خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۲۸   ۱۳۹۷/۳/۲۰
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم آخرین کتیبه

    قسمت سیزدهم

     

    آکوییلا و باقی نجیب زادگان عضو شورای سلطنتی بار دیگر در تالار بار عام جمع شده بودند و به سخنان لگاتوس که گزارش سفرش را میداد گوش میکردند. اکثرا با شنیدن گزارش عصبانی شده بودند و این احساس را با غرولند های که گه گاهی شنیده می شد نشان میدادند. آکوییلا دست به سینه به پشتی صندلی ای که در صدر میز قرار داشت تکیه داده و با دقت گوش می داد گزارش لگاتوس که تمام شد  گفت: خب اینم اولین مسئله خارجی ما

    و درحالی که انگار موضوع خنده داری تعریف میکند با تمسخر گفت: همسایگان ما فکر میکنند تا زمان تاجگزاری رسمی حکومت ما وجاهت نداره. در حالی که جادوی باستانی من و دلبانم و به رسمیت شناخته واقعا که مضحک ترین دلیل ممکن بود.

    یکی از اعضا گفت: سرورم ما باید جواب این گستاخی رو بدیم

    آکوییلا گفت: بله اما به وقتش فعلا باید خیلی محتاطانه رفتار کنیم

    فرد دیگری که ویلهلم نام داشت گفت: سرورم واقعا ما چه نیازی به این افراد بی جادو داریم؟ همیشه در افسانه ها آمده که آن زمانی که روح اجداد ما به والا ترین درجه ای که یک انسان میتونه بهش برسه، رسیدند ،دارای دلبان شدند. درسته دلبان های ما قدرت مبارزه ندارند اما ما تنها نژاد انسان هستیم که دلبان داریم

    لگاتوس گفت: ویلهلم مهمترین نیاز ما در حال حاضر امنیته باید مطمئن باشیم که از طرف همسایگانمون مورد هجوم قرار نمیگیریم

    تایگریس جوان ترین عضو شورا صدایش را صاف کرد و گفت: ارتش قوی همیشه بهترین عامل بازدارنده ست

    لگاتوس بلافاصله با کنایه گفت: بله به همین خاطر دزرتلند هیچ گاه به اکسیموس که دارای منظم ترین ارتش قاره ست حمله نکرد

    تایگریس که هیجان زده شده بود گفت: اکسیموس منظم ترین ارتشه نه قوی ترین ارتش

    آکوییلا گفت: آقایان اینجا شورای جنگ نیست از بحث اصلی دور نشید. ما باید بدونیم تا چه حد میتونیم وابستگیمونو به همسایگانمون کم کنیم چون من شخصا دیگه امیدی به مذاکره به ریورزلند ندارم زیرا همون طور که احتمالا به گوش شما هم رسیده روابط ریورزلند و دزرتلند با یک ازدواج سلطنتی وارد مرحله تازه ای شده و من چرا میگم ریورزلند به ما جواب رد میده؟

    کمی مكث کرد و گفت: متاسفانه به من خبر رسیده که شارلی درومانیک و فرزند پادشاه مخلوع که از قضا دارای دلبان هاسکی هم هست به دزرتلند پناهنده شدند و با توجه به ازدواج سلطنتی ای که گفتم ریورزلند مطمئنا بخاطر متحد جدیدش جواب رد به درخواست روابط دوستانه سیلورپاین خواهد داد

    هم همه ای در تالار پیچید یکی از اعضا گفت: دزرت لند باید اون بچه رو به ما برگردونه

    دیگری بلند شد و با صدای بلند حرف او را تایید کرد ویلهلم ولی با صدای بلندتری گفت: سرورم اون پسر باید کشته بشه

    آکوییلا بلند گفت: بنشینید و هیجان خودتونو کنترل کنید بله اون پسر باید به سیلورپاین باز پس داده بشه در مورد سرنوشتش ما تصمیم میگیریم نه هیچ اقلیم دیگری. بنابراین من فک میکنم هدف بعدی مذاکره ما نه ریورزلند بلکه دزرت لنده

    باقی حضار همگی با خوشحالی از این تصمیم آکوییلا استقبال کردند. بعد از تمام شدن جلسه آکوییلا تایگریس را احضار کرد و از او خواست که ریز گزارشاتش از دیده ها و شنیده هایش در اکسیموس را بازگو کند. این اولین بار بود که او پس از بازگشت ارتش در جلسات رسمی شورای سلطنتی شرکت می کرد.

    تایگریس که مرد جوان کم تجربه ای بود در جلسه خصوصی با حضور پادشاه کمی دست و پایش را گم کرده بود در حالی که سعی میکرد هیجانش را کنترل کند تمام اطلاعاتی که فکر میکرد مفید است به آکوییلا داد و در آخر تاکید کرد که برای بازگشت مجبور شده دستور قتل اریک ماندرو را بدهد. آکوییلا از شدت خشم چنان بلند شد که صندلی اش افتاد تایگریس به وضوح خود را باخت

    -         چی؟ تو دستور دادی برادر منو بکشند؟

    -         قربان اون پیرمرد نمیگذاشت ما دستور شما رو اجرا کنیم و برگردیم

    -         از جلو چشمم دور شو مرد جوان دعا کن که بتونم ببخشمت

    بعد از بیرون رفتن تایگریس آکوییلا نشست در حالی که برای خودش کمی از نوشیدنی محبوبش میریخت فکر کرد که خوب توانسته مرد جوان را بترساند کم کم داشت به این نتیجه میرسید که لازم ست خود را فرد حساسی به بعضی امور نشان دهد. پذیرش مرگ اریک برایش راحت نبود اما به آن سختی هم نبود که به تایگریس نشان داد او نمیخواست هیچ کس قلب یخ زده اش را ببیند. مشکل دیگری نیز وجود داشت اطرافیانش میخواستند بدانند که او دلبانش را از چه طریقی به دست آورده مطمئن بود در صورت رسیدگی نکردن به موضوع روزی می رسید که همان طور که خودش اسپروس را در جلسات رسمی مواخذه کرده بود، دیگران نیز دست به نقد او بزنند و مسلما او نمیتوانست واقعیت را بگوید باید دروغی می بافت تا مشروعیتش زیر سوال نرود زیرا که این باور در بین مردم کم کم پخش میشد که آکوییلا فرستاده صنوبر بزرگ است تا آنها را از بی کفایتی های اسپروس نجات دهد او فقط نیاز به یک دلیل مشروع برای تغییر دلبانش داشت تا این شایعه را قوی و غیرقابل تردید کند. فکر کرد کلید مشکلش در دست ایسی بوکو ست خواست که او را پیشش بیاورند.

    کیه درو دارو و ارتش کوچک همراهش از شهر های مختلفی گذشتند آنها به گروه های 50 نفری تقسیم شده بودند و شهر به شهر به دنبال اسپروس میگشتند.کیه درو با تقسیم گروهش هم توانست خطر شناسایی را کم کند هم اینکه سرعت گشتن شهر ها را زیاد کند. حالا که در کشور خودش بود و در پی هدفی که فکر نمیکرد یافتنش مشکل باشد، احساس آرامش بیشتری میکرد.

    اسپروس و همراهانش بالاخره به شمالگان رسیدند آنجا خیلی شبیه  قبل نبود. از دوسال قبل که جورجان با دیدن امپراطور در خانه اش ذوق شده بود دیگر خانواده جورجان الکسیم تنها خانواده ساکن آنجا نبودند. آنجا محل استقرار تعداد کثیری از معدنچیان بود که همچنان کاستد استخراج میکردند. اسپروس نگاهی به خانه سنگی بزرگی انداخت که در بلندترین محل ساخته شده بود . رو به همراهانش گفت: اون خونه ماله کیه؟ خیلی بعیده از معدنچیان که همچین خونه شسته رفته ای ساخته باشند

    مدیکووس اسبش را هی کرد تا نزدیک یک رهگذر برود از رهگذر پرسید: هی مرد جوان آن خانه سنگی روی بلندی برای کیست؟

    رهگذر سرش را بالا آورد و گفت: آکوییلا آمبرا

    اسپروس با شنیدن جواب جا خورد. چه چیزی آکوییلا را به آنجا کشانده بود؟

    آنها به سمت خانه جورجان رفتند. خانواده جورجان اول اسپروس را نشناختند فقط خیال کردند وفاداران به اسپروس از ترس جانشان به آنها پناه آورده اند. آنها بزرگترین خانواده آن منطقه بودند و در وفاداری آنها به اسپروس هیچ شکی برای هیچ کس وجود نداشت فقط قضیه ای که مطرح بود آن بود که چه زمانی و با چه بهانه ای ماموران آکوییلا برای آنها مسئله ساز شوند. زن جورجان از ترس همین موضوع تمام جواهرات و پولهایشان را در جیب های مخفی در لباس خودش و باقی خانواده دوخته بود تا هر لحظه آماده فرار باشند.  

    اسپروس که از غیبت جورجان متعجب شده بود قبل از هرچیزی سراغ او را گرفت همسر جورجان نگاهی با دخترش رد و بدل کرد و کوتاه گفت: به سفر رفته است

    اسپروس گفت : چه چیزی را از من که بزرگترین حامی جورجان بوده ام مخفی میکنید؟ با شنیدن این حرف زن سر بلند کرد و به چشمان اسپروس خیره شد اورا شناخت و در حالی که اشک از چشمانش جاری بود به زانو افتاد.

    اسپروس با شنیدن ماجرا از زبان آن خانواده به فکر فرو رفت کشته شدن جورجان به دست فرد ناشناس به اندازه کافی آزاردهنده بود اما شنیدن این خبر که آکوییلا وقتی به شمالگان آمده نوزادی به همراه داشته است افکار او را بیشتر به هم ریخت .شب هنگام زن جورجان پشت اتاق امپراطور آمد و خواست که او را به صورت خصوصی ببیند. او سپس فقط برای امپراطور شکش به آکوییلا را فاش کرد. اسپروس دستانش را دراز کرد و دستان لرزان زن را گرفت و به او قول داد انتقام جورجان را بگیرد.

    حالا که به شمالگان رسیده بودند فقط یک قدم تا فهمیدن ماجرا فاصله داشتند. دیان سابین و مدیکووس فردا آن روز به خانه سنگی رفتند جیتانا ، همسر و فرزندش هنوز در کلبه کوچکی در مجاورت آن خانه اقامت داشتند جیتانا شیفته و وفادار به آکوییلا و خوشحال از سرنوشت او هنوز خانه را برای اربابش مرتب نگه میداشت. آنها در حال برنامه ریزی برای ترک آنجا و سفر به الیسیوم بودند. جیتانا دلش میخواست لسیل را ببیند و فکر میکرد بهتر از هر کس دیگری حتی دایه های دربار میتواند پسرک را بزرگ کند. شانس دایه ولیعهد بودن چنان فرصت وسوسه انگیزی بود که خواب و خوراک او را به هم ریخته بود . تصور بزرگ شدن پسرش ابریسو در قلعه امپراطوری.....

    دیان سابین و مدیکووس برای حرف کشیدن از جیتانا خیلی معطل نشدند. دلبان هاسکی پسر جورجان از همه اخبار عجیب تر بود. وقتی این اخبار را به اسپروس دادند چشمانش برقی زد و گفت: این موضوع دقیقا کلید گم شده این ماجرا بود. آکوییلا فهمیده که راز دلبان دار شدن ملکه را جورجان میداند از او اطلاعات گرفته و سپس از شرش خلاص شده پس دلبان آکوییلا هم به پسرش تعلق دارد و عجب کار خطرناکی کرده. چقدر سلطنت میتونسته فریبنده باشه  که دست به همچین جنایاتی بزنه.

    مدیکووس گفت: چرا خطرناک؟

    -         من از اول نمیخواستم ساز و کار دلبان دار شدن و یا تغییر دلبان فاش بشه چون مطمئن بودم دردسر ساز میشه راز این ماجرا را فقط من میدونم و چند تن از نزدیکان مورد اعتمادم ( سپس رو به سمت پسر 16 ساله مهاجم که با دستان بسته محکوم به مشایعت دشمنش شده بود انداخت و گفت) و احتمالا این پسر جوان. درسته پسر؟ اون روز چی دیدی؟

    پسرک به من و من افتاد از روزی که دستگیر شده و مجبور شده بود با دستان بسته دنبالشان برود نمیدانست چه سرنوشتی در انتظارش است هیچ صحبتی با او نشده . هیچ چیزی هم از او نپرسیده بودند.

    -         مَ...مَن دیدم که ... دیدم که خواهرم چیزی نوشید

    اسپروس رو به همراهان و خانواده الکسیم انداخت: خب پس حالا شما هم میدانید. فکر میکنم این حق شما بود که بدانید. از روح بالای اجداد ما و عروجشان به درجات بالای انسانی افسانه ها ساخته اند اینکه جادوی دلبان بخاطر انسانیت مهربانی و صلح دوستی اجداد ما به آنها اعطا شده اما جورجان الکسیم با پی بردن به خاصیت کاستد علت تداوم این جادو حتی با وجود گناهان کوچک و بزرگ ما را یافت. به کمک این ماده و اورادی که من در کتب باستانی پیدا کرده بودم برای اولین بار همسر من، ملکه سیلورپاین بخاطر عشق من، خطر این تجربه رو به جون خرید و شد اولین انسان عصر حاضر که به کمک کاستد دلبان دار شده است. آکوییلا هم خطر کرد اما من و شارلی اگر تن به این تجربه دادیم به این خاطر بود که خواهر و والدین این پسر بچه نادان به این تجربه رضایت داشتند. اما جا به جا کردن یک دلبان با دلبان نوزادی که هنوز قدرت تشخیص ندارد گناه نابخشودنی ای است که مطمئننا روی کارکرد اون دلبان و قدرتهایش تاثیر خواهد گذاشت. باید منتظر باشیم تا این ضعف ها خودش را نشان دهد.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۱/۳/۱۳۹۷   ۱۲:۳۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان