بی آغار، بی پایان
فصل دوم : طوفانی از غرب - قسمت پنجاه و پنجم
جانی بایلان در حالی که از شدت یاس و ناامیدی می لرزید گفت: پیشنهاد شما چیست؟
اریک گفت: شما به عنوان یک نجیب زاده تا آخر عمر در سیلورپاین، زندگی راحتی خواهید داشت، املاک مرغوبی به شما داده خواهد شد و با یک اسم مستعار در امنیت کامل دوست خاندان سلطنتی خواهید بود، افراد غیر نظامی بلافاصله آزاد می شوند ولی باید قلعه را ترک نمایند و نیروهای نظامی به عنوان اسیر جنگی به دزرتلند منتقل شده و بعد از برقراری صلح آزاد خواهند شد.
جانی لبخند تلخی زد و گفت تنها نکته ی مثبت پیشنهاد شما تضمین آزادی مردم باقی مانده در قلعه است که اتفاقا تعدادشان زیاد نیست، من از این پیشنهاد اصلا خوشم نیامد جناب چشم و گوش پادشاه، شاید هفته ی آینده بتوانیم روی پیشنهاد بهتری صحبت کنیم ودر حالی که پوزخندی به لب داشت به سمت قلعه حرکت کرد.
...
بعد از گذشت 3 شبانه روز طاقت فرسا در بیابان یخ زده یکی از گشتی های سواره نظام سبک از نزدیک شدن یک کاروان بزرگ از سمت دزرتلند خبر داد، این کاروان حاوی شصت گاری بزرگ که توسط اسبها کشیده می شدند و حدود 50 الی 60 سوار و حدود یکصد نفر سرباز پیاده بعنوان اسکورت بود، شنیدن این خبر شور و انرژی زیادی را در جسم یخ زده ی سربازان ایجاد کرده بود، پلین که روی یک نقشه ی کوچک متمرکز شده بود رو به جافری گفت؟
- عالی شد! یک لقمه ی لذیذ و راحت و کلی غذا برای مردم ما!
جافری: نه پلین، ما هیچ غنیمت و اسیری نخواهیم گرفت، هر نوع بلند پروازی عملیات ما را لو داده و جان سربازان را به خطر خواهد انداخت! چطور می خواهی 60 گاری بزرگ را حمل کنی؟ در حالی که دشمن همه جا هست! ما باید تمام آثار را نابود کنیم! همه ی جسد ها و گاریها!
پلین: بله جافری حق با توست! نمی دونم چه مرگم شده این روزها! ولی آیا نمی توانیم آذوقه ها را پنهان کنیم؟
جافری: نه احتمال اینکه دوباره به دست دشمن بیوفتند بیشتر است، بهتر است روی ماموریتمان یعنی نابودی تدارکات دشمن تمرکز کنیم.
پلین از جایش بلند شد و به سمت فرماندهان سواره نظام رفت و دستور داد که چند نفر تعقیب کننده در خفا کاروان را دنبال کنند تا کاروان برای گذراندن شب اتراق کند و محل دقیق اتراق کاروان را اطلاع دهند.
چند ساعت از تاریکی هوا گذشته بود که تعقیب کنندگان به محل استقرار سواره نظام برگشته و محل توقف کاروان را گزارش کردند، از خوش شانسی زیاد برای در امان ماندن از بادهای زمستانی یک دره تنگ را برای توقف انتخاب کرده بودند که باعث می شد صدای این شبیخون به کمتر در فضای دشت پراکنده شود، نیروهای سواره نظام به دو دسته تقسیم شده و دسته ی اول به فرماندهی جافری می بایست بعد از کشتن سریع نگهبانان به محل استقرار اسب ها حمله کرده و ضمن آزاد کردن آنها باعث فرار آنها شود و پلین با استفاده از شلوغی به محل استراحت سربازان حمله کرده و پیش از اینکه بتوانند کاری انجام دهند آنها را نابود کند، قبل از حمله پلین در مقابل سربازان که سوار بر اسب آماده ی حمله شده بودند گفت:
شما باید هوشیار، سریع و جسور باشید تا دشمنان متجاوز را نابود کنید، باید زنده بمانید تا بتوانید داستان این روزها را برای نوه هایتان تعریف کنید، پس از کهنسالی وقتی که مردید تمام استراحتی را که بدان نیاز دارید، در گور دریافت خواهید کرد.
سپس با اشاره ی او 100 نفر از سواره نظام به همراه جافری از صف جدا شده و بعد از پیاده شدن از اسب ها وارد دره شدند و به برای کشتن همه ی نگهبانان که قبلا شناسایی شده بودند در سکوت کامل اقدام کردند، بعد از اینکه جافری و ده نفر از افراد موفق شدند اسب ها را باز کنند به یکباره شروع به فریاد کرده و باعث رمیده شدن اسب ها شدند، این صدا به معنی آغاز حمله ی پلین با سواره نظام سبک بود، موج اول حمله با تیر و کمان از روی اسب شروع شد و سربازان مدافع که سراسیمه از چادرها بیرون می آمدند هدف قرار می گرفتند، بعد از مدت کوتاهی حمله ی اصلی شروع شد و سربازان اسبها را به سمت چادرها هدایت کرده و با بریدن طناب چادرها اقدام به پاکسازی محیط نمودند، بزودی کسی از افراد کاروان زنده نماند و سربازان به سرعت تمام اجساد، وسایل و تدارکات را جمع آوری نمودند، به دلیل ممنوعیت برافروختن آتش همه ی غنایم و اجساد می بایست حدود 20 کیلومتر به سمت شرق حمل می شدند تا به یک رشته چاه قدیمی رسیده و همه را به چاه می انداختند، این پیروزی بی نقص روحیه ی خوبی را برای تیم به ارمغان آورده بود.
3 روز بعد نیروهای شناسایی موفق شدند که یک کاروان بزرگ با بیش از صد گاری بزرگ را شناسایی کنند که با پرچم ریورزلند در حرکت بود! پلین و افرادش موفق شدند به سبک حمله ی قبلی این کاروان را هم غافلگیر کرده و نابود کنند، در این کاروان علاوه بر آذوقه، تعدادی پزشک و پرستار و ملزومات پزشکی نیز دیده می شد. کمک ریورزلند به 2 کشور مهاجم پلین را به شدت عصبانی کرده و به در عین حال به فکر فرو برده بود!
در طول هفته ی آینده گشتی های گروه نتوانستند کاروان دیگری بیابند ولی در هشتمین رور یکی از گشتی ها گزارش داد که یک کاروان بزرگ متشکل از 150 گاری بزرگ در حال نزدیک شدن است ولی این کاروان با حدود 1000 نفر از سواره نظام سنگین اسلحه و حدود 1000 نفر از پیاده نظام اسکورت می شود!
برای پلین و جافری مشخص بود که حمله به این کاروان به راحتی امکانپذیر نیست و حتی ممکن است به قیمت نابودی تمام تیم تمام شود پس ادامه ی عملیات ممکن نبود.
جافری رو به پلین گفت:
ما حداقل فعلا نمی توانیم به این عملیات ادامه دهیم، در عین حال برگشت ما به کارتاگنا به دلیل محاصره ممکن نیست، پس من پیشنهادی دارم، می دانم که ما هزار نفر با تجهیزات سبک نمی توانیم در هیچ جنگ بزرگی پیروز باشیم ولی می توانیم با شبیخون اطلاعات مهمی بدست آوریم، حالا که تا اینجا آمده ایم می توانیم به محاصره کنندگان سانتامارتا یک شبیخون کوچک بزنیم و از اوضاع این قلعه و تعداد محاصره کنندگان باخبر شویم!
پلین که برق بخصوصی در چشمانش دیده می شد لبخندی زد و با شیطنت گفت: دیگر نباید صبر کنم و برای اولین باز لب های جافری را بوسید.
سپس فورا صدایش را صاف کرد و گفت: جافری کابایان تا انتهای جنگ این می تواند جایزه ی هر نبوغ و یا رشادت تو باشد و دوباره خود را در آغوش جافری انداخت...
...
دارک اسلو استار و سرجان به سرعت تمام دیوارها و و گوشه های قلعه ی عظیم کارتاگنا را بررسی کردند، دارک اسلو استار در حالی که شمال غربی قلعه را نشان می داد به سرجان گفت: من اگر جادوگر تسخیر کننده بودم بدون شک از این زاویه حمله ی خود را آغاز می کردم، این ضلع از قلعه نزدیکترین فاصله را با جنگل دارد و تپه ها و صخره ها مرتفع تری در اطراف دارد که می تواند نزدیک شدن واحد های پیاده ی ارتششان را که می خواهند وارد قلعه شوند استتار کند، نیمه ی جنوبی قلعه به دشت مسطح کارتاگن متصل است که عملیات تسخیر جادوگر را ناممکن می کند و در شرق هم رودخانه از پیشروی سریع پیاده نظامی که می خواهند وارد قلعه شوند جلو گیری می کند، ضلع شمالی نیز خیلی طولانی است و وارد شدن سربازان از درب شمالی می تواند آنها را در معرض قیچی شدن از طرف مدافعین در فضای باز محل سخنرانی حاکم شهر قرار دهد.
سرجان: درست است، بخصوص اینکه آنها نمی دانند که ما از راز قلعه ی پلیسوس با خبر شده ایم، از امروز دستور می دهم که در هر یک از جناحین یک سرباز عادی با لباس فرماندهی همراه با عده ای سرباز روی دیوار ها راه بروند و مراسم تعویض شیفت بصورت مرتب روی دیوار ها انجام شود تا آنها بهتر بتوانند هدف خود را انتخاب کنند.
دارک اسلو استار: با این حال ما نباید خیلی خوش خیال باشیم، پیشنهاد می کنم که 3 تیم مجزا در چپ، راست و مرکز دیوار شمالی آماده باشند تا اگر پسر گودریان حمله را از شمال غربی آغاز نکرد فرصت را از دست ندهیم.
سرجان به دارک اسلو استار نگاه کرد و گفت: آفرین پیر، با وجود تو، من در لحظه ی مردن در آرامش خواهم بود و او را در آغوش گرفت.