بی آغار، بی پایان
فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت چهل و دوم
با طلوع خورشید بر قلعه پالیورا عمق اتفاقات شب گذشته مشخص شد درحالی که کیه در و نیکلاس پشت آندریاس در قلعه سوار بر اسب حرکت میکردند ، گوشه و کنار را از نظر میگذراندند سامان دهی اسیران اکسیموس که شامل نظامیان و تعداد محدودی از غیرنظامیان می شدند خود نیاز به مدیریت داشت دیه گو به تاخت خود را به فرماندهان رساند و کاغذی را به کیه درو داد. کیه درو با خواندن نامه رو به آندریاس و نیکلاس گفت: نفرات ارتش من بررسی هایی انجام دادند که شاید شنیدنش جالب باشه نیکلاس و آندریاس بین اسب های خود راهی را باز کردند تا اسب کیه درو بینشان قرار بگیرد و هر دو بتوانند راحت صحبت هایش را بشنوند. کیه درو گفت از 5000 هزار اسیر 500 نفر غیر نظامی هستند در میان این 500 نفر 135 نفر پزشک پرستار و درمانگر وجود دارند اما باقی افرادی هستند که به علتهای مختلف نتوانستند فرار کنند. نیکلاس گفت: پزشکان درمانگران و مردان غیرنظامی رو در اسارت نگه دارید و مابقی غیرنظامیان را آزاد کنید به پزشکان و درمانگران نیز بگویید که هرکس بتواند 20 مرد نظامی از ارتش ما رو درمان کند جانش در امان خواهد بود اما به آنها اجازه بدید در صورتی که بخواهند از زخمی های ارتش خودشان هم درمان کنند . نیکلاس گفت: در این قلعه باید مقدار زیادی آذوقه هم وجود داشته باشه
آندیاس گفت : اکسیموس این قلعه رو به سمت کارتاگنا تخلیه کرده باید بفهمیم کارتاگنا از چه جهتی برای اکسیموس حائز اهمیته تا بتونیم هدف بعدیمونو مشخص کنیم. کارتاگنا یا پایتخت؟
دختر نوجوانی از یکی از دالان های کم نور قلعه به درخشش نور گردنبند برگردن ستبر و آفتاب سوخته آندریاس چشم دوخته بود. ذهنش دورتر رفت به جایی که مادرش با چشمانی نگران و مضطرب از او خواست به همراه باقی مردم برود اما او مانده بود میترسید و فقط در کنار مادر مریض و از کار افتاده اش احساس امنیت میکرد. حالا که مادر مرده بود دخترک حیران خود را در دالان ها مخفی کرده بود
آکوییلا آمبرا به همراه چند تن از نجیب زادگان سیلورپاین دور میزی نشسته بودند و صحبت می کردند یکی از نجیبزادگان گفت: آکوییلا اسپروس امپراطور سیلورپاین در دفاع از شرافت ما از هیچ کوششی فروگذار نکرده
شخص دیگری گفت: منداس قضیه اوشانی رو یادت رفته؟
منداس گفت: توضیحات امپراطور جند ماه پیش هممونو قانع کرد.
آکوییلا گفت: گوش کنید من هیچ وقت در مورد حسن نیت اسپروس حرفی نزدم بلکه ( صدایش را پایین تر آورد و گفت) ملکه، اونه که نگرانم میکنه. این وضعیتو ببینید! من فکر میکنم قضیه دزدیده شدن کتیبه ها یه بهانه برای دخالت سیلورپاین تو جنگی بود که هیچ ربطی بهش نداشت. من باید کاری بکنم من نگران آینده امپراطوری هستم
یکی از نجیب زادگان گفت: آکوییلا هیچکاری از دستت بر نمی آد
- واقعا این طور فکر میکنی؟
- جادوی قدرت رو تو سیلورپاین میدونی هیچ یک از خاندان امپراطوری نمی تونه تو سیلورپاین امپراطور باشه مگر دارنده دلبان هاسکی
آکوییلا مدتها بود که جلساتی مخفی با این افراد برگزار میکرد توانسته بود آنها را تا حدودی متقاعد کند و سعی میکرد علیه امپراطور آنها را با خود متحد کند اما هنوز چیزی از دلبانش به آنها نگفته بود
اسپروس یک هفته قبل از به دنیا آمدن ولیعهد با خیالی آسوده از پیروزی های به دست آمده و اوضاع به سامان امپراطوری بازگشت تا هنگام به دنیا آمدن فرزندش در قلعه حضور داشته باشد. شب قبل از بازگشت اسپروس در حالی که پیکی که خبر ورود امپراطور را می آورد هنوز نرسیده بود، به اسپارک خبر رساندند که ملکه میخواهد او را ببیند. اسپارک به اتاق شارلی رفت. هیچ کس در اتاق نبود او همه را مرخص کرده بود اسپارک با نگرانی گفت: بانو چرا اجازه ندادید کسی پیشتون بمونه تنها بودن شما اصلا به صلاح نیست.
شارلی درومانیک در حالی که مثل چند هفته گذشته رو صندلی ننوییش نشسته بود به سمت او برگشت اسپارک قطرات درشت اشک را در نور آتش شومینه روی صورت او دید و قلبش برای اولین بار برای او لرزید. برای اولین بار آن زیبایی خیره کننده ای را دید که دل امپراطور را لرزانده بود انگار نقابی از صورت ملکه کنار رفته بود و یا نقابی از مقابل چشمان اسپارک کنار زده شده بود. اسپارک فارغ از تشریفات همیشگی که بین آنها بود جلو رفت و او را در آغوش گرفت
شارلی گفت: اسپارک من آگاهانه تصمیم گرفتم تنها باشم برخلاف تمام دوران زندگی پر جنب و جوشم الان تنهایی رو ترجیح میدم اما امشب خواستم تو پیشم باشی راستش خیلی به ندیمه هام اعتماد ندارم
- نگران نباش من حواسم به همه چیز هست امشب پیشت میمونم
بازگشت اسپروس گرمایی دوباره به قلعه سرد و تاریک امپراطور بخشید اسپروس خوشحال و سرزنده بود و خستگی راه در بدنش رخنه نکرده بود همسرش را در آغوش کشید و بعد از مدت ها احساس آرامش کرد. هم او و هم ملکه
اما خوشحالی آنها کمی بعد با رسیدن خبر شکست نیروهای دریایی سیلورپاین در بندر بوگوتا تیره شد. اسپروس و شارلی با خواندن نامه ای که خبر از تلفات سنگین مالی و جانی میداد آهی کشیدند و به فکر فرو رفتند. شارلی که با بازگشت اسپروس دوباره پر انرژی و شاداب شده بود گفت: عزیزم نگران نباش این جنگه پیروزی و شکست دو روی یک سکه هستند ما باید به فکر پیروزی نهایی باشیم
چیزی که به ذهن امپراطور و ملکه خطور نکرد آن بود که پخش شدن خبر این شکست پرهزینه چقدر کار آکوییلا را آسان میکرد .
اریک ماندرو به همراه تیگریس همچنان قلعه سنتامارتا را در محاصره نگه داشته بودند که خبر شکست بندر بوگوتا به آنها رسید اریک از بازگشت کیه درو به بدنه اصلی ارتش متحد بی خبر بود با شنیدن خبر شکست به تیگریس گفت: پسرم از این به بعد باید تنهایی ارتش کوچک محاصره کننده قلعه رو رهبری کنی من باید به سمت جلو جبهه برم در صورتی که کیه درو کشته شده باشه باید کارهایی رو سامان بدم
کلارا اوپولن سفیر سیلورپاین در اکسیموس بعد از مرگ همسرش تصمیم گرفت فرار کند. او نمیدانست تامکو به مرگ طبیعی مرده است و یا کشته شده اما هرچه که بود او دیگر نمیتوانست در آن زندان مجلل بماند در اتاق خودشان بودند در عمارت خودشان بودند اما محصور بودند و نمیتوانستند کسی را ببینند.حتی از حال یکدیگر نیز بی خبر بودند. لباس مردانه پوشید و با گره زدن چند ملحفه طنابی ساخت و از پنجره بیرون رفت کمی سم با خود داشت که همراه خود از سیلورپاین آورده بود دستمالی را به آن سم آغشته کرد و توانست دو نفر از نگهبانان را به کمک آن بی هوش کند اما فرارش خیلی زود لو رفت و نگهبان سوم او را دید کلارا جنگجو نبود و از آداب مبارزه تن به تن چیزی نمیدانست فقط میتوانست از تاریکی استفاده کند و مخفی شود در حالی که تمام محوطه به حالت آماده باش در آمده بودند و به دنبالش می گشتند خود را به یکی از نگهبانان بی هوش رساند لباسش را با لباس او عوض کرد از کنار دیوار خود را به یک اسب رساند و با سرعت هرچه تمامتر به سمت دروازه تاخت. نگهبانان عمارت گول لباس او را نخوردند و چند تیر به سمتش پرتاب کردند اما او توانست بالاخره از دروازه عبور کند نگهبانان تعقیبش کردند او زخمی شده بود . از شدت خون ریزی پشت اسب بی هوش شد. اسب بدون کنترل کمی تاخت و از چشم تعقیب کنندگان دور شد و بی هدف در کوچه های شهر به گردش پرداخت.