بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت دوم
مدافعین قلعه کارتاگنا به دلیل اینکه از آمادگی ارتش دزرتلند برای یورش به داخل قلعه مطلع بودند این امکان را نداشتند که برای محافظت از سرجان درب قلعه را گشوده و نیروهای پشتیبانی ارسال نمایند، بنابراین تنها راه باقیمانده تیرباران بی امان منطقه بود تا سواره نظام دزرتلند را مجبور به ترک منطقه نمایند.
سرجان بعد از فراغت از مبارزه با یک سرباز دزرتلند که به صورت مرموزی بدون نام و نشان بود ولی در جنگاوری با بهترین نجیب زادگان برابری می کرد، متوجه شد که یک ستون سواره نظام به سمت آنها می آید با تمام نیرو و تمرکزش موفق شد که اولین سوار را به زیر انداخته و بر اسبش سوار شود، در آن تاریکی و زیر بارش تیری که از دیوارهای قلعه در حال باریدن بود در حالی که امکان تفکیک دوست از دشمن از همه سلب شده بود همراه با سوارانی می تاخت که به سمت جنوب یعنی مرکز فرماندهی کمپ دزرتلند می رفتند ولی قبل از اینکه از برد تیراندازان قلعه خارج شود، شبیه فردی که تیر خورده، خود را به زمین انداخت و در همان حالت ماند.
روز بعد در نور خورشید به دوسوی میدان جنگ نگاهی انداخت و فورا متوجه شد که در تیررس هر 2 طرف قرار دارد، پس فعلا چاره ای جز مانده در همان حالت نبود، در عین حال تلاش کرد با استفاده از لبه ی شمشیرش نور آفتاب را بصورت پیام به سمت نگهبانان دیوار حنوبی قلعه منعکس نماید، سربازان بعد از دیدن انعکاس نور دارک اسلو استار را که از دیشب در راس هیئتی، مشغول ارزیابی حمله شب گذشته و نتایج آن و مهمتر از همه پیگیری وضعیت سرجان و همراهانش بیدار مانده بود، مطلع نمودند.
دارک اسلو بعد از دیدن پیام های ارسالی، خاطره ای از دوران کودکیش برایش زنده شد و مطمئن شد که سرجان زنده است، بارها در دوران کودکی وقتی که بعد از تمرین شمشیرزنی برای سیراب کردن ذهن ماجراجویش به شهر سوخته رفته بود با همین علایم متوجه زمان بازگشت شده بود ولی با اینکه یقین پیدا کرده بود که سرجان در آن نقطه منتظر کمک اوست هنوز راهی برای کمک به وی وجود نداشت.
...
لیو ماسارو در راس ارتشی که از شرق آورده بود به کمپ سواره نظام ارتش که در 100 کیلومتری کارتاگنا برپاشده بود رسید، رد و بدل شدن پیک بین این نیرو و قلعه کارتاگنا و همچنین خبر نزدیک شدن ارتش شمالی که از مرزهای سیلورپاین بازگشته بود به این کمپ، تحولات گسترده ای را نوید می داد، تمرکز یک نیروی 130 هزار نفره بزودی ارتش اکسیموس را از حالت تدافعی به حالت تهاجمی وارد می کرد و همین محاسبات در کمپ دزرتلند باعث شده بود که ارتش دزرتلند از حالت محاصره قلعه کارتاگنا خارج شده و با انسجام و تمرکز در جنوب قلعه صف آرایی کند.
...
در دومین روز پس از دفع حمله جادوگر، سرجان همچنان بدون آب و غذا روی زمین دراز کشیده بود ولی از دور می دید که جناح شرقی و غربی ارتش دزرتلند در حال عقب نشینی از اطراف قلعه بوده و بزودی عقب نشینی کلی ارتش برای ترک محاصره ی قلعه آغاز خواهد شد، در این وضعیت بهترین کار بجز تحمل تشنگی و گرسنگی، اندیشیدن در مورد اقدامات آتی بود.
آیا اکسیموس ها می توانستند ارتش دزرتلند را شکست داده و تا دیمانیا پیشروی کنند؟ واکنش ریورزلند چه خواهد بود؟ سرنوشت و راه جدید سیلورپاین چه خواهد بود؟ در مورد سایر کتیبه ها چه می توانستند بکنند؟ و هزاران سوال بی پاسخ دیگر و البته هجوم خاطراتی از گذشته که به صورت ناخداگاه در لابلای این سوالات انتخابی از جلوی چشمانش می گذشت، از همه پررنگتر خاطرات سانا خواهر ملکه که سالها پیش درگذشته بود، خاطرات دوران کودکی فرزندان شاه و ملکه سورین، یادآوری لحظه ی دریافت خبر مرگ شاهزاده پایان و آن مکالمه ی عجیبش با شاهزاده پلین ... هنوز وقت مردن من فرانرسیده است ...
در 45 سالگی واقعا هنوز برای مردن آماده نبود، در تاریکی شب وقتی نزدیک شدن تعداد غیرقابل شمارشی از سواره نظام دشمن را دیده بود فکر کرد که دیگر شانسی نخواهد داشت ولی غریزه اش او را به سمت حفظ زندگی هدایت کرده بود، حالا او زنده بود و می دانست که احتمالا آخرین روز بی هیاهویش در ماه های آینده را می گذراند.
...
در قلعه سانتامارتا فورا فرمان آماده باش جنگی صادر و پل های چوبی از روی خندق ها برداشته شدند، یک واحد سواره نظام ریورزلندی که خبر نزدیک شدنش مخابره شده بود در فاصله ی دورتری توقف کرده و بعد از یکروز ارزیابی موقعیت و جمع آوری اطلاعات آنجا را ترک نمود، روز بعد پلین، جافری و جانی بایلان در جلسه ای بعد از ساعت ها بحث و در نظر گرفتن حالت های مختلف تصمیم گرفتند که قلعه را بصورت کامل تخلیه نموده و به سمت قلعه بوگوتا در ساحل دریاچه قو حرکت کنند تا در صورتیکه موقعیتی بدست می آمد خود را به جمع مدافعین کارتاگنا برسانند. عبور از نزدیک مرزهای دزرتلند دلهره آور و عجیب به نظر می رسید ولی با توجه با سابقه ی برداشت فلزات از معادن کویو و همچنین نزدیکی صحرای ساحارا احتمال برخورد با عقبه ارتش یا کاروان های تدارکاتی زیاد نبود، با این حال آنها تصمیم گرفتند که فقط در شب حرکت کرده و به آبادی ها نزدیک نشوند به همین دلیل مجبور بودند تمام آذوقه یاقیمانده در قلعه را با خود حمل نمایند.
پلین به همراه جافری و جانی در صفوف اول سربازان شب ها را در حرکت با بحث و تبادل نظر می گذراندند، در یکی از شب ها جانی با اشاره به پیام های زیادی که از طرف فرماندهی اکسیموس مبنی بر لزوم تسلیم فوری دریافت می کرد، پلین و جافری را شگفت زده کرد...