بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت نوزدهم
اسپارک و ووکا بالاخره توانستند ردی از کیه درو پیدا کنند. در یکی از شهرهای مرکزی کشور دیدار بین آنها صورت گرفت اسپارک که با پیدا کردن کیه درو احساس میکرد بار بزرگی از دوشش برداشته شده با آنها همراه شد تا قدم بعدی شان را محکم تر بردارند. دیدن پسران خانواده های بزرگ درباری مثل پسران اوپولن در میان ارتش کوچک هزارنفره کیه درو بیش از پیش مایه آرامش بود . ووکا تریمینوس نیز انگار تصمیم نداشت به سکون بازگردد بعد از سالها مسافرت و جهانگردی درحال حاضر انتخابش همراهی با این افراد بود. اسپارک و ووکا به درایت کیه ددرو در تقسیم ارتش به گروههای کوچک و بازرسی شهر به شهر آفرین گفتند و اعتراف کردند که با این روش به زودی پادشاه را خواهند یافت.
اسپروس و همراهانش چند هفته ای بود که کوهستانهای شمالی را پشت سرگذاشته بودند چند روزی بود که مسیری که اسپروس الهام گونه و در میان شک و تردید زیاد انتخاب میکرد سپری میکردند. او معتقد بود به خانه قدیمی سویر پیر نزدیک هستند و به کمک نشانه ها و خاطرات دورش از آن مکان در سفرهایی که در کودکی به آنجا داشته میتواند آن خانه را بیابد. آنجا را یافتند. کلبه ای کوچک و دورافتاده در میان جنگل بلوط نچندان وسیع. جایی که هنوز بعد از قریب به نیم قرن آثار زندگی توام با حسرت و کمبودآکوییلا آمبرا شاهزاده از دربار رانده شده، پیدا بود. محوطه خالی از درختی که او با عقابش تمرین میکرد تا او را دورتر و دورتر بفرستد و میز غذاخوری سه نفره سویر اریک و آکوییلا که در جلوی کلبه قرار داشت. در پشت کلبه قبر سویر در میان انبوه علف های هرز به سختی پیدا بود. اسپروس معتقد بود در آن مکان دورافتاده و فراموش شده میتوانند در آسایش باشند . البته مشخص بود که مدت زیادی نمی توانند در آنجا هم بمانند زیرا که هدف اصلی بازگشت به الیسیوم و بازپس گیری قدرت بود اما تا زمانی که بتوانند قدرت لازم برای مقابله با محافظان قلعه را بیابند و برای اقداماتشان نقشه بکشند میتوانستد با خیال راحت آنجا بمانند. هرکسی مشغول به کاری شد تا آنجا برای اقامت آماده شود . اسپروس نیز سراغ نوشته ها و کتب قدیمی سویر رفت تا دقایقی از ذهنش فارغ شود.
در همین زمان در قلعه امپراطوری در الیسیوم ایسی بوکو میخواست نتیجه تحقیقاتش را به گوش امپراطور برساند. آکوییلا پشت میز صنوبرش در اتاقی که قبلا به اسپروس تعلق داشت نشسته بود و به دستان لرزان ایسی بوکو مینگریست نگفته پیدا بود که مرد بیچاره از گفتن اینکه هیچ راهی برای درمان و یا توجیه تغییر دلبان امپراطور نیافته دست پاچه است. آکوییلا اجازه داد ایسی بوکو تمام توانش را به کار گیرد و از این شکست ابراز عجز کند سپس با چهره ای که همچنان بدون احساس بود پرسید: خب؟ تا حالا فکر کردی من چرا اسپروسو زنده میخوام؟
ایسی بوکو سرش را بالا آورد لحظه ای مکث کرد سپس چهره اش از فهم راز آکوییلا به وضوح درخشید ، گفت: قربان دلبان اسپروس. شما احتیاج به یک دلبان بالغ و سالم دارید چه دلبانی بهتر از کرونام
آکوییلا خندید و گفت: آفرین
خدمتکاری اجازه دخول خواست و گفت که جناب لگاتوس کار مهمی دارد. لگاتوس با نامه ای که از سوی دزرت لند آمده بود وارد شد. آکوییلا به سرعت نامه را گشود و خواند سپس نامه را به سمت لگاتوس انداخت و خودش درحالی که لبانش را میفشرد به قدم زدن پرداخت. لگاتوس خم شد نامه را برداشت و خواند سپس نگاهی به امپراطور انداخت و گفت : قرررربان
- گستاخ
- قرربان من فکر میکنم گودریان نمیخواد با سیلورپاین وارد مناقشه بشه به همین دلیل این نامه دو پهلو رو نوشته
- یک گروه زبده و کارکشته به دزرتلند بفرست حالا که با زبان دوستی اون بچه و مادرشو پس نمیدن با زور پسشون میگیریم. در ضمن از امروز اولویت اول من پیدا کردن اسپروسه از هیچ کوششی فروگذار نکن از هر طریقی و با استفاده از هر ابزاری که به فکرت میرسه ( پشتش میزش برگشت و دستانش را روی میز کوبید و با تاکید بسیار ادامه داد) زنده بیارش اینجا