بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت چهل و نهم
در آن شب خونبار ساموئل دیده بود که فابیوز پس از درگیر شدن با نیروهای ضربت اکسیموس مورد اصابت دو تیر قرار گرفته و به زمین غلتیده است. او توانسته بود فابیوز را تا کنار لاشه اسبی که در همان نزدیکی تلف شده بود بکشد و در سیاهه لاشه اسب، زخم او را محکم ببندد . تمام طول آن شب ساموئل خود را پشت درختان نزدیک به تپه ی کوچکترِ مشرف به قلعه پنهان کرده بود. پس از مدتی طولانی بالاخره آتشی که اکسیموس ها با سوزاندن قیر به راه انداخته بودند خاموش گشت و ساموئل در تاریکی میدان نبرد فابیوز را بر دوش انداخت و تا آنجا که پاهایش توان داشت به سمت قلعه حرکت کرد. بالاخره یکی از سواران همرزمش او را دید و برای نجات جان فابیوز آن دو را به تاخت به قلعه و نزد درمانگران رسانید. ساموئل در حالیکه از میان اجساد و مجروحین عبور می کرد فریاد زنان کمک میخواست. مردان زخمی که توسط یاران شان به قلعه بازگردانده شده بودند روی زمین افتاده بودند. درمانگران از بالین یکی به بالین دیگری میرفتند اما اکثر زخمی ها در آغوش همرزمانشان جان می دادند. ساموئل بدن بیهوش فابیوز را به دیواری تکیه داد و به دنبال درمانگری دوید، بازویش را محکم گرفت و او را به سمت جایی که فابیوز را رها کرده بود کشید. درمانگر ریز نقش ، عصبانی از این حرکت ساموئل، اخمی کرد و با نگاهی به مرد زخمی گفت: مرده
ساموئل فریاد زد: اون لرد ریتارد فرمانده پیاده نظامه.
چند نفر از سربازان با شنیدن صدای ساموئل، به سوی او آمدند و بدن سنگین فابیوز را بلند کرده و به داخل یکی از اتاق های قلعه منتقل نمودند. درمانگران به سرعت زره را از تنش بیرون آوردند و مشغول مداوای زخمهایش شدند. حالا دیگر بهترین درمانگران بر بالینش بودند اما همچنان ساموئل از کنار فرمانده جنب نمی خورد.
گروه بیست و پنج نفره مردان بی سرزمین به سر کردگی بازبی و آدولان به همراه 40 نفر از سربازان زبده ارتش ریورزلند در لباس مبدل به نزدیکی کارتاگنا رسیده بودند. در طول مسیر چندین بار با دسته های سربازان فراری از میدان جنگ و یا سربازان گشت زنی بین راه مواجه شده بودند. همیشه مبارزه شجاعانه ترین انتخاب نبود، آنها در اکثر مواقع قبل از مواجهه با سربازان اکسیموسی مخفی می شدند، اما چند باری به ناگزیر با آنها درگیر شده بودند. حالا که بر فراز تپه مشرف به کارتاگنا ایستاده بودند قلبشان از هیجان به تپش افتاده بود.
دینو بتاردی رئیس سربازان ریورزلندی خودش را به بازبی و آدولان رساند و گفت: برای داخل شدن به شهر ایده ای دارید؟
آدولان گفت: ما به عنوان تاجران فیلونی که بخاطر جنگ و ناامنی راه ها تمام سرمایه مان به غارت رفته می تونیم وارد شهر بشیم اما نمیشه کل چهل نفر سرباز تو رو هم داخل ببریم
- از اینجا به بعد تسلط نیروهای من در شمشیرزنی دیگه به کار نمیاد، فقط خودم و چهار نفر از سربازا با شما میام و بقیه همینجا اردو می زنن.
آدولان از ابتدا با همراهی سربازان محافظ موافق نبود و در میانشان احساس زندانی بودن داشت. اما وقتی از جان گذشتگی و دلاوری آنان را در مواجهه با اکسیموس ها دیده بود مطمئن شده بود که بدون حضور آنها نمیتوانستند به آنجا برسند. در حالی که هنوز متقاعد نشده بود که کتیبه را به ملکه ریورزلند بدهد در ظاهر با همراهی آنها موافقت کرد . گروه بیست و پنج نفره مردان بی سرزمین به همراه دینو و چهار همراهش در لباس تاجران فیلونی از دروازه قلعه گذشتند و وارد شهر شدند. کارتاگنا نسبت به شهر های دیگر اکسیموس پررونق تر بود اما همچنان جای زخم های نفرت انگيز جنگ بر صورت مردم مانده بود. تعدادی در میدان اصلی چیزهایی میفروختند از سیب زمینی و ترب تا ابزار کشاورزی و شمشیر و گرز، خریدار هم کم نبود اما بیشتر مردم فقط به بساط دست فروشان نگاه میکردند و دور میشدند.
یافتن معبد زیاد سخت نبود. معماری آن با بافت اصلی شهر تفاوت زیادی داشت. ساختمانی از سنگ، کاملا مربع شکل با سردری طاق مانند. روی طاق ورودی معبد با خط باستانی جملاتی حک شده بود که در گذر زمان کمرنگ و در جاهایی محو گشته بود. اگر کسی قصد ورود به معبد را داشت باید برای رسیدن به در اصلی آن از بیست پله عریض و سنگی بالا می رفت که ده سرباز نیزه به دست هر لحظه در جلوی آن پله ها در حال نگهبانی دادن بودند. روی هر پله نیز دو سرباز یکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ ایستاده بود. معبد دارای چهار ستون اصلی بود. ستون هایی از تکه های برش خورده و صیقلی سنگی سیاه که از دیوار ها کمی بیرون زده بود. شانزده سرباز دو به دو کنار هر دیوار و ستون معبد با چهره هایی مصمم نگهبانی میدادند . آنها اجازه نمیدادند کسی به آنجا نزدیک شود . آدولان و بازبی دو روز را صرف بررسی وضعیت نگهبانی معبد کردند تا ساعات تعویض شیفت و محل استراحت سربازان محافظ را پیدا کنند. بعد از تجربه ای که ارتش اکسیموس با جادوگر معبد پولیسوس داشت لایه های محافظتی به گونه ای تنظیم شده بود که اگر یک نفر کارش را درست انجام نمیداد بلافاصله بقیه سربازان متوجه میشدند. آنها یکدیگر را میپاییدند تا دوباره نارو نخورند. بنابراین قضیه مسخ سربازان برای ورود غیر ممکن به نظر می رسید.
صبح روز سوم اقامت در کارتاگنا آدولان از اتاقش در مسافرخانه بیرون نیامد. دینو چند بار به در اتاق او ضربه زد اما پاسخی نشنید، وقتی تقریبا نگران شده بود در کمی باز شد. صدای آدولان در تاریکی شنیده می شد که از او می خواست بازبی را نزدش بیاورد. بازبی پس از شنیدن شرح ماجرا از زبان دینو به سرعت به اتاق آدولان رفت. آدولان تمام شب را بیدار مانده بود تا به کمک آتش جادویی معجونی بسازد. بوی گیاهان خشک و مردار حيوانات كوچك صحرایی فضا را غیر قابل استنشاق کرده بود. بازبی آستین پیراهنش را جلوی بینی اش گرفت و به سمت دیگ کوچکی رفت که مایعی زرد رنگ و بدبو در آن میجوشید.
آدولان گفت: ما نمیتونیم به سربازها آنقدر که برای مسخ کردنشون لازمه نزدیک بشیم. این معجون فقط اونها رو کمی حواس پرت میکنه
- چه جوری میخوای این معجون بد بو رو به خوردشون بدی
- به زودی میفهمی
فقط کافی بود آشپز سربازخانه را سحر کنند. او می توانست معجون را در غذای سربازان بریزد. تمام سربازان شیفت شب از غذای آلوده به معجون آدولان خوردند و طبق برنامه در محل خدمت خود حضور یافتند.
آنها دیگر جدیت و دقت سابق را نداشتند. اما سرخوشیشان آنقدر هم نبود که کسی را مشکوک کند. آدولان میزان مواد اولیه را با دقت فراوان انتخاب کرده بود، آنها در حالیکه لبخند می زدند و در زمانهای تعیین شده جایشان را با هم عوض می کردند در حال تجربه بی وزنی و خلسه بودند. مردان بی سرزمین منتظر فرصت مناسبی برای ورود به معبد شدند. این فرصت یک ساعت بعد از شروع شیفت ایجاد شد درست وقتی که تصمیم گرفته بودند دوباره دست به دامن جادو شوند. دینو به همراه چهارده نفر از مردان بی سرزمین که آنشب برای اين ماموریت آماده شده بودند در تاریکی شب از غفلت نگهبانان استفاده کردند و وارد معبد شدند. ساختمان در طبقه اول خالی و با وجود سرمای پاییزی بیرون، گرم بود. انگار که آتشی مدتها در فضای معبد روشن بوده است. دیوارها چنان گرم بود که دست را میسوزاند. خیلی زود عرق از سرو رویشان جاری و نفس کشیدن برایشان سخت شد. از پله هایی که در میان ساختمان بود پایین رفتند. پله ها طولانی بود و هرچه پایین تر میرفتند هوا گرم تر و غیرقابل تحمل تر میشد که ناگهان صدای شوق آدولان که مشعل به دست جلو دار گروه بود شنیده شد. آنها به دالان های اصلی زیرزمین معبد رسیده بودند. حالا به جز جادوهای محافظ که مردان بی سرزمین تصور میکردند مقابله با آنها را بلدند چیزی سد راهشان نبود.
آدولان گفت:دوستان من، از اینجا به بعد همه چی به مهارت ما در جادو بستگی داره.
همراهان آدولان به جز دینو همگی جلو رفتند. آدولان مشعل را به دینو داد و گفت که بیرون بماند زیرا می دانست کتیبه ها نباید در معرض هیچ نوری قرار بگیرند. آدولان وردی خواند درب اتاقی که انتهای دالان بود در جایش لرزید و باز شد. همه جادوگران وارد اتاق شدند. کتیبه ها در جایگاهشان در مرکز اتاق قرار داشتند. آنها لوح های حکاکی شده ای بودند. اتاق با نوری که از کتیبه ها متصاعد میشد اندکی روشن شده بود و جایگاه های کتیبه های دیگر که خالی مانده بود نیز پیدا بود. حروف کتیبه ها چنان نورانی بود که چشم را میزد صدای وزوزی در فضا پیچیده بود یکی از مردان گفت: این صدا از جادوی کتیبه ست.
بازبی پاسخ داد: بله
صدای بازبی در دالان سنگی پشت سرشان جایی که دینو با مشعل ایستاده بود پیچید. آدولان سپس گفت باید با هم جادویمان را به سمت کتیبه ها بفرستیم . اگر جادو کار کنه، کتیبه ها باید از جایگاهشون خارج بشن ولی ممکنه این اتفاق نیوفته در هر صورت برای مبارزه با هر جادوی سیاهی آماده باشید.
سپس مردان بی سرزمین دستانشان را به هم دادند و با لحنی مرموز و کشیده یک جمله را بارها تکرار کردند: (این آنتیکویس ژیکایی میهی) صدایشان در تالار سنگی بیش از پیش طنین انداخت. آنها همچنان دست در دست یکدیگر ایستاده سرها را پایین انداخته و ورد را تکرار میکردند. کتیبه ها با صداهایی از جایشان تکان میخوردند و گرد و خاکی از اطرافشان فرو میریخت جادوگران با دیدن تاثیر وردشان با صدای بلند تر و تمرکز بیشتر خواندند تا یکی از کتیبه ها از جایگاهش کمی فاصله گرفت اما به ناگاه مانند اینکه کتیبه جلوی حمله موجودات جادویی را گرفته باشد ، با تکان خوردن آن هزارن موجود جادویی با سری شبیه به انسان و بدنی همچون خفاش از جایگاه بیرون ریختند و بر سر رو روی جادوگران حمله ور شدند. آنها سمج بودند و دست بر نمیداشتند با بهم خوردن برنامه ورد خوانی کتیبه سرجایش برگشت و راه خروج خفاش های جادویی سد شد. اما همان حمله نیز براي زخمي كردن آنها کافی بود جای گاز خفاشها مرتب بزرگتر و دردناک تر میشد و هیچ جادویی برای خنثی کردنش کارگر نمی افتاد . جادوگران و دینو وحشت زده به سمت در معبد دویدند ، بازبی به آرامی از لای در نگاهی به بیرون انداخت. نمی دانست چه مدت در دالانهای زیرزمینی قلعه سر کرده اند. اما همه چیز بیرون عادی به نظر می رسید. آنها قرار گذاشته بودند تا در صورتیکه ماموریت کسانی که به داخل معبد رفته اند پیش از تعویض شیفت تمام نشود، بقیه اعضا گروه آتش سوزی گسترده ای در سربازخانه ایجاد نمایند تا با کشیدن سربازان به سمت آتش فرصت را برای فرار یارانشان فراهم نمایند. بازبی به آرامی سوت زد اما هیچکدام از سربازان عکس العملی نشان ندادند. هنوز تا تعویض شیفت وقت داشتند، از اینرو یکی یکی از معبد خارج شده و در تاریکی شب ناپدید شدند.
در آن روزها آرامشی ناپایدار بر قاره کهن سایه افکنده بود. ایساما، پایتخت باسمنیا سرد سیر و کوهستانی بود. قصر تکاما در بهترین منطقه ایساما بنا شده بود و معماری مجلل و چشم نوازی داشت.
تکاما ماسودا عضلانی و درشت هیکل بود. با موهایی بلند که علارغم آنکه پنجاه سالگی را پشت سر گذاشته بود همچنان مشکی بودند. چشمانی ریز و نگاهی نافذ داشت. در آن روز سرد پاییزی در حالیکه دستانش را از پشت قلاب كرده و میان باغچه های مربع شکل و منظم باغش قدم میزد ، به مردی که به دنبالش میامد و نامه ای میخواند گوش میداد. مرد خواندن نامه تسوکا را تازه تمام کرده بود که سوجی ادکاسا مشاوراعظم پادشاه در حالیکه بالاپوشش را محکم به دورش پیچیده بود نزد پادشاه آمد و تعظیم بلند بالایی نمود. تکاما در حالیکه سر حال به نظر می رسید رو به سوجی گفت: هیچ وقت چنین موقعیت خوبی برایمان ایجاد نشده بود همه رقبا با یکدیگر در حال جنگند و حالا آکوییلا کار ما رو راحت تر هم کرد. اتحادش با ما حکم آخرین تکه این پازل بود.
- آکوییلا مرد زرنگیه باید با احتیاط عمل کنیم.
- درسته اما تصرف قاره نوین فقط بخشی از نقشه هست. حالا که بخش بزرگی از ارتش آرگونها در قاره نوین و در کنار اکسیموسها هست ما با فرستادن نیروی کمکی برای میسالاها می تونیم دوباره قدرت در قاره شرقی رو پس بگیریم.
تکاما سپس با سر اشاره کرد و چند خدمتکار جلو آمدند تا برایش ميوه بياورند. سوجی به فکر فرو رفته بود و با خود می اندیشید به زودی کشتی های لازم برای ارسال نیرو به میسالا فراهم خواهد شد.
تکاما دارای فرزندان زیاد از همسران متعدد بود. شینتا یکی از فرزندان تکاما حدودا هفده ساله و در امور اجرایی بسیار کارآمد بود. آن روز برای سرکشی از بنادر و کشتی های تازه ساخته شده از قصر خارج شده بود. او و محافظین و اطرافیانش در بندر اصلی شهر راه میرفتند و به گزارش فردی که مسئول نظارت بهیکی از کارگاه های کشتی سازی بود گوش میدادند. شینتا پرسید چند وقته مسئولیت ساخت کشتی ها به تو سپرده شده؟
- تقریبا شش ماه
- دقیقا چقدر؟
- صد و هفتاد و چهار روز
- در این مدت چند کشتی ساختی؟
- قربان فرآیند ساخت کشتی فرایندی زمان بره. ما از ماهی یک کشتی الان به ماهی دو کشتی رسیدیم
شینتا جلو آمد خنجرش را از نیام بیرون کشید و زیر گلوی مرد گذاشت. مرد نگون بخت به زانو درآمد شینتا کمی به خنجرش فشار آورد و قطرات خون روی تیغه خنجر ریخت سپس گفت: نگاهی به مردانت بکن یه مشت تنبل تن پرور از وقت استراحتشون بزن شبانه روز کار کنید کمتر بخورید بیشتر بسازید
مرد خرخر کنان دهانش را باز کرد صدای مفهومی از گلویش خارج نمیشد چشمان ترسیده اش از حدقه بیرون زده بود شینتا نعره زد: نشنیدم چی گفتی
- ب....بلههه قربان
شینتا مرد را رها کرد و گفت یادت نره چی گفتم . به مردی که همراهش بود گفت: تو حواست بهشون باشه، سپس دستش را در جیبش فرو برد و کیسه ای زر در کف دست مرد کشتی ساز گذاشت. مرد دستانش را به گلوی خون آلودش گرفت و افتان و خیزان دور شد.