خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۰۹   ۱۳۹۶/۱۲/۲۸
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    طوفانی از غرب قسمت پنجاه و چهارم

    اریک ماندرو نگاهی به آسمان آبی انداخت و خورشید انداخت و نفس عمقی کشید گرمای خورشید برایش لذت بخش بود و سرحالش آورده بود چند ده متری از دیوار قلعه فاصله داشت چند دقیقه که گذشت جانی بایلان به همراه دو سوار دیگر از راه رسید همراهانش کمی دورتر ایستادند و جانی جلوتر آمد. اریک ماندرو گفت: فرمانده شجاع سانتامارتا تو هستی بایلا؟

    بایلان روی اسب کمی صاف تر نشست و گفت: و تو هم دست وزیر سیلورپاینی امپراطور صلح طلب عصر ما ( پوزخندی زد)

    -        نه من وزیر نیستم خیلی فراتر از یک وزیرم من چشم و گوش و زبان امپراطور صلح طلب تمام اعصارم جوون. اما شما چوبتون و تو سوراخ زنبورها کردید این شما بودید که به تمامیت ارضی سزمین ما بیحرمتی کردید

    بایلان خواست جوابی بدهد که اریک دستش را بالا آورد تا اورا ساکت کند و گفت: ما الان اینجا نیستیم تا راجع به علت ها و بهانه ها صحبت کنیم جانی بایلان. نیمه از کشور شما اشغال شده و نیمه دیگری تا چند هفته دیگر سقوط میکنه مطمئنم رومل گودریان و اسپروس مونته گرو اونقدر سخاوتمند هستند تا در زمان پیروزی به یاد بیارند چه کسی چه تصمیم درستی گرفته و چه کسی با لجاجت جوون خودش و بیگناهان را به خطر انداخته

    نگرانی جانی کاملا مشهود بود چندین روز بیخبری و اخبار ضد و نقیض و دیدن گرسنگس و سردرگمی مردم او را کاملا ناامید کرده بود.

    -        نمیدونم آینده گان از من چجوری یاد خواهند کرد و سخاوت پادشاهان شما هم اصلا برام ارزشی نداره من یک اکسیموسم و جز پادشاه اکسیموس جلوی هیچ کسی سرخم نخواهم کرد

    -        کشته میشی جوون

    -        اهمیتی نداره

    -        جون مردم هم اهمیتی نداره؟ کشور شما سقوط کرده دیر یا زود همتون خراج گذار دزرت لند و سیلورپاین خواهید شد کمی آینده نگر باش الان میتونی برای آینده ات کاری بکنی

    ناامیدی جانی داشت کم کم به خشم مبدل میشد. اریک هم همین را میخواست دستخوش احساسات کردن فرمانده جوان. اریک گفت: من پیشنهاد خوبی دارم.....

    فرمانده نیرو های اعزامی از پایتخت در برابر دو راهی سختی قرار نداشت . برای او فقط یک نفر شایسته امپراطوری بود کسی که جادوی باستانی او را به رسمیت شناخته باشد بنابراین بدون هیچ زد و خوردی تسلیم شده و با آکوییلا پیمان وفاداری بست. مابقی بزرگان و نجیب زادگان چند دسته شده بودند یک دسته افرادی بودند که پشتیبان آکوییلا در این شورش بودند دسته دیگر افرادی بودند که برایشان اهمیتی نداشت که آکوییلا چگونه دلبانش را عوض کرده و اصلا دلبانش را عوض کرده و یا از ابتدا دارای دلبان هاسکی بوده آنها به جادوی باستانی ایمان داشتند. دسته سوم افرادی بودند که این نکته برایشان اهمیت داشت ولی آن لحظه را مناسب برای طرح این سوال نمیدانستند این افراد هم به آکوییلا پیوستند فقط گروه چهارم بودند که این امپراطوری را مشروع ندانسته و با آن به مخالفت پرداختند اکثر این افراد زندانی شدند و از پشتیبانی از امپراطور مخلوعشان باز ماندند بنابراین اسپروس و گروه کوچک همراهانش که از آن شب کذایی باقی مانده و یا توانسته بودند از دست سربازان آکوییلا فرار کنند به سمت کوهستان گریختند .  

    چند ساعتی اسب تاختند تا به جای امنی رسیدند که بتوانند شب را آنجا بگذرانند آتشی روشن کردند حیوانی شکار کردند و دور آتش نشستند تا برای آینده نامعلوم برنامه ریزی کنند. ذهن اسپروس لحظه ای از فکر شارلی آسوده نمیشد و مشکل بزرگی که پیش رویش قرار داشت و نگرانی ملکه و وضعیتش فلجش کرده بود. آنشب بدون اینکه صحبت خاصی بینشان رد و بدل شود و یا به نتیجه مهمی برسند به صبح رسید . اسپروس اما تا صبح نخوابید از گروه همراهانش جدا شد و تخته سنگی را یافت که دور از روشنایی آتش و صدای همهمه دوستانش کمی با خود خلوت کند.

    کرونام پوزه اش را بر روی ران اسپروس گذاشته بود و زخمش را بو میکشید. اشک های اسپروس بر روی گونه اش چکید

    فردای آن روز با روشن تر شدن هوا یکی از همراهانش که برادر مدیکووس بود خود را به او رساند و گفت مدیکووس دنبال ما میگرده صبح دلبانش و فرستاده بود تو کوهستان

    اینکار مدیکووس بسیار متحورانه و خطرناک بود زیرا خودش را آسیب پذیر و در خطر مرگ قرار میداد اما سیمرغ مدیکووس میخواست به هر قیمتی اسپروس را بیابد خبر مهمی داشت. چند ساعت بعد مدیکووس آنها را یافت و خبرش را به اسپروس داد. ولیعهد به دنیا آمده بود . یک پسر به همراه یک هاسکی کوچک، و حالا اسپارک شارلی و فرزندش در معیت فرانسیس به سمت جنوب میرفتند تا به دزرتلند برسند. اسپروس خوشحال از سلامت خانواده اش رو به سوی دوستانش کرد و گفت: باید برای بازپس گیری تاج و تخت از این شارلاتان تلاش کنیم ممنونم از شما که من و تنها نگذاشتین به دنیا اومدن پسرم نشونه خوبیست.

     

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان