بی آغاز بی پایان
فصل سوم آخرین کتیبه
قسمت پنجم
لگاتوس و آکوییلا در اتاق کار امپراطور نشسته بودند و صحبت می کردند. در چند روز گذشته رابطه آن دو به سرعت به سمت اعتماد و احترام متقابل پیش رفته بود . لگاتوس قبل از به تخت نشستن آکوییلا در الیسیوم ملاک بود و تجارت می کرد ، اموال زیادی داشت. استعدادها و ذهن حیله گر او در نشست های مخفی بر آکوییلا روشن شده بود. در زمان پادشاهی اسپروس هیچ وقت نتوانسته بود به حلقه نزدیکان امپراطور راه یابد. ثروت او برای عملی کردن توطئه های آکوییلا برای به تخت نشستن پشتوانه محکمی بود هرچند آکوییلا هیچ وقت به آن نیازی پیدا نکرد اما همین که مطمئن بود که لگاتوس برای اهداف او حاضر است از اموالش بگذرد خیالش را راحت میکرد.
لگاتوس نگاهی به نوشته هایی که روی میزی بینشان قرار داشت، انداخت گفت: انتخاب اول من اکسیموسه قربان. هرچند که ارتش شرقی آنها از راه رسیده و آنها الان شرایط مطلوب تری دارند اما مطمئنم برای ادامه به گنجینه تورداکس نیاز خواهند داشت. جنگیدن هزینه های زیادی به آنها تحمیل کرده است.
- این انتخاب الان میتونه سرنوشت ساز باشه. ریورزلند یا اکسیموس؟ پس نظر تو روی اکسیموس است . اما من مثل تو فکر نمیکنم انتخاب اول من ریورزلنده به این دلیل که ریورزلند در حال حاضر هیج سودی از پشتیبانی از اسپروس نمی بره ما میتوانیم با یک پیشنهاد خوب شاردل را به سمت خودمون جذب کنیم ریورزلندی ها خیلی فرصت طلبند
- قربان اونها سمت دزرت لند هستند من فکر میکنم احتمال اینکه اکسیموس به ما پاسخ مثبت بده بیشتره
آکوییلا کمی برگه هایی که روی میز بود جا به جا کرد تا به برگه مورد نظرش رسید نوشته روی آن را به سرعت خواند و گفت: ریورزلند تو این جنگ هم خیلی به دزرتلند پشتیبانی داده.درست. اما ما میتونیم کاری کنیم که ریورزلند به جای دزرتلند سودشو تو بی طرفی ببینه عدم حمایت از دزرتلند ، دزرتلند رو ضعیف میکنه و این برای ما خوبه کمااینکه شاردل بی طرف بیشتر احتمال داره روی دوستی ما حساب کنه.
لگاتوس کمی هیجان زده در صندلی اش جلو آمد و گفت: قربان من روی نظرم اصرار دارم اما شما امپراطورید و تصمیم گیر نهایی شمایید
سپس متواضعانه سر خم کرد آکوییلا گفت: بیشتر توضیح بده
- چون اکسیموس که با سربازان جدید از شرق برگشته و قوی تر شده کتیبه ها هم در اختیار آنهاست در ضمن در سال گذشته ریورزلند رابطه خوبی با دزرتلند داشتند الان شاهزاده ریورزلند همسر ولیعهد دزرتلند ه
آکوییلا از جایش برخواست و به سمت پنجره رفت و کمی قکر کرد سپس گفت: به اکسیموس برو و با پادشاه مذاکره کن باید از تمام استعداد هات استفاده کنی. گنجینه ترداکس در برابر کتیبه
بحث پیش قدم شدن برای برقراری رابطه سیاسی با کشورهای همسایه چند روزی بود که بین آنها گرم بود و آنها تا آن لحظه تصمیم نگرفته بودند اول با کدام کشور وارد مذاکره شوند. آکوییلا معتقد بود این انتخاب انتخاب استراتژیک و مهمی ست زیرا که اولین جواب منفی و یا مثبت در پاسخ کشورهای دیگر تاثیر گذار خواهد بود.
بعد از آنشب لگاتوس بار سفر بست تا به سمت لیتور برود و نامه هایی هم با مهر و امضای سلطنتی به اکسیموس فرستاده شد تا خبر حرکت آنها را به دربار بدهد.
ووکا ترمینوس سفیر سلورپاین در ریورزلند با خشرویی از اسپارک دعوت کرده بود که در مدت کوتاهی که به آنجا آمده در منزل او اقامت کند. اسپارک در چند وقت گذشته به خاطر مسافت های طولانی که با نگرانی و استرس پیموده بود کمی نحیف تر شده و چشمانش گود رفته بود. ووکا با دیدن چهره خسته او دلش گرفته بود و سعی می کرد او را سرحال آورد. هر شبی که آنها مهمان ملکه نبودند دستور میداد غذاهای لذیذ سبلورپاینی برایش طبخ کنند و از مشروبات خوش طعم و چندین ساله برایش سرو کنند. یک شب بعد از صرف شام به اصرار ووکا رفتند تا کمی در هوای مطبوع بهاری کنار رودخانه قدم بزنند. نسیم شبانه موهای قرمز رنگ اسپارک را آشفته کرده بود او گفت: از من پرسیدی که چرا با کیه درو نرفتم و به اینجا آمدم. واقعیت آنکه اطمینان از سیاست های شاردل برایم خیلی مهم بود حالا که برگردم اخبار مهمی برای اسپروس دارم مارگون و گودریان پشت ما هستند.
ووکا گفت: من هم باید با تو برگردم اسپارک باید در این مبارزه در کنار اسپروس باشم
- حضور تو اینجا هم غنیمتیه پیرمرد
اسپارک لبخند محوی زد ووکا فقط چند سالی از اسپارک بزرگتر بود
- نه اسپارک من دیگر سفیر دربار نیستم و اینجا هم کاری ندارم رابط تو با دربار ریورزلند میتونه شخص دیگری باشه نه من
اسپارک به سمت او برگشت و گفت: باشه ووکا بهتره سریع کوله بارتو جمع کنی من برای رسیدن به اسپروس خیلی عجله دارم
ووکا علاقه زیادی برای شرکت در عروسی سلطنتی نداشت اما فکر میکرد ترک ریورزلند در آستانه برگزاری جشن بزرگ ممکن است خالی از نزاکت دیپلماتیک باشد. اما اسپارک میدانست چگونه این موضوع را حل و فصل کند او به دیدار ملکه رفت عذرخواست و توضیحاتش را ارائه کرد. شاردل کمی به اسپارک خیره نگریست بگونه ای که اسپارک معذب شد شاردل گفت: هر امپراطوری از داشتن همراه و همدلی مثل تو باید به خودش بباله . سپس از صندلی پادشاهی برخاست جلو آمد و ادامه داد: موفق باشی
همان شب آن دو با خداحافظی از فرانسیس به سمت آراز حرکت کردند
اسپروس و همراهانش که 12 نفر بودند فقط چند روزی در منزل دیان اقامت کردند اما از آنجایی که اسپروس حضور در منزل معتمدین شناخته شده اش را دور از عقل میدانست به رفتن اصرار داشت آنها روزی را برای ترک شهر انتخاب کردند که بازار مکاره باعث شلوغی و ازدحام مردم بود .با اسبهای شان از پشت چادرها حرکت میکردند جایی که کمتر مورد توجه مردم قرار بگیرند و بعضی هایشان برای اجتناب از استشمام بوهای مختلف مخلوط با گرد و غبار دستاری بر صورت کشیده بودند اسپروس با ریش بلند و لباس های مردم عادی شباهتی با دوران امپراطوری اش نداشت. بعد از مدتها خوشحال از حضور در کنار مردمی که دیگر نمی شناختنش ، جلوتر از همه حرکت میکرد و با اشتیاق به هر طرف نظر می افکند. دستارش کمی پایین آورد تا آن بوهایی سرشار از زندگی را تنفس کند مینوس یکی از همراهان که از خانواده های اصیل درباری بود خود را به او رساند و اعتراض کنان گفت: سرورم کاش از جای دیگری میرفتیم آنجا را ببینید
به دیواری اشاره کرد که اعلامیه ای بزرگ بر روی آن نصب بود در آن شرایط جایزه بزرگی که برای پیدا کردن امپراطور مخلوع و خائن تعیین شده بود شرح داده شده بود. عده ای دور اعلامیه جمع شده بودند و به سخنانی جارچی دربار گوش میکردند که بلند بلند متن اعلامیه را میخواند. وقتی به نام دیان رسید، دیان دستارش را بالاتر آورد تا مطمئن شود شناخته نخواهد شد آنجا شهر زادگاهش بود
ناگهان پیرزنی جیغ زنان از در پشتی چادری بیرون پرت شد و درست جلو اسب اسپروس افتاد اسب اسپروس شیهه کشان پاهایش را بالا برد ، بلبشویی به پا شد توجه مردم را به سمت آنها جلب کرد. پیرزن با لهجه غلیظ اکسیموسی ، مرتب نفرین میکرد همراهان اسپروس بلافاصله سعی کردند دور امپراطور را بگیرند چند نفری دست به شمشیر بردند اسپروس هراسان دستارش را بالاتر آورد اما پسر 16 ساله سیاه پوشی در میان جمعیت مردی که با دزدیدن دلبان خواهرش مرگ او را جلو انداخته بود شناخت
پیرزن کور بود ولی با همان چشمانی که مردمک آبی خیلی کمرنگش به سمت اسپروس اشاره کرده و با کلماتی نامفهوم چیزهایی گفت. از چادری که پیرزن را بیرون را کرده بودند زن قوی هیکلی بیرون آمد و با صدای بلندی گفت: پیرزن شیاد دروغ گو سکه های منو میدی یا کل اموالتو به آتش بکشم
مینوس سریع خود را به زن رساند و چند سکه ای در دستانش چپاند تا اوضاع کمی آرام شود. زن نگاهی به کف دستش انداخت و پوزخندی زد مینوس در حالی که به شمشیرش اشاره میکرد گفت: دورشو
پیرزن دوباره به سمت اسپروس چرخید معلوم نبود چگونه جایش را تشخیص میدهد این بار با زبانی واضح گفت: عجب طالعی داری مرد جوان
زن قوی هیکل معرکه را ترک کرد اسپروس بدون توجه به پیرزن گفت: بریم
پیرزن که موهای بلند سفیدش را بافته بود و چشمان بیرنگش در میان آرایش تیره اش بدجور تو ذوق میزد دوباره جیغ کشید: نه باید به حرفم گوش کنی
جیغ او توجه جمعیتی که در حال پراکنده شدن بودند دوباره جلب کرد
اسپروس که دیگر مطمئن بود انتخاب ان مسیر اشتباه بزرگی بوده از اسبش پیاده شد و گفت: خیلی خوب خیلی خب بیا بریم ببینم چه میگویی
و به همراهان هراسان و آشفته اش اشاره کرد که آنجا را ترک کنند و خارج شهر منتظرش باشند. آنها غرولند کنان کمی مکث کردند دو نفرشان ماندند یکی افسار اسب خودش و اسپروس را گرفت و دیگری کمی آنطرف تر پشت درختی پنهان شد
پیرزن به چادرش برگشت و غرغرکنان از بهم ریختگی ای که زن ایجاد کرده بود از اسپروس خواست بنشیند گوی بلورینش را یافت و با صدایی آرام و متفاوت از قبل گفت: من میدونم تو کی هستی تو ناجی هستیاسپروس چند سکه ای روی میز گذاشت و خواست برود پیرزن دوباره جیغ کشید و گفت: نهههه
اسپروس خشمگین گفت: من عجله دارم بهتره هرچی میخوای بگی سریعتر بگی
- تو خواب دیده ای که با گله ای گرگ میدوی
اسپروس خشکش زد خوابش را برای کسی تعریف نکرده بود
- گله گرگ ها همین اطرافیان تو هستند، دوستانت، همراهانت، آنها مانند گرگ از تو محافظت میکنند. شما به رود روانی رسیدید رود روان نشانه غرایز و احساسات توست که چهره تو را نشان نمیداد میدانی چرا؟
دوباره صدایش داشت جیغ مانند میشد ادامه داد: چون تو هویتت را از دست داده ای. آنچه از تو گرفتند هویتت بوده. هویتت را پیدا کن ...نههههه... دوباره اشتباه نکن خودت را جور دیگری تعریف کن هویت دیگری برای خود پیدا کن تو ناجی هستی
اسپروس خشمگین تر از قبل گفت: نه من تعریف دیگه ای از خودم ندارم من همانم که بودم و دوباره همان خواهم شد (زمزمه کرد) امپراطور
و از چادر بیرون زد. و به سمت خارج شهر حرکت کردند هیچ کدام پسر سیاه پوشی که تعقیبشان میکرد ندیدند.