار نفر ارتش تحت فرماندهی پلین نیز از راه دریا می رسید و می توانست به مدافعین بپیوندد و در صورت بازگشت سرجان، اکسیموس ها می توانستند در حالت ضد حمله قرارگرفته و به آینده ی جنگ امیدوار باشند، شدت بارش برف حرکت مهاجمین که مجبور بودند ادوات محاصره و آذوقه ی یک سپاه بزرگ را با خود بیاورند کند کرده بود، شاه و کانسیل در عین حال با تعجب فراوان سرعت گرفتن آموزش و تجهیز سربازان پیاده سنگین اسلجه را در کمپ های کارتاگنا و پایتخت، تحت تاثیر کتیبه را می دیدند! به نظر می رسید که خون جدیدی در رگ های امپراتوری اکسیموس در حال دمیده شدن است ولی در صحنه ی جنگ هنوز چیزی جلودار نزدیک به 120.000 سرباز مهاجم کاملا مسلح نبود!

    ...

    دارک اسلو و 700 نفر از سربازانش با 4 کشتی نظامی تحت هدایت راجر بعد از 5 شبانه روز حرکت در مسیری که برای کشتی ها معمول نبود و صخره های خطرناک زیادی دریا را کم عمق کرده بود، بدون دیده شده توسط کشتی های دزرتلند به سواحل کولینزها رسیدند، راجر تمام ساحل جنوبی را مثل کف دستش می شناخت.

    دارک اسلو استار: راجر ما باید موتانیشا را قبل از اینکه باخبر شود بیابیم.

    راجر: کولینزهای ساحل نشین ورود ما را خواهند دید و موتانیشا را در کمتر از چند ساعت از ورود غریبه ها آگاه خواهند کرد، این برای آنها یک سنت قدیمی است که جمعیت کمشان را در مقابل مهاجمین برقدرت تر محافظت کرده

    دارک اسلو: راجر تو می دانستی که من از تو چه می خواهم! راه حل چیست؟

    راجر: تنها راه ورود یک خلیج باریک است که در یک تنگه فرو رفته و با کوه های صخره ای بلند احاطه شده، فقط افراد قدرتمند و ورزیده می توانند خود را از این صخره ها بالا بکشند و تو و افرادت توانایی این کار را دارید. ما شب وارد تنگه می شویم و باید قبل از طلوع آفتاب کشتی ها از تنگه خارج شده باشند.

    دارک اسلو لبخندی زد و در حالی که سرش را تکان می داد گفت: عالیست پیرمرد، پس تو در بیرون تنگه منتظر برآمدن دود سفید بمان و قهقهه ای سر داد و جرعه ای از زهر دریانوردی راجر که نوشیدنی محبوبش در دریا شده بود سرکشید.

    صبح روز بعد وقتی مردم بزرگترین کلنی کولینز از خواب بیداز شدند چیزی را که می دیدند باورکردنی نبود!، دارک اسلو سکوی چوبی بزرگی برپا کرده بود و موتانیشا و نزدیکانش را که محکم بسته شدن بودند روی سکو خوابانده و بالای سرشان ایستاده بود، نیروهای شبه نظامی با قدرت باورنکردنیشان که برای جنگ با ناتارها تعلیم داده شده بودند، نگهبانان کولینز را در سکوت مطلق کشته و موتانیشا را در خواب دستگیر کرده بودند، با استفاده از یک رسم خشن اکسیموسی هر پانزده دقیقه یک انگشت از  دست راست یکی از معاونین موتانیشا را قطع کردند تا در سومین انگشت ماجرای جافری و افرادش و محل نگهداریشان را لو داده و حالا جافری در کنار دارک اسلواستار در نقش مترجم ایستاده بود.

    دارک اسلو استار رو به مردم بهت زده ی کولینز: شما از مردی تبعیت می کنید که با متجاوزین به خاک ابا و اجدادی شما از در صلح بیرون آمده و فرستاده ی پادشاه اکسیموس که در حال جنگ با دشمن شماست را در بند کرده؟

    آیا نمی دانید که اکسیموس ها با شما قرن ها در صلح زندگی کرده اند؟ آیا نمی دانید که ما هرگز یک اکسیموس را در پشت سر خود رها نمی کنیم؟ آیا نمی دانید که ما با دشمنان خود چه  رفتاری می کنیم؟

    سپس بدون درنگ پایین پرید و بدون سخن بیشتری سکو را به آتش کشید، در حالی که صدای زجه ی موتانیشا و همراهانش رنگ از رخسار حاضرین برده بود نگاهش را از آتش به سوی مردم برگرداند و فریاد زد، خبر حمله ی شجاعانه ی مردم شما به کاروان های تدارکاتی دزرتلند مشخص خواهد کرد که اکسیموس ها با جانشین موتانیشا بزدل چگونه مذاکره خواهند کرد.

    و به سمت تنگه حرکت کرد.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۲۴/۱۱/۱۳۹۶   ۱۸:۴۳
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان