خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۱:۴۸   ۱۳۹۷/۳/۵
    avatar
    کاپ عکاس برتر 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|11222 |5529 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت هشتم

    از آخرین دیدار کلاود و شایموت یازده روز گذشته بود و این غیبت ناگهانی، کلاود را نگران کرده بود. در آخرین دیدارشان شایموت در مورد پیوستن ارتش ریورزلند در حمایت از سپاه دزرتلندی به جنگ گفت و هنگامیکه ترس و نگرانی کلاود هنگام شنیدن این خبر مشهود شد، شایموت نیز اضطراب خود را عیان نمود. هر دو می دانستند در صورتیکه ریورزلند رسما وارد جنگ شود دیگر جان کلاود در امان نخواهد بود. شایموت  با اطمینان گفته بود پیروز این جنگ اکسیموس است و برای اثبات حرف خود راز کتیبه ها را فاش کرده و گفته بود پییر اکسیموس دو کتیبه را تصاحب کرده و با تکیه به جادوی آنها ارتش اکسیموس شکست ناپذیر گشته استسپس اطلاعات دقیقی در مورد نحوه کارکرد کتیبه ها به کلاود گفته بود و اینکه ظرف مدت کوتاهی تعداد افراد ارتش به چند برابر افزایش خواهند یافتچند روز پس از آن شبی که شایموت آن خبرهای تکان دهنده را به کلاود داد ، تعداد محافظین اتاق سفیر ریورزلند به دو برابر افزایش یافت. همچنین یکی از محافظین به او گفت ممکن است طی چند روز آینده او را به اتاق دیگری منتقل کنند. در بهترین حالت آن اتاق دیگر میتوانست زندان باشد. تمام شواهد نشان میداد که حرفهای شایموت حقیقت دارد. ده شب گذشته را کلاود در پریشانی گذرانده بود. شب یازدهم در حالیکه با بی خوابی دست و پنجه نرم می کرد صدای آرام باز شدن درب را شنید و شایموت را دید که به سرعت وارد اتاق شد و در را دوباره آهسته بست. کلاود سراسیمه خود را به او رساند و در حالیکه دستانش را می گرفت گفت: فکر کردم لو رفتی ... چطور وارد اتاق شدی؟ شایموت که لبخند شیطنت آمیزی روی لبانش پدیدار می شد آهسته گفت: فرصت نیست تا داستانش رو کامل تعریف کنم. سپس به سمت پنجره اتاق رفت و پرده را کنار زد و در نور کم سوی ماه به سمت تختخواب رفت و بر لبه آن نشست و گفت : کلاود من واقعا نگران تو هستم. می دونم اگر حین کمک کردن به تو دستگیر بشم به جرم بزرگی متهم میشم. خیانت! خیانت به وطن، خیانت به نزدیک ترین دوستم پلین!  کلاود بسیار نزدیک به او بر لبه تخت نشست و او را در آغوش گرفت و گونه و سپس گردن او را بوسید، شایموت که از این رفتار کلاود مشوش شده بود از جایش بلند شد و به لحنی اعتراض گونه و در حالیکه نجوا می کرد گفت: انگار فراموش کردی من یک نجیب زاده هستم....سپس در حالیکه رنجیده خاطر به نظر می رسید ادامه داد: قبل از برگشتن نگهبان باید برم، اومده بودم اینجا تا بهت بگم یک نامه به ملکه شاردل بنویسی  و ازش بخوای قبل از اینکه دو کشور رسما وارد جنگ بشن، در مورد معاوضه تو با ژاک توکانو مذاکره کنن. من سه روز دیگه حوالی نیمه شب میام تا نامه رو بگیرم، آدم قابل اعتمادی هم پیدا کردم تا اونو به قصر نیزان ببره، ... کلاود از لبه تخت بلند شد و به سمت شایموت رفت: امیدوارم رفتار ناشایست من رو ببخشی ... شایموت وسط حرفش پرید و گفت: امیدوارم این کار سرم رو به باد نده، بعدش در مورد بخشیدنت هم فکر می کنم. سپس شب به خیر گفت و همانطور که بی سرو صدا وارد اتاق شده بود از آنجا خارج شد. بعد ار رفتن شایموت، کلاود پریشان تر از پیش روی صندلی کنار پنجره نشست. افکارش آشفته بود، اما در میان این پریشانی خوشحال بود که به اطلاعاتی دست پیدا کرده است که می تواند در نتیجه جنگ پیش رویِ ریورزلند تاثیر به سزایی داشته باشد. با ارسال آن اطلاعات قیمتی که از طریق شایموت به دست آورده بود می توانست ریورزلند را از شرکت در جنگی که باخت در آن تضمین شده بود برحذر دارد. طبق قرار، شایموت سه شب بعد برای گرفتن نامه وارد اتاق شد و از آنجا که نامه کد گذاری شده بود او نمی توانست به محتویات آن پی ببرد. او نمی دانست نامه ای را که می خواهد از طریق یکی از افراد معتمدش به سمت کاخ نیزان رهسپار کند حاوی اطلاعات دقیقی در مورد تعداد و وضعیت ارتش اکسیموس می باشد که خود در اختیار کلاود قرار داده است.

    هوای باراد لند در اواسط بهار همچنان مطبوع بود. آن روز برای تمام پایتخت نشینان روز ویژه و باشکوهی به حساب می آمد. قرار بود ملکه شاردل که در میان اکثریت مردم از محبوبیت خاصی برخوردار بود در آن روز با لرد لابر پیمان زناشویی ببندد. در کاخ نیزان همه چیز برای برگزاری یک جشن ازدواج باشکوه آماده بود. شاردل در حالیکه در لباس عروس سپیدش زیبایی خیره کننده ای یافته بود میخواست پیش از برگزاری مراسم فرزند خود را ببیند. یک ماه پیش سرپرستی اتان به سیمون و گلوری سپرده شده بود.

    شاردل گلوری را به حضور طلبید و او در حالیکه اتان را در آغوش داشت وارد اتاق ملکه شد. تعظیم بلند بالایی کرد و در حالیکه نمی توانست هیجانش را از دیدن ملکه در لباس زیبا و فاخرش پنهان کند به سمت شاردل آمد. شاردل دست خود را بر روی شکم گلوری که کمی برجسته به نظر می رسید گذاشت و گفت: به زودی اتان می تونه با فرزند شما همبازی شه، از این بابت خوشحالم. سپس دستش را به سمت اتان دراز کرد و او در آغوش خود گرفت و به گلوری گفت: متشکرم، می تونی بری. پس از آنکه شاردل با فرزندش در اتاق تنها شد، چشمانش را بست و موها، صورت و گردن او را بویید و حریصانه ذره ذره رایحه فرزندش را به جان و خاطر سپرد. سپس او را بر روی تخت خواب خود نشاند. اتان که مانند مادونا و مادرشان موهای طلایی رنگی داشت خیلی ساکت و آرام روی تخت نشست و با دقت اطراف را برانداز می کرد. شاردل درب گنجه کوچکی را گشود و تاج پدرش را از آن بیرون آورد. تاج طلایی شاه باراد با نگینهای سرخ و سبز آذین شده بود. شاردل به سمت تخت خواب رفت و در کنار فرزندش نشست. موهای طلایی اش را نوازش کرد و تاج شاه باراد را بر بالای سر اتان نگاه داشت. اتان همچنان با وقار و آرام در کنار مادرش نشسته بود و با چشمهای کنجکاو به او نگاه میکرد. شاردل از تصور تاج بر سر اتان لبخند رضایت آمیزی بر لبانش نقش بست. ملکه مدت دیگری را نیز در کنار فرزندش گذراند سپس مجددا گلوری را فراخواند. اینبار گلوری به همراه سیمون وارد اتاق شد. با دیدن سیمون ، شاردل متوجه شد زمان برگزاری رسمی مراسم فرا رسیده است، زیرا در غیاب پدر، عمو و تمامی بزرگان خانواده مارگون این سیمون بود که او را در تالار برگزاری مراسم همراهی می کرد و در نهایت دستش را در دستان لرد لابر قرار می داد. گلوری که اتان را نیز در آغوش داشت با سرعت از اتاق خارج شد و به محل برگزاری مراسم رفت تا قبل از ورود ملکه در میان مهمانان قرار گیرد. او در ردیف اول و بسیار نزدیک به سکویی که لرد لابر در آنجا در انتظار ملکه بود ایستاد. چند لحظه بعد ملکه شاردل در حالیکه بازوی لرد سیمون را گرفته بود با وقار و لبخند وارد تالار شد. همه مهمانان با دیدن او ناخودآگاه هلهله شادی سر دادند. برخی دست می زند و بعضی از آنها در مورد زیبایی ملکه سخن می گفتند. شاردل در کنار سیمون از پله های سکو بالا رفت، سیمون که در مقابل ملکه پیمان برادری خورده بود دست شاردل را در دستان لابر قرار داد و سپس از پله ها پایین آمد و در کنار همسرش و اتان که محکم دامن  گلوری را گرفته بود ایستاد. کاهن اعظم کلمات مقدس را بر زبان راند و ملکه و لرد لابر پیمان زناشویی بستند.

    لابر با غرور در کنار ملکه ایستاده بود و از فراز سکو به چهره تک تک مهمانان نگاه می کرد. فابیوز،میزی و گلوری را از نظر گذراند ، سپس نگاهش بر چهره سیمون ثابت ماند. در همین لحظه ملکه شاردل یک قدم جلو رفت و با صدای رسا نطق خود را اینگونه آغاز نمود:


    سالها پیش، پدرانمان از قاره کهن به اینجا نقل مکان کردند با رویاهایی بزرگ و اراده هایی آهنین،

    وقتی تکاما به سرزمین ما یورش برد هیچکدام از سرزمینهای دیگر که سوگند برادری با پدرانمان خورده بودند دست دوستی و حمایت به سمت ما دراز نکردند. وقتی به تلافی کشته شدن سفیر دوستیمان به دزرتلند حمله ور شدیم، اکسیموس از پشت به ما خنجر زد، برادران دیروز بارها عهد بستند و بعد از آن پیمان شکستند و اکنون دوباره درگیر جنگی در قاره نوین شده ایم. جنگی که نه آغازش پیداست و نه پایانش. آنچه بین ما و دزرتلند بوده تسویه شده است. حالا دزرتلند همچون گذشته دوشادوش ما ایستاده . 

    سپس مکثی کرد و ادامه داد: به یاد دارم در زمان پیوستن به عهدنامه لیتور لرد فابیوز به من گفت: این عهدنامه به خون مردم ما آغشته است. آری! راست گفتی لرد فابیوز، سپس چند لحظه ای درنگ کرد و پس از آن دوباره گفت: ادوارد و اندرو بیربون اینجا پیش من بیایید.

    فرزندان لرد بیربون که در حمله اکسیموسها به برن پدر ، مادر و همه بستگانشان را از دست داده بودند در لباسهای فاخر اما با چهره های غمگین از پله های سکو بالا رفتند و در کنار ملکه ایستادند.

    ملکه ادامه داد: شاید آیندگان به خاطر نیاورند امروز ملکه شما به شما چه گفت، اما آنچه ، کسانی چون لرد بیربون انجام دادند را فراموش نخواهند کرد. مردان و زنان بزرگ زیادی همچون لرد بیربون از جان خود گذشتند تا این ملت به حیاتش ادامه دهد. جان سپردن برای خاکی که عزیزانمان برایش جان سپردند را بیاموزیم. بعضی از شما به من می گویید پیوستن به این جنگ چه لزومی دارد اما من می گویم این اقدام ما کاملا مناسب و به جاست. نگذارید خون نجیب زادگان و مردم بی دفاع جنوب کشورمان پایمال شود.

    همه حضار که تحت تاثیر نفوذ کلام شاردل قرار گرفته بودند فریاد میزدند:هرگز!هرگز!

    سپس شاردل به یکی از خدمه اشاره ای کرد و او که شمشیر بزرگ شاه باراد را در دست داشت از پله ها بالا رفت و شمشیر را عمود به زمین روبروی ملکه نگاه داشت. شاردل شمشیر را از نیام بیرون کشید و نوک آن را بر زمین قرار داد در حالیکه تقریبا می غرید ادامه داد: و همه شما می دانید دشمن واقعی و قسم خورده ما تکاماست، بعد از آنکه اکسیموس ها را بر سر جایشان نشاندیم آن روز است که جنگ واقعی ما شروع خواهد شد. سپس نگاهی به لابر کرد و دوباره رویش را به سمت جمعیت چرخاند: از آن قتل عام که به دست تکاما صورت گرفت تنها چهار نفر از خاندان مارگون زنده ماندند. من از فرمانده این جنگ جناب لرد لابر میخواهم از نبرد پیش رو پیروز و سلامت بازگردد و پسرعمویم کلاود که خون مارگون در رگهایش جریان دارد را نیز سالم به بارادلند نزد من بازگرداند و از همه شما لردهای سرزمینم می خواهم با تمام توان از این جنگ حمایت نمایید.

    شاردل شمشیر را بالا برد و فریاد زد : پیروزی...... و حضار تکرار کردند: پیروزی، پیروزی ،... ملکه با دست دیگرش دست لابر را گرفت و بالا برد تا هر دو با هم شمشیر شاه باراد را در دست گیرند و زیر لب زمزمه کرد: با شمشیر پدرم به میدان برو و پیروز برگرد...

    همان روز یکی از روزهای گرم بهاری در دیمانیا بود. مادونا بر روی نیمکتی در باغ قصر نشسته بود. کتابی در دست داشت که لای آن، دو نامه ای که هفته گذشته دریافت کرده بود قرار داشت. یکی از سوی خواهرش شاردل و دیگری را سیمون فرستاده بود. نامه ها را برای چندمین بار خواند. ابتدا نامه خواهرش را خواند، شاردل اینگونه نوشته بود:

    خواهر دلبندم، مادونای عزیز  

    در کنار پنجره اتاقم نشسته ام. اتاقی که روزی متعلق به پدر و مادر ما بود. تا چند هفته دیگر با لرد لابر ازدواج خواهم کرد. اینکه نمی توانی در آن روز در کنارمان باشی برای من و لابر خوشایند نیست.

    مادونا از تو می خواهم مصمم و محکم باشی و روزی خودت را همانقدر که ریورزلندی می دانی، اهل سرزمین همسرت دزرتلند بدانی. مادونا این مساله مهمیست.

    نامه همینجا به اتمام می رسید. مادونا چند بار دیگر نامه را خواند و سعی کرد پیام پنهان شاردل را دریابد. نامه را لای کتابش گذاشت. سپس نامه سیمون را به دست گرفت.

    بانو مادونای عزیز

    تا چند هفته دیگر مراسم رسمی ازدواج ملکه شاردل و لرد لابر برگزار خواهد شد. می دانم قلب مهربان شما برای خواهرتان می تپد و نیات نیک تان همراه ایشان خواهد بود، هرچند که نتوانید شخصا در این مراسم حضور یابید. 

    مادونای عزیز، به زودی در حمایت از سرزمین دوست و همسایه مان دزرتلند با اکسیموس وارد جنگ خواهیم شد. از شما می خواهم برای پیروزی ریورزلند دعا کنید. در میدان نبرد آنچه به من شجاعت می بخشد دیدن دوباره چهره عزیزانیست که دوستشان دارم. امیدوارم پس از پایان این جنگ چهره مهربان شما را دوباره ببینم. به همراه این نامه هدیه کوچکی برای شما میفرستم تا بدانید کسانیکه دوستتان دارند هرگز فراموشتان نخواهند کرد. با احترام سیمون-امیدوارم بتوانم لیاقت این نام را داشته باشم.

    مادونا نمی دانست این نامه را چند بار خوانده است اما باز هم با خواندنش منقلب شد. سپس هدیه سیمون را به دست گرفت. عقاب بزرگی بالهایش را گشوده بود، شکل بالها نشان میداد که عقاب در حال صعود است. پیش از این مادونا همیشه مدال کوچکی که به دستور پدر و توسط بهترین طلاساز ریورزلند برایش ساخته شده بود را به لباسش سنجاق می کرد. او مدال را از لباسش جدا کرد. آهوی کوچک نشسته و پاهایش را زیرش جمع کرده بود. سپس هدیه ای که سیمون برایش فرستاده بود را جای آهوی کوچک روی لباسش سنجاق کرد. کتابش را برداشت و به سمت اتاقش رفت. پاسخ دو نامه را نوشت و به بنجامین داد تا آنها را به کاخ نیزان بفرستند. 

    ویرایش شده توسط فرک (Ferak) در تاریخ ۶/۳/۱۳۹۷   ۱۱:۴۹
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان