بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهارم
لابر برای رهبری نمودن جنگ پیشِ رو به عنوان فرمانده کل ارتش معرفی شده بود، ملکه از او خواسته بود تا برای انجام هماهنگیهای لازم با هم دیدار کنند. بر خلاف اکثر جلساتی با این مضمون که در تالار سپید برگزار میشد شاردل خواسته بود تا او را در اتاق شخصیش ببیند. لابر که زره به تن داشت وارد اتاق شد. تعظیم کرد و در حالیکه نمی توانست مسحور شدن خود را پنهان نماید به ملکه که زیباتر از همیشه پیش رویش ایستاده بود خیره شد. شاردل لباس آبی روشن حریری بر تن داشت، گیسوان مواجش همچون آبشاری روی شانه هایش ریخته بود. لابر در ذهنش به دنبال آخرین تصویری می گشت که شاردل را تا این حد سرحال و شاداب دیده بود. ملکه زیبا چند قدم جلوتر رفت و دستان لابر را گرفت و در حالیکه لبخند روی لبانش ظاهر میشد گفت: همچون آب که در رودهای خروشان جاریست به پاکی و صداقت قلبم برای تو گواهی میدهم، همچون باد بر زندگیمان هرچه خوبیست خواهم دمید و خواهم زدود هرچه پلیدیست، چون خاک در کنارت آرام خواهم گرفت و از عشقت بارور خواهم شد و همچون آتش با سرسختی زندگی خواهم جنگید و هرآنچه بین من و تو قرار گیرد به آتش خواهم کشید ... لابر بالاخره خاطره را در ذهنش یافت، سالها پیش، قبل از آنکه تکاما به ریورزلند حمله کند، پیش از آنکه شاردل دو برادر کوچکتر و پدر و مادرش را از دست دهد. پیش از همه آن اتفاقات شوم، شاردل را به خاطر می آورد که همیشه همینقدر شاداب بود. لابر دستانش را دور ملکه حلقه کرد و او را ازمین جدا کرده و به آغوش فشرد. شاردل صورتش را به گردن لابر چسبانده بود و بعد از مدتها از ته دل می خندید.
شاردل و لابر در حالیکه بر لبه تخت نشسته بودند در مورد برگزاری مراسم رسمی ازدواج پیش از حمله به اکسیموس گفتگو کردند. برابر توافق قبلیشان قرار بود ملکه در پایتخت بماند و لابر جنگ را رهبری نماید، سیمون نیز در این جنگ به عنوان مشاور ملکه، لابر را همراهی می کرد. هر چند لابر با این موضوع مخالف بود اما از آنجا که شاردل را به خوبی می شناخت می دانست نمی تواند در تصمیم او تاثیری بگذارد، از اینرو مخالفت خود را بیان نکرد.
فرانسیس و اسپارک ماموریت خود را با موفقیت به انجام رسانده و محافظت از ملکه شارلی و فرزندش را به سیدنبرگ سپرده بودند. آنها سفری طولانی از الیسیوم به مانیز، شهر ساحلی کوچکی در دزرتلند را با هم پشت سر گذاشته بودند. طی کردن این مسیر طولانی دوشادوش یکدیگر آنها را به دوستان نزدیکی تبدیل کرده بود. پیش از این نیز در پایتخت سیلورپاین هوش و زیرکی فرانسیس توجه اسپارک را جلب کرده بود، از سوی دیگر فرانسیس، اسپارک را به عنوان یک بانوی مقتدر و با تجربه ستایش می کرد. طبق برنامه قرار بود اسپارک که مسئولیتهای پیشین اریک ماندرو را برعهده گرفته بود توقف کوتاهی در بارادلند داشته باشد تا در خصوص استراتژی جدید ریورزلند در مقابل سیلورپاین با ملکه شاردل گفتگو کند. او پیش از آنکه کیه درو مانیز را به سمت لیتور ترک کند به او گفت که بعد از بازگشت به سیلورپاین نزدِ یکی از دوستان مورد اعتمادش خواهد رفت و در آنجا منتظر هرگونه پیامی از طرف کیه درو خواهد ماند. فرانسیس و اسپارک نیز با یکی از کشتیهای دزرتلندی از مانیز به سمت شهر ساحلی لیزان در ریورزلند رهسپار شده بودند و پس از آن روزها سوار بر اسب به سمت بارادلند تاختند. تنها چند روز مانده به برگزاری مراسم رسمی ازدواج ملکه شاردل و لرد لابر آن دو به پایتخت رسیدند.
فابیوز و لرد ریتارد از دیدن فرانسیس به وجد آمده بودند. بعد از کودتای آکوییلا هیچ خبری از فرانسیس دریافت نشده بود، زیرا او ترجیح داده بود برای حفظ امنیت ملکه شارلی ریسکی را نپذیرد و از اینرو هیچ پیامی به بارادلند مخابره نکرده بود. چند روز پیاپی فرانسیس در جلسات مختلفی در حضور ملکه و مشاورینش حضور پیدا کرد تا تمام اطلاعاتی که در خصوص کودتای آکوییلا و حمایت ارتش سیلورپاین از او داشت را در اختیار آنها قرار دهد. در چند تایی از این جلسات اسپارک نیز شرکت داشت. در میان این دیدارها شاردل به اسپارک اطمینان داده بود که طبق مفاد عهدنامه لیتور دشمن سیلورپاین را همچون دشمن خود تلقی خواهد کرد و برای بازپس گرفتن تاج و تخت اسپروس از آکوییلا از هیچ تلاشی فروگذار نخواهد نمود. شاردل گفته بود آکوییلا یک دشمن خانگیست و از هر دشمنی خطرناکتر است.
کارگزاران قصر در حال تدارک مقدمات ازدواج سلطنتی بودند، در همان روزها لابر مشغول فراهم کردن مقدمات جنگ بود. سی هزار نفر از ارتش شرقی در برن و ایفان در آماده باش کامل بودند. ارتش ده هزار نفری جنوب نیز از سافری به برن رسیده بودند. یک ارتش بیست هزار نفره نیز از میزودی و رزان به نزدیکی ایفان رسیده بودند. لابر می دانست نمی تواند ارتش شمالی را فرا بخواند زیرا با توجه به بر تخت نشستن آکوییلا مرزهای شمالی دیگر امن نبود. قرار بر این بود تا مِیزی به عنوان رئیس گارد سلطنتی در پایتخت بماند و لوئیجی بارفل در غیاب او فرماندهی سواره نظام سبک را برعهده گیرد. لوئیجی مرد بسیار خوش مشرب و بذله گویی بود و همیشه در شرایط سخت می توانست روحیه سربازان و حتی خود میزی را بالا نگه دارد. میزی از اینکه نمی توانست فابیوز را در جنگ همراهی کند خشمگین و ناراضی به نظر می رسید، اما اوامر ملکه لازم الاجرا بود.