بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهلم
لیوماسارو با زره سنگینش پشت میزی در چادرش نشسته بود و نامه ای می نوشت، در حال نوشتن این نامه در افکار عمیقی غوطه ور بود، بعد از مدت زمانی سرش را بالا آورد و نفس عمیقی کشید نامه را تا کرده و یک تکه موم را روی شمع گرفت تا نرم شود و مهرش را روی آن فشار داد، سپس با صدای بلند به نگهبان گفت تا خانم اوپولن را به آنجا راهنمایی کنند، کلارا که از فراخوانده شدن درست چند ساعت قبل از شروع حمله تعجب کرده بود با عجله وارد چادر شد و درست روبروی لیو ایستاد، لیو بدون مکث نامه را به کلارا داد و گفت: این احتمالا بزرگترین جنگی خواهد بود که من در تمام عمر در آن شرکت کرده ام، بزرگتر و خشن تر و غیر قابل پیش بینی تر از آنچه که تو حتی در تاریخ قاره جدید خوانده باشی، شاید هرگز از این جنگ بازنگردم ولی این نامه حافظ جان تو و ضامن وعده های من خواهد بود، این نامه را خطاب به امپراتور نوشته ام.
این را گفت و کلاه خود سنگین روی میز را برداشت و از روی صندلی بلند شد.
کلارا در حالی که به وضوح ترسیده بود با چانه ای که می لرزید گفت: من برایت ... برایتان دعا می کنم.
لیو برگشت و نگاه پر از محبتی به کلارا انداخت و پاسخ داد: تو تابحال هر آنچه که می توانستی و حتی بیشتر انجام داده ای
و بدون کلمه ی دیگری خارج شد.
پلین و نیروهایش که از قلعه بوگوتا به محاصره ی وگامانس فراخوانده شده بودند، پس از رسیدن، ماموریت جدیدی دریافت کردند، ماموریت آنها شکار جادوگر بود.
اینروزها چیزی که در تنهایی بیش از هرچیز دیگری ذهن سرجان را مشغول میکرد شایعاتی مبنی بر تعدد جادوگرها بود، البته او با تجربه تر از این بود که باور کند دزرتلند تعداد نامحدودی جادوگر دارد و با این حال تا خاک خودش عقب نشینی کرده است ولی حسی به او می گفت که اگر دزرتلند جادوگری را در خدمت گرفته چرا نتواند باز هم اینکار را بکند! آنها با آنکه تلاش زیادی کرده بودند ولی باز هم نتوانستند به همه ی اسرار معبد پلیسوس واقف شوند و همین موضوع تبدیل به کابوس شبانه ی سرجان شده بود.
او سعی کرده بود که ارتش را تا جای ممکن از این شایعات دور نگه دارد، انتخاب های او برای تعیین نیروی شکار جادوگر کاملا محدود بود پس او پلین را انتخاب کرد که هم کاملا به او و توانایی هایش اطمینان داشت و هم نیروهای قلعه بوگوتا و سانتامارتا که تحت فرمان پلین بودند مدت زیادی بود که از صحنه ی نبرد بدور بوده و با بدنه ی اصلی ارتش در تماس نبودند.
سرجان به پلین دستور داد که بر فراز تپه ای در گوشه ی شمالی آرایش ارتش جایی که فاصله ی زیادی تا گروه اول منجنیق هایی داشت که وگامانس را می کوبیدند، موضع بگیرد و منتظر دریافت علایمی باشد که با پرچم وجود جادوگر و منطقه عملیات آنرا گزارش می داد و تنها پس از آن حمله را در سکوت کامل آغاز کند.
...
وقتی شیپور حمله ی سواره نظام دزرتلند و ریورزلند از دوردست شنیده شد، سرجان در حالی که شخصا فرماندهی هر 2 گروه منجنیق ها را که اولی در حال گلوله باران وگامانس و گروه دوم پشت آرایش پیاده نظام منتظر دستور بودند، به عهده گرفته بود به فرماندهان حاضر در تپه ی فرماندهی با صدای بلند گفت، من به همه ی شما دستور میدهم که قدم به قدم نقشه ای که بارها تمرین کرده ایم را اجرا کنید، هر نوع بی نظمی یا تصمیمات خلق الساعه باعث نتایج مصیبت بار و غیر قابل جبرانی خواهد شد، بیاد داشته باشید که این یک جنگ ساده که برنده از قبل مشخص باشد نیست! سپس بدون معطلی ، سالوادور، افسر ساده ای که بعد از نشان دادن صلاحیتش فرمانده نیروی واکنش سریع شده بود را فراخوانده و به سمت گروه دوم منجنیق ها حرکت کرد.
دارک اسلو استار فرمانده پیاده نظام که در این عملیات نقش بزرگی بر عهده داشت، لیو را در آغوش گرفته و با نجوا گفت کارشان را تمام می کنیم، یکبار برای همیشه وبعد با محافظینش به سمت جایگاه فرماندهی پیاده نظام اکسیموس حرکت کرد، او به سرعت دستور داد تمام واحد های پیاده نظام در طول یک خط به سمت جلو پیشروی خود را آغاز کنند ولی بسیار آهسته و با حفظ آرایش دفاعی بر ضد سواره نظام دزرتلند و ریورزلند و با سپر های بزرگ و نیزه های بسیار بلند عرصه را بر سواره نظام دشمن تنگ کرده و راه فرار آنها را سد کنند. اینبار سرجان یک ابزار جدید را در ابعادی بزرگ وارد کارزار کرده بود، در دو طرف میدان نبرد دو میدان بزرگ به عرض چند ده مترو با طولی تقریبا منتهی به خندق دور قلعه را با قیر آغشته کرده بودند و حالا منتظر دستور برای شعله ور کردن آتش بودند، این دو میدان آتش راه فرار سواره نظام دشمن را به سوی قلعه ی وگامانس مسدود می کرد.
سربازان سواره نظام دشمن که بسیار بیشتر از برآورد اولیه سرجان برای این ضدحمله بودند بلاخره به منجنیق ها رسیدند، منجنیق هایی که تنها رها شده و سربازان آنها به عقب گریخته بودند، سواره نظام دشمن به سرعت با مشعل های بزرگی که در اختیار داشتند به منجنیق ها حمله کرد ولی بزودی باران تیرهای گروه دوم منجنیق های اکسیموس که بسیار بیشتر از گروه اول بودند تمام آن ناحیه را به جهنم تبدیل کرد، آندریاس گودریان که طبق معمول در جلوی سربازانش می تاخت حتی قبل از این اتفاقات متوجه تله بودن این آتشباری شب قبل شده بود و به دنبال راهی بود که عقب نشینی امنی را برای سربازانش بوجود بیاورد، طبق قرار قبلی با لابر و سیمون آنها باید بلافاصله به دو گروه تقسیم شده و به سمت دیوارهای شمالی و جنوبی وگامانس می تاختند ولی او می خواست که این بازی را برای اکسیموس ها پر هزینه تر کند پس تا نابودی منجنیق ها در دادن دستور عقب نشینی درنگ کرده بود.
همین چند دقیقه درنگ گرچه بسیار پر تلفات سپری شده بود ولی مثل یک هدیه از طرف خدایان باعث شد که سواران او در زمین هایی که حالا شعله ور شده بودند نسوزند، هر 2 مسیر عقب نشینی شعله ور شده و راهی که از آن آمده بودند زیر گلوله باران منجنیق ها قرار گرفته بود و در جلو صفوف آماده پیاده نظام اکسیموس نفوذ ناپذیر به نظر می رسید و در حال پیشروی بود.
زیر تابش اولین اشعه های خورشید لابر خود را با زحمت به آندریاس رساند و با فریاد گفت:
این کتیبه های لعنتی دقیقا چه کار می کنن! چطور چنین جهنمی بپا کردن! حالا باید چکار کنیم! بزودی کارمون تمومه!
آندریاس که همراه با نیروهایش دیوانه وار در حال تاختن در یک دایره ی بسته بود نگاهش را از قلعه برداشت و به هر سو نگریست، همه ی راه ها مسدود شده بود، حمله به پیاده نظام بدقت موضع دفاعی گرفته با نیزه های بلند خودکشی بود، راه های عقب نشینی در آتش می سوخت و جایی که قرار داشتند تا زیر دیوارهای قلعه زیر بارانی از سنگ قرار گرفته بود. هر ثانیه سواری به زمین می غلتید و کنترل نظم هر لحظه سخت تر می شد، در آن شلوغی به نقطه ا ی خیره ماند، لابر فریاد زد منم موافقم، تنها شانس ماست و با فریاد بدنبال من به سمت تپه ای در شمال تاختند، درست محل اختفای پلین که با واحد های کم جمعیتی از پیاده نظام مسلح به نیزه های بلند محافظت می شد. آنها مجبور بودند برای رسیدن به آن تپه تقریبا به موازات دیوار پیاده نظام اکسیموس و زیر باران تیرهای کماندارن بتازند بنابراین بکارگیری تمام سرعت تنها ابزار آنها برای زنده ماندن بود.
پایان قسمت اول...ادامه دارد.