بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت سوم
همان شبِ غائله، اولین تصمیم آندریاس این بود تا به آرتور ساگشتا فرمان دهد به کشور بازگردد. این فرمان برای آرتور تعجی به بار نیاورده بود اما چهره گرفته و همیشه خسته او را بیش از هر زمان دیگری در خود فرو برده بود. میدانست که باید از امروز تا پای جان برای حفظ خاک دزرتلند تلاش کند. در حالی که تنها یکشب پس از اینکه دزرتلند را فاتح قطعی جنگ میدانست، آمادگی روحی این کار را نداشت.
خبرهای مختلفی از بازگشت ارتش اکسیموس به همراه متحد جدیدشان به آندریاس رسید اما او خدا را شکر کرد که وقتی برنارد اتفاقات شب نفرین شده را برایش بازگو میکرد، شخص دیگری در چادرشان نبود. آندریاس بدون کوچکترین توجهی به تشریفات لازم برای فرمانده کل جنگ و ولیعهد با حالتی پریشان خودش را در گوشه ای از چادر به زمین انداخت و پاهایش را دراز کرد.
دیدن این صحنه حتی برای برنارد که برادر او بود و از نزدیک او را میشناخت غیرقابل باور و تحمل بود. تا این حد که نمیدانست چه رفتاری از خود نشان دهد که به جای تسکین دادن به او، آتش خشم و مرداب اندوهش را شعله ور تر و عمیق تر نکند. چند دقیقه بعد آندریاس رو به برنارد کرد و گفت : باورنکردنیه. هیچ کس از وجود جادوگر باخبر نبود. چطور ممکنه که با خبر شده باشند! هیچ راهی نداشتند. نقشه ای که ازش صحبت میکنی نشون میده که اونها میدونستن دنبال چی میگردن.
سپس مکثی کرد و گفت : برنارد تو به من گوشزد کرده بودی.
برنارد بدون آنکه نگاه متمرکزی داشته باشد پاسخ داد : بله اما این فقط یک نکته و یک انتخاب بود. من نکته ای رو به تو گوشزد کردم اما ما تمام موفقیت هامون رو مدیون تصمیمات تو هستیم و این تو خواهی بود که نتیجه نهایی این جنگ رو رقم خواهی زد نه اکسیموس ها. همه ما به توانایی های تو ایمان داریم. و به توانایی خودمان و مردم دزرتلند.
...
احساس سرمای زیادی میکرد. سعی کرد پتو یا چیزی پیدا کند تا خودش را با آن گرم کند اما وقتی چشمانش را باز کرد، خودش را روی اسبی که بی تفاوت به اوضاع، جایی را برای خوردن علف انتخاب کرده بود، یافت. همه چیز به سرعت در مغزش مرور شد و به پشتش نگاه کرد. تیر به جای حساسی نخورده بود و او احتمالا از شوک ضربه از حال رفته بود. خونریزی زیادی نداشت اما ممکن بود خیلی زود عفونت کند. هیچ تصویری ازینکه الان در کجای سرزمین اکسیموس هاست و چه بر سر همرزمانش آمده نداشت، اما به خوبی میدانست که اول باید خودش را نجات دهد. با دست ضربه ای به گردن اسب زد و با افسار وادار به حرکتش کرد.
به نظر می آمد حوالی ظهر باشد و به احتمال فراوان او تنها چند ساعت بیهوش بوده و همه آن اتفاقات، مربوط به شب قبل بود. به همین خاطر میخواست هر چه زودتر به اردوگاه برگردد. چون میدانست ازین به بعد اتفاقات با شتاب بیشتری به وقوع خواهند پیوست. حدود یک ساعت به تاختن ادامه داد تا اینکه به کاروانسرای نسبتا کوچکی رسید. با فاصله اسبش را بست و سر و گوشی به آب داد. تیری که در کمرش جا خوش کرده بود آزارش میداد اما انگیزه او برای نجات بر آن چیره شده بود. بی سر و صدا خودش را به کاروانسرا رساند. آنجا طویله مخصوصی نداشت و چند اسب جلوی کاروانسرا که به نظر کوچک هم می آمد بسته شده بودند. به نظر نمیرسید که بیشتر از ده تا پانزده مرد در آنجا باشند، ولی او مجروح شده بود و چابکی همیشه را نداشت. با این حال راه دیگری نبود و اتفاقات شب قبل هم او را حسابی خشمگین کرده بود. او احتمال میداد که اغلب مردان داخل کافه از تجار معمولی باشند و به جز 4، 5 نفر کسی در بین آنها مهارت شمشیرزنی خاصی نخواهد داشت و میتواند آنها را غافلگیر کند. پس شمشیرش را کشید و با لگد محکمی در را باز کرد. منتظر واکنش افراد نماند و بی معطلی از مردی که نزدیک در نشسته بود شروع کرد و شمشیرش پشت هم گردن ها، شکم ها و سینه ها را میدرید. 2، 3 نفری هم که فرصت کردند شمشیرشان را بیرون بکشند جلوی او شانسی نداشتند و کسی حتی یکبار صدای برخورد دو فلز را نشنید. در انتهای کاروانسرا دو اتاق بود. به سرعت به سمت یکی از آنها رفت و درست لحظه ای که خواست وارد شود، در باز شد و دختر برهنه ای به بیرون پرتاب شد و مردی غرش کنان از پس او می آمد.
لئونارد در وضعیتی نبود که بتواند مثل یک نجیب زاده عمل کند، پس بلافاصله با دست چپش بازوی زن را گرفت و او را سپر کرد و شمشیر مرد در شکم دختر برهنه فرو رفت. بعد از این بریدن گردن مردی که خلع سلاح شده بود، آسان تری کاری بود که برایش ساخته شده بود. نوبت به اتاق دوم رسید. باید مطمئن میشد که کسی زنده نمانده ست تا بتواند چیزی پیدا کند و با آن زخمش را ببندد که تا مقر ارتششان دوام بیاورد.
بدون محافظه کاری با ضربه محکم پایش، در را باز کرد و با صحنه عجیبی روبرو شد. یک زن جوان برهنه دیگر اینبار با چاقوی کوچکی در دست که خون از آن میچکید و مرد برهنه ای که گلویش بریده شده است و با صدای خرخر حال به هم زنی، دست و پا میزند. زن جوان با دیدن لئونارد چاقویش را به گوشه ای پرت کرد و گفت : من نمیخوام بمیرم. به تو آسیبی نمیرسونم.
لئونارد که نجیب زاده نبود و به جز جملاتی که در جنگ کاربرد داشت، به زبان اکسیموس ها مسلط نبود پرسید : نامت چیست؟
زن جوان به زبان دزرتلندی گفت : روسپی
- پس زبان ما رو بلدی؟ پرسیدم اسمت چیه نه شغلت.
- آره، زمان صلح خیلی از مشتری های من از تجار دزرتلند بودن
- لئونارد بی دلیل عصبانی شد و شمشیرش را محکم گرفت و گفت : من از تو یک سوال کردم!
- و من هم جوابت رو دادم. اسم من روسپیه. روس؛ پی! از وقتی که خودم رو شناختم به همین اسم صدام میکنن. نمیدونم کار پدر و مادرم بوده یا نه، چون اونها رو به یاد ندارم.
- ببین روسپی، من به روسپی ها اعتماد ندارم، من باید به سرعت خودم رو درمان کنم اما در حالت عادی از کشتن زنها و بچه ها پرهیز میکنم، نمیتونم بذارم بری و با کلی سرباز اکسیموسی به اینجا برگردی، نمی خوامم ...
زن جوان در حالی که لباسش را میپوشید وسط حرف های لئونارد پرید و گفت : اما من روسپی ها نیستم. من روسپی هستم. من هم به تو اعتماد ندارم. اما از آخرین شانسم استفاده کردم، نمیدونستم وقتی در رو بشکنی چه واکنشی نشون میدی اما من شانسم رو برای زنده موندن امتحان کردم. اگر میخواستی، الان خون من روی سنگهای این اتاق کف کرده بود، پس حالا هم من به تو کمک میکنم تا زنده بمونی.
زن جوان که به کاروانسرا آشنا بود به سرعت پارچه های تمیز و نخ های محکم و چاقوی مناسبی را آماده کرد و از لئونارد خواست پشت به او در کنار آتش بنشیند. لئونارد با خودش فکر کرد که بدون دختر هم میتواند زخمش را درمان کند، اما در شرایط روحی و جسمی خوبی نبود و هر لحظه ضعیف تر میشد. تصمیمش را گرفت و به دختر پشت کرد و نشست و گفت : هی روسپی، اگه توی مغزت چیز بدجوری شکل بگیره، قبل از اینکه فرمانش به دستت برسه، دستت رو قطع میکنم.
زن جوان در سکوت با چاقو لباس لئونارد را پاره کرد و چاقو را در آتش گذاشت و مثل معالج ماهری به سرعت تیر را از جایش درآورد و چاقو را روی محل زخم چسباند.
...
آرتور ساگشتا به سرعت و در کمتر از 10 روز خودش را به پایتخت دزرتلند رساند. در میان انبوه اخبار بد، تنها نقطه امیدوار کننده قدرت مذاکره مارتین لیدمن و قول حمایت قاطع ریورزلند از دزرتلند بود. آنها بدون فوت وقت ارتششان را آماده جنگی سنگین میکردند و این سطح از همبستگی که در تاریخ دو کشور کم نظیر بود، برای رومل گودریان هم خوش آیند و هم هراس انگیز بود. او در طول این 10، 15 روز که اتفاقات به سرعت به ضرر آنها در حال تغییر بود تمام توان فکری خود را متمرکز کرده بود تا راه حل مناسبی برای این مشکل پیدا کند. او به پدرش قول داده بود تا کشوری پرقدرت تر و بزرگتر را به نوه اش تحویل دهد و به این سادگی ها حاضر نبود زیر قولش بزند.
جلسه فرماندهی جنگ در پایتخت در غیاب لیدمن و با حضور اروین مونتانا و سِر سالوادور، آرتور ساگشتا و ماسین هابِر رییس کتابخانه دزرتلند و بزرگترین دانشمند دورانشان شروع شد.
اول گزارش های اروین مونتانا درباره تلاش های زیاد عقرب سرخ برای یافتن سمی با قدرت خوب و قابلیت تولید در حجم بالا برای ساخت سلاح ها و قیرهای مسموم در ابعاد زیاد ارائه شد. سالوادور از وضعیت 5 هزار اسیر گزارش داد که در دسته های 500 نفری به 10 استان مختلف جهت کار اجباری، کشاورزی و کار در معدن ارسال شده اند. البته لردهای آنها مخصوصا لرد بنت پس از چند روز سخت با آرتور، در شرایط نسبتا مرفه ای زندگی میکرد.
رومل گودریان کوتاه و بدون نطقی حماسی از همه خواست تا تمام توانشان را برای یک دفاع جانانه به کار ببرند، چون عقب نشینی ارتش تقریبا قطعی به نظر میرسد و باید منتظر اضافه شدن ارتش ریورزلند بمانند.
آرتور ساگشتا رو به رومل گودریان گفت : سرورم! شرایط ما بسیار پیجیده شده و احتمال شکست واقعی و کامل را هم باید در نظر بگیریم. حتی با کمک ریورزلند نیز ممکن است در مقابل ارتش بزرگ اکسیموس و جادوی کتیبه ها نتونیم کاری از پیش ببریم. ما باید به تمام گزینه هامون فکر کنیم. دوستی با هر کشوری، با هر پادشاهی و یا هر گروهی. درین بین ممکنه لازم بشه تصمیمات سختی گرفته بشه و معاملات تلخی انجام بشه، برای اتحاد همه قاره جلوی اکسیموس ها.
رومل گودریان سعی کرد خودش را کنترل کند و گفت : آرتور من ازینکه تو را در کنارم دارم بسیار خوشحالم. اما در مورد چنین معامله ای دیگر با من صحبت نکن. این را گفت و خواست جلسه را ختم کند که اروین گفت : اوضاع ما آنچنان هم بد نیست. ارتش بزرگ، کمک ریورزلند، سلاح های مرگبار و فراموش نکنیم یک جادوگر! دست کم تا دو سال دیگر که دو تای دیگر در دسترس خواهد بود.
ماسین هابر که مردی حدودا شصت ساله با موهای جوگندمی اما کاملا سرحال بود، گفت : یک جادوگر؟ اینطور نیست. هیچ کس بجز ما، آندریاس و مارتین، برنارد و نیکلاس در جریان جادوگر دوم نیست و قرار هم نیست تغییری درین لیست صورت بگیره. اما کتیبه ها و کتاب های قدیمی زیادی در مورد جادوگرها وجود داره. در بسیاری از متون آمده که اگر یکی از آنها را بکشید، همان لحظه دو جادوگر، در خدمت صاحب جادوگر اول در خواهد آمد! به زودی این خبر به گوش تمام مردم دزرتلند خواهد رسید و به خارج از مرزها گسترش پیدا خواهد کرد اروین. درسته؟ ...