خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۴۸   ۱۳۹۶/۱۲/۱۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت چهل و پنجم

    پلین دستور داده بود که تمامی کشته شدگان جمع آوری شده و به خاک سپرده شوند، خاک سپاری سربازان دشمن ضمن اخلاقی بودن می توانست برای سربازان اکسیموس یادآور این نکته باشد که آنها هنوز قوی و امیدوار به پیروزی هستند و چگونگی نگارش تاریخ برایشان اهمیت دارد.

    در این بین برای دارک اسلو استار پیشرفت باورنکردنی کشور صلح طلب سیلورپاین در ساخت شمشیر بسیار تعجب آور بود! شمشیرهای بسیار محکم حتی محکم تر از شمشیرهای جدید اکسیموس با وزنی بسیار سبک تر! این شمشیرها برای مقابله با سواره نظام سنگین اسلحه کم کاربرد بود ولی در یک جنگ شهری با فضای تنگ و باریک می توانست تعیین کننده باشد!

    مجهز بودن نیمی از افراد سیلورپاین به این شمشیرها نشان می داد که این کشور به تازگی به این دانش دست پیدا کرده است، همه ی شمشیرهای جدید، چیزی در حدود 5000 عدد جمع آوری شده و برای تحقیقات بیشتر همراه سواره نظام به کارتاگنا مرکز تحقیقاتی تسلیحات اکسیموس فرستاده می شدند.

    در یکی از شب های زمستانی ساحل دریاچه ی قو، دارک اسلو استار به همراه پلین، جافری و کلود ماجو فرمانده قلعه بوگوتا دور یک آتش نسبتا بزرگ نشسته و به مناسبت اولین پیروزیشان در جنگ شراب می نوشیدند...

    پلین رو به برادرش: برنامه ی بعدی ما چیست؟

    دارک اسلو استار در حالی که به آتش خیره شده بود بعد از مکث زیادی گفت: دفاع از کارتاگنا! امپراتور به همراه کانسیل و نمایندگان سنا به کارتاگنا آمده است، اگر این قلعه سقوط کند پایانی بر داستان ما خواهد بود.

    پلین: نه! آمدن پدر به خط مقدم جبهه تصمیم درستی نیست، آنهم در این شرایط که خائنین هنوز شناسایی نشده اند، اگز بازمانده افراد تایرل باعث شکست پالویرا باشند و در قلعه ی کارتاگنا همین اتفاق تکرار شود و یا حتی بدتر یعنی بر علیه ارتش از درون شورش کنند چه! پدر باید به پایتخت برگردد!

    دارک اسلو استار: ما باید جلوی این اتفاقات را فورا بگیریم، باید فورا قبل از تکمیل محاصره به پایتخت برگردیم!

    پلین: شاید بهتر بود تایرل را قبل از اعترافات کامل نمی کشتیم!

    جافری: حرف زدن در مورد گذشته کمکی به امپراتوری نمی کند! بهتر است هوشیار باشیم، اگر باقیمانده ی افراد تایرل وجود داشتند و با گودریان متحد شده بودند زودتر از این حرف ها نتیجه اش آشکار می شد! نتیجه ی بازجویی ها از افراد سیلورپاینی زخمی و اسیر شده نشان می دهد که آنها آماده ورود به جنگ در منطقه ی پالویرا بوده اند! حتی متحدین اصلی گودریان از این حیله ی جنگی آنها باخبر نبودند، پس موضوع نمی تواند به این سادگی ها باشد.

    من در زندان کولینزها، وقتی امیدی به رهایی نداشتم، یکشب مکالمه ی مشکوکی شنیدم، چیزی در مورد راز معبد پلیسوس! که گودریان از آن باخبر است! چیزی در مورد آن می دانید؟

    همه ی حاضرین با تعجب به جافری نگاه کرده و پاسخ منفی دادند.

    دارک اسلواستار: باید در مورد آن تحقیق کنیم ولی این چه ارتباطی می تواند به خیانت پالویرا داشته باشد؟

    کلود ماجو: جادو! من بیاد دارم که کاهن پیر بوگوتا قبل از مرگش گفت که جادوی سیاهی در جنگ بزرگ نمایان خواهد شد، می دانم که جنگ بزرگ با دشمنان آنسوی آب هاست ولی ممکن است ما اسیر یک جادوی مهلک شده باشیم!

    دارک اسلو استار بعد از اینکه جام شرابش را سرکشید گفت: پس همین فردا به سمت کارتاگنا حرکت می کنیم و به طرف ورودی اقامتگاه براه افتاد و کلود نیز با عجله برای انجام مقدمات حرکت سواره نظام به او پیوست.

    جافری رو به پلین: من یک احمق هستم و در انجام ماموریتی که امپراتور به عهده ی من گذاشت موفق نشدم! من به عنوان یک سرباز ساده در قلعه ی کارتاگنا خواهم جنگید و از تو می خواهم که شرمندگی عمیق من را به اطلاع امپراتور برسانی، به امپراتور بگو که جافری کابایان این سرافکندگی را با خونش جبران خواهد کرد.

    پلین با لحن تمسخرآمیز همیشگیش در دوران کودکی پاسخ داد: پس من از تو احمق تر هستم که در این شرایط جنگی، ولیعهد امپراتوری را برای نجات یک سرباز ساده ی مرده تحت فشار گذاشته بودم! شاید بهتر باشد که به دلیل این شرمساری همینجا خودکشی کنم!

    سپس با لحن جدی تری گفت: جافری! احمقانه نمیر! این ماموریت جدید توست! و با سرعت به سمت ورودی اقامتگاه براه افتاد ...

    ...

    پس از سقوط قلعه پالویرا سرجان دستور داده بود که لرد گریگور رییس اطلاعات ارتش تمام توان خود را برای یافتن مسببین این حادثه بکار گیرد، ده ها فرمانده از رده های مختلف مدافعین پالویرا دستگیر و تحت بازجویی های سنگین قرار گرفته بودند، همه ی سربازان نگهبان درب غربی پالویرا و یگان های نزدیک به آن تحت بازداشت و بازجویی بودند و کم کم نشانه ها در حال آشکار شدن بود! چندین نفر اعلام کرده بودند که لرد لونل یکی از نجیب زادگان پرنفوذ پالویرا با توسل به زور درب غربی را گشوده است، خوشبختانه لونل همراه با محافظینش در بیرون قلعه دستگیر شده بود!

    ولی او و افرادش زیر سنگین ترین بازجویی ها هنوز مطلب قابل اعتنایی اعتراف نکرده بودند!

    وقتی سرجان و گریگور گزارش این موضوع را به امپراتور که در کارتاگنا مستقر شده بود ارائه کردند، امپراتور از شدت تعجب فریادی کشید!

    -چطور ممکن است! لونل! از خوشنام ترین و قدیمی ترین نجیب زادگان کشور! خیانت! حتمن اشتباه می کنید! تحقیقات را از اول شروع کنید! خانواده لونل نسل ها در پالویرا زندگی کرده و او در حال محافظت از خانه اش بوده است، هیچ وقت در وفاداری او شکی نداشته ام! نه! دوباره تحقبقات را شروع کنید.

    سرجان و گریگور که از طرفی کاملا در مورد اقدام لونل مطمئن شده بودند و از طرفی چاره ای بجز اطاعت نداشتند فورا بدنبال مدارک و اطلاعات بیشتر جلسه را ترک کردند.

    لرد بالین رو به پادشاه: امپراتور ولی گریگور کارش را بلد است، این محتمل نیست که چنین اتهامی را بدون پایه و اساس مطرح کند!

    امپراتور: و این هم شدنی نیست که ما به فرزندانمان شک کنیم!

    بالین: همه ی خائنین روزی مورد اعتماد بوده اند که فرصت خیانت پیدا کردند! باید اجازه دهید که برای حفظ جان شما و قلعه ی کارتاگنا، تمام اطرافیان و کسانی که اخیرا با لونل در ارتباط بوده اند دستگیر شوند.

    امپراتور: بالین تو فکر می کنی که پسر گودریان احمق است؟ فکر می کنی که اگر لونل به ما خیانت کرده بود او را زنده می گذاشت که ما پیدایش کنیم و از طریق او سایر خائنین را پیدا کنیم؟ نه! این اصلا محتمل نیست ولی من برای این ادعای خودم هم دلیلی نمی توانم ارایه کنم، حالا که ما کارتاگنا را برای بودن یا نبودنمان انتخاب کرده ایم بهتر است که حدسیات را کنار گذاشته و دنبال اسناد و مدارک بگردیم، فورا قبل از آنکه دیر شده باشد!

    ...

     نیمه های شب در حومه ی پایتخت یک کشاورز متوجه صداهایی از حیاط خانه شد، فورا به زنش با دست علامت داد که بچه ها را ساکت کند، تبرش را برداشت و از خانه بیرون رفت، یک اسب جسد سرباز خون آلودی را که پایش در رکاب گیر کرده بود همراه خود می کشید! مرد کشاورز در حالی که ترس سراپایش را فراگرفته بود آرام به اسب نزدیک شد و وقتی که مطمئن شد که کس دیگری آن اطراف نیست افسار اسب را گرفت، وقتی به جسد رسید با کمال تعجب متوجه شد که سرباز یک زن است و هنوز نفس می کشد!

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان