بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت پنجاهم
در وگامانس چند ساعتی از خاموش شدن شعله های جنگ می گذشت. برنارد در تالار اصلی قلعه نشسته بود، قرار بود جلسه ای برای تصمیم گیری در خصوص اقدام بعدی نیروی متحد در آن تالار برگزار شود. برنارد در حالیکه شمشیرش را برانداز می کرد دوباره آن صحنه را در ذهنش مجسم کرد. دارک اسلو استارِ خون آلود روبرویش زانو زده بود، برنارد شمشیرش را بالا می برد و سپس در قلب ولیعهد اکسیموس فرو می کرد. در این حین صدای باز شدن در و ورود فرماندهان به تالار او را از افکارش بیرون کشید. با ورود رومل گودریان برنارد ایستاد، فرماندهان یکی یکی در جایگاه خود قرار گرفته و دور میز نشستند.
نیکلاس بوردو با اجازه پادشاه جلسه را آغاز کرد: درسته که اکسیموسها عقب رفتن اما این به منزله یک عقب نشینی تمام عیار نیست. ممکنه به زودی با جایگزین کردن منجنیق هاشون برگردن ... اما دیگه اونقدر به قلعه نزدیک نمی شن که با استفاده از جادوگر بشه توی ارتششون اغتشاش ایجاد کرد. در ضمن برای اینکه تیرهای منجنیقشون به قلعه برسه نیاز هم ندارن که خیلی به قلعه نزدیک بشن.
لابر گفت: من فکر می کنم نباید این فرصت رو بهشون بدیم. باید قبل از اینکه بتونن ارتششون رو بازسازی کنن با تمام قوا بهشون حمله کنیم. ارتش اکسیموس ضربات سنگینی رو دریافت کرده. نه فقط از نظر تعداد سربازها، بلکه در حال حاضر تسلیحات، تجهیزات و امکانات لازم برای یک جنگ بزرگ رو هم در اختیار ندارن
برنارد گفت: در ضمن گزارش های زیادی داریم که منابع مالی و اندوخته مواد غذایی اکسیموس، در بدترین زمان خودش هست و هنوز چاره ای برای این موضوع پیدا نکردن. سپس با حرارت اضافه کرد: ازین لحظه به بعد زمان به طور کامل به نفع اکسیموس نخواهد بود.
لابر گفت: هنوز سواره نظام دو ارتش از قدرت قابل ملاحظه ای برخورداره. اکسیموس در جنگ قبلی در هر دو بخش پیاده و سواره نظام کشته زیادی داشته و منجنیق های زیادی رو هم از دست دادن. بازسازی سریع این ارتش ممکن نیست. میتونیم یه شیخون رو با سرعت پیاده سازی کنیم.
برنارد گفت: ما هنوز هم می تونیم از جادوگر استفاده کنیم.
لوئیجی بارفل با نگاهی پرسشگرانه به برنارد رو کرد و گفت: چطور میشه دوباره از جادوگر استفاده کرد؟ اونا دوبار در یک دام نمیفتن...
برنارد که تمام شب را به یک حمله تمام کننده فکر کرده بود جواب داد: همزمان با حرکت سواره نظام، پیاده نظام دو ارتش هم حرکت خواهند کرد. سواره نظام پس از درگیری، جلوی عقب نشینی نیروهای اکسیموس رو خواهد گرفت و مدتی بعد پیاده نظام هم با تمام قوا خواهد رسید و وارد جنگ خواهد شد. در پشت صف پیاده نظام، جادوگر توسط چندین لایه پیاده نظام و سواره نظام محافظت میشه رهبری این گروه رو خودم به عهده می گیرم و گروه مخصوصی از کماندارن هم اون منطقه رو پوشش خواهند داد و آخرین ضربه رو بهشون وارد می کنیم.
لوئیجی و لابر با پیشنهاد برنارد موافق بودند ، اما سیمون همچون نیکلاس معتقد بود پذیرفتن چنین ریسکی ممکن است بهایی بیش از تصور آنها داشته باشد، از اینرو گفت: فراموش نکنید که چرا از ابتدا ما مستقر شدن در این قلعه رو انتخاب کردیم، تا زمانیکه در قلعه هستیم همه چیز به نفع ماست، در این جنگ دو ولیعهد کشته شدن و حالا این درگیری ابعاد جدیدی پیدا کرده...
نیکلاس بوردو به نشانه تایید حرف سیمون سری تکان داد و گفت: به نظر می رسه پیروزی برای هیچ کدوم از طرفین درگیر در جنگ راحت به دست نمیاد. اونها دیگه به راحتی در دام ما نخواهند افتاد و ما هم نمی تونیم ریسک خروج از قلعه و حمله همه جانبه رو بپذیریم ...
رومل گودریان به عنوان فرمانده جنگ به همه صحبت ها گوش داد. بعد از مکثی نه چندان طولانی گفت: برای انجام چنین حمله تمام عیاری، در حالی که مدت هاست در شرایط تدافعی هستیم، احتیاج به برنامه ریزی دقیق و به دست آوردن اطلاعات کاملی از ارتش اکسیموس داریم. نمیتونیم دست روی دست بذاریم، ولی نباید هم اشتباه کنیم.
سپس رو به نیکلاس کرد و گفت : نیکلاس، بخش های مختلف ارتش رو سروسامون بده و یه گزارش از میزان توانشون برای من بیار.
برنارد، هر چقدر که میتونی در کمترین زمان ممکن اطلاعات دقیق از وضعیت و نیت ارتش اکسیموس جمع آوری کن.
سپس رو به لابر کرد و گفت : و از شما درخواست میکنم که تا فرا رسیدن زمان حمله، ارتش ریورزلند رو به بالاترین سطح آمادگی خودش برگردونید.
آنگاه رومل از جایش بلند شد و رو به همه ادامه داد : تا اون زمان، بازسازی قلعه و آمادگی کامل برای دفاع از اون، اولویت اول ماست...
در ایساما پایتخت باسمنیا، در یکی از اتاق های پرنور و زیبای قصر، اِمیکا بزرگترین دختر پادشاه که زیبایی اش را از مادرش به ارث برده بود مشغول تمرین رقص بود. اِمیکا خواهر دوقلوی دایسوکه ولیعهد باسمنیا بود. آنها داری یک برادر بزرگتر به نام هاروتا بودند. او اولین فرزند تکاما و آسوگا بود. هاروتا در کودکی بعد از بیماری ای سخت از پا فلج شده و عنوان ولیعهدی را از دست داده بود. خانه نشینی و بیماری او را به مردی تلخ و مکار تبدیل کرده بود. هاروتا هرگز نمی توانست به مقام پادشاهی برسد از اینرو در اداره کردن امور قصر و زنان تکاما به مادرش آسوگا مشاوره میداد.
امیکا که تمرین رقص را به پایان رسانیده بود، به اتاق برادرش هاروتا رفت. هاروتا بی حوصله و عنق روی تختش دراز کشیده بود و دانه های انگور را به دهان می برد. امیکا وانمود می کرد که به حضور برادرش بی توجه است و شروع به رقصیدن کرد. مدتی بعد هاروتا انگوری که در دست داشت را به سمتش پرت کرد و فریاد زد: بشین سرم گیج رفت.
در همین زمان دایسوکه که تازه از تمرینات رزمی بازگشته بود به اتاق هاروتا وارد شد و بر لبه تخت نشست. او مانند پدرشان عضلاتی برجسته و ورزیده داشت. نگاهی به امیکا کرد و گفت: اینجا چه کار می کنی؟
امیکا چرخی زد و گفت: اومدم تا هاروتا مهارتم در رقص رو تایید کنه...
دایسوکه پوزخندی زد. هاروتا قبل از اینکه دایسوکه چیزی بگوید گفت: شنیدم شینتا به زودی همراه ارتشی که پدر قصد داره به عنوان نیروی کمکی به میسالا بفرسته راهی میدان جنگ میشه.
دایسوکه قبلا این خبر را شنیده بود و از شنیدنش حسابی به خشم آمده بود اما در جواب هاروتا فقط لبخند کم رمقی روی لبانش پدیدار شد.
هاروتا که می توانست نارضایتی برادرش را حدس بزند گفت: تو ولیعهدی... باید توی پایتخت بمونی... در ضمن مغزتو به کار بنداز. بد نیست شینتا توی جنگ با آرگونها کشته بشه اونوقت برای همیشه خیالت از بابت اون راحت میشه...
سپس ادامه داد: در حال حاضر همه چیز به نفع ماست. با حمله های پراکنده ی نیروی دریایی به ریورزلندیها اونها الان کاملا احساس ناامنی می کنن. میسالاها هم در نبود بخش بزرگی از ارتش آرگون تونستن زخمهای موثری در قاره شرقی به دشمن بزنن. این یعنی بدون دخالت ما تمام قدرتهای قاره های دیگه با دشمنی با هم دارن هر روز ضعیف تر میشن و بعد از اون نوبت ماست که ضربه نهایی رو بهشون وارد کنیم و قدرت بلامنازع تمام اقلیم ها بشیم. اونوقت تو دیگه یه پادشاه نخواهی بود بلکه امپراطوری میشی که بر کل دنیا حکومت می کنه...
در باراد لند پیکی که نامه ای بسیار مهم را حمل می کرد به قصر نیزان رسیده بود. نامه از وگامانس و به قلم لابر بود. محتوای نامه از وضعیت بغرنج جنگ و کشته شدن آندریاس گودریان و پیر اکسیموس دو ولیعهد طرفین درگیر در جنگ و عقب نشینی موقت اکسیموسها خبر می داد.
همینطور لابر در خصوص حضور رومل گودریان در میدان جنگ، جراحت جدی فابیوز و تلفات سنگین سواره نظام ریورزلند نوشته بود. گرچه دفاع از وگامانس همچنان ادامه داشت اما روزهای پیش رو می توانست آبستن تحولات پیش بینی ناپذیری برای هر دو طرف باشد.
همان روز ملکه نامه ی دیگری از طرف فرماندهی ارتش غربی دریافت کرد. اخباری شدیدا نگران کننده از تحرکات نظامی و ساخته شدن تعداد بسیار زیادی کشتی نظامی توسط باسمن ها از سوی لرد ویلیس ریتارد مخابره شده بود. طبق نامه لابر، اکسیموسها پس از آنکه شکست سنگینی خورده بودند برای جلوگیری از وخیم تر شدن اوضاع در زمانی که دارک اسلو شجاعانه از سرعت پیشروی سواره نظام نیروی متحد کاسته بود عقب نشینی کرده بودند. ملکه نامه ای برای لابر فرمانده ارتش ریورزلند فرستاد و در آن تمامی مواردی که لرد ویلیس ریتارد مخابره کرده بود را به اطلاعش رساند. شاردل می خواست هر چه زودتر کار اکسیموسها را یکسره کنند تا بتواند بخشی از ارتش را از میدان جنگ در وگامانس جهت محافظت از مرزها فرا بخواند. اما در آن زمان و پیش از شکست اکسیموسها فراخوانی حتی بخش کوچکی از ارتش می توانست نتیجه جنگ در وگامانس را تغییر دهد.
پس از فرستادن نامه به سمت وگامانس، شاردل میزی را فرا خواند و ماجرای در گیری فابیوز با گروه ضربت اکسیموس را برایش تعریف کرد و گفت که همسرش در آن درگیری به شدت مجروح شده اما به لطف درمانگران و شجاعت ساموئل همچنان زنده است. پس از شنیدن خبر، میزی بر خود لرزیده بود اما اینکه می شنید فابیوز از مرگ جسته است باعث می شد کمی آرام گیرد.
پس از آن شاردل از او خواست با به حداقل رساندن نیروی ارتش در پایتخت و با فراخوانی باقیمانده پرچمداران جنوب و مرکز کشور، ارتشی فراهم کند و به نایان بفرستند. ضمنا برای ایجاد انسجام در نیروهای شمال غربی، غرب و جنوب غربی شخصا راهی شهرهای مرزی شود. میزی بعد از شنیدن دستورات شاردل گفت: من به عنوان رئیس گارد سلطنتی نمی تونم ملکه و پایتخت رو بی دفاع رها کنم...خواهش می کنم اینو از من نخواه...
شاردل در حالیکه لحنش را از یک ملکه به یک دوست قدیمی تنزل می داد گفت: یادت باشه قبل از اینکه ملکه این سرزمین باشم، مثل تو سوار بر اسب بودم و در حال جنگیدن بزرگ شدم... تعداد نفراتی که در پایتخت هستن کافیه و اگه ارتش ما و دزرتلند بتونه ضربه آخر رو به اکسیموس وارد کنه، بخشی از ارتش رو از وگامانس به پایتخت برمی گردونم...
میزی می خواست چیزی بگوید اما شاردل به میان حرفش پرید و گفت: چاره ای نداریم .... در این بین یکی از ندیمه های ملکه چند ضربه به در اتاق زد و با عجله وارد شد و گفت: بانوی من، فرموده بودید هر خبری در مورد بانو گلوری رو سریع به اطلاعتون برسونم...بچه زودتر از موعد به دنیا اومد...یک پسر ... کشیدگی چشمهاش به لرد سیمون رفته اما مثل چشمان مادرش رنگشون آبیه... بچه سالم و قشنگیه...باید خودتون ببینید.
شاردل از اینکه بعد از مدتها خبر خوبی می شنید لبخند رضایتی بر روی لبانش ظاهر شد.