خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۵:۵۵   ۱۳۹۸/۱/۱۹
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت پنجاه و هفتم

    درومانی شهری در وسط بیابان های دزرت لند بود که در طول سالها به لطف خانواده درومانیک و چند خانواده سرشناس دیگر رونق کم نظیری یافته بود. امنیت شهر و اوضاع اقتصادی مطلوب عموم مردم، باعث شده بود آنجا به یکی از مقاصد اصلی تجار تبدیل شود کاروان سراها، میخانه ها و مسافرخانه های شهر هیچ وقت خالی از مهمان نبود. در سال گذشته که جنگ باعث از رونق افتادن کسب و کارها شده بود، رفت و آمد تجار کاهش یافته بود اما اوضاع کساد نبود.  موریس درومانیک از تجار سرشناس و معتبر کشور و برادر شارلی در عمارت خانوادگی شان در درومانی زیر آفتاب کم رمق پاییزی قدم میزد که نامه ای محرمانه ای برایش آوردند. نامه را خواند و چهره اش در هم رفت مدت مدیدی را در فکر ماند در حالی که دستانش را مشت کرده بود و به عواقب تصمیمش فکر میکرد به اتاق کارش رفت تا جواب نامه را بنویسد.

    والتر فِدِرمُر از دوستان قدیمی و مورد اعتماد موریس، سالها بود که در  کنار موریس فعالیت میکرد دست راست او بود و همیشه در جریان امور قرار میگرفت هنگام صرف شام موریس گفت: امروز یه نامه در مورد شارلی به دستم رسید

    والتر نگاه پرسشگرانه اش را به او دوخت موریس ادامه داد: نویسنده نامه نامعلوم بود ولی نوشته بود شارلی نیاز به کمک داره مهر رسمی خاندان سلطنتی هم زیر نامه بود

    چشمان والتر برقی زد که از نگاه موریس مخفی ماند سپس گفت: مهر سلطنتی؟ واقعا؟ نیاز به چه کمکی داره؟

    موریس سرش را جلو آورد و با صدای آرامتری گفت: نامه مطمئنا توسط یک مقام سلطنتی نوشته شده. بخاطر مهر و دستخط ظریف و مرتب نویسنده میگم . فکر میکنم شارلی یه هم دست تو قصر پیدا کرده. ماجرایی که بعد از خروج شارلی از قصر پیش اومده رو که میدونی؟ میخواد کارهایی بکنه و احتیاج به کمک داره اما اجازه خروج از قصر گودریان و فعلا نداره.

    -         خب از تو چه کمکی خواسته؟

    -         نمیدونم چجوری ولی نوشته خودش راهی برای خروج از قصر پیدا کرده، میخواد براش نیرو بفرستم تا بتونه از صحرا عبور کنه

    والتر به فکر فرو رفت. موریس با کلماتی شمرده گفت: من نمیخوام کسی رو بفرستم کمکش اگر سیستم امنیتی آرتور شاگستا به ماجرا پی ببره دودمان من به باد میره من اعتبارمو راحت به دست نیاوردم که با خیره سری های خواهرم از دست بدمش

    والتر سرش را پایین انداخته بود نمیخواست نگاهش با موریس تلاقی کند کمی با غذایش بازی کرد و گفت: خب اینو تو جوابش گفتی؟

    -         نه!!!

    والتر نتوانست از نگاه کردن به چشمان سیاس موریس خودداری کند. موریس ادامه داد: اگر شارلی دوباره دست به اقدام احمقانه ای بزنه حتی اگر این بار موفق هم بشه باز پای من وسط کشیده میشه. اما شارلی رو که میشناسی دختر یک دنده ایه. مطمئنم اگر ازش بخوام بخاطر اعتبار خانواده دست از خیره سری برداره و تن به خواسته های پادشاه بده گوش نمیکنه و کار خودشو میکنه بنابراین بهش قول مساعد دادم اما به وقتش برش میگردونم قصر

    -         موریس اینجوری سرشو به باد میدی. خیلی بعید رومل دوباره ببخشتش

    -         من سرشو به باد نمیدم خودش داره زندگیشو خراب میکنه من مسئول زندگی شارلی نیستم والتر، من مسئول اعتبار خانواده درومانیک هستم

    والتر دیگر حرفی نزد به یاد آورد که موریس واجد همان صفتیست که به خواهرش نسبت میدهد. یک دندگی!

    اما به محض خروج از عمارت درومانیک اسبی برداشت و به تاخت از شهر خارج شد نمیتوانست تا صبح صبر کند.

    پیکی که حامل پاسخ موریس بود از نزدیکان و افراد مورد اعتماد مادونا بود او شب را در یکی از روستاهای بین راه ماند و همین تاخیر باعث شد والتر بتواند او را بیابد تا بتواند به شارلی هشدار دهد. والتر به سلامت شارلی بیشتر اهمیت میداد تا اعتبار خانواده درومانیک

    در سرزمین سردسیر سیلورپاین تسوکا و آکوییلا جلسه ای محرمانه در اتاق کار امپراطور تشکیل دادند تا توافقاتی انجام دهند. آکوییلا آنروز دست به انتخاب پیچیده ای زد معامله ای که از یک سو او را قدرتمند تر میکرد و از یک سو محبوبیت او در داخل را تحت شعاع قرار میداد. اما چاره ای هم نداشت. باسمن ها قدرت یافته بودند و مترصد فرصتی برای حمله به قاره نوین بودند او میخواست پیروز میدان باشد. تسوکا هم خوشحال بود با امتیازی که از آکوییلا گرفته بود هم هزینه های ارتش کم میشد و هم سرعت کار بالا میگرفت. آکوییلا در آخرین لحظه قبل از امضای موافقت نامه گفت: قید کن که مردم سیلورپاین باید در امان باشند هیچ تجاوز و وحشیگری به جان و مال مردم نباید اتفاق بیوفته.من متحد شما هستم و میدونی که فرهنگ عموم سیلورپاین با شما همراه نیست و در این مدت کوتاه هم نمیشه تغییری در نگرش مردم ایجاد کرد نباید هم تلاشی بکنیم و گرنه نقشه زودتر از موعد لو میره بنابراین این ارتشیان شما هستند که باید خویشتن دار باشن

    - سربازان باسمن بسیار پرشور و پر انرژی هستند در لشکرکشی ها هم با تمام توانشون شرکت میکنند معمولا ما در ارتش انرژی شونو سرکوب نمی کنیم

    آکوییلا بلند شد و ایستاد برگه موافقت نامه را برداشت مچاله کرد و به دور انداخت. تسوکا برآشفت: قرررربان!!!!

    آکوییلا گفت: من دارم از اعتبار و شخصیت خودم میگذرم تقریبا تمام منابع اقلیم رو صرف این نقشه کردم و دارم خاک سرزمینمو در اختیارتون میگذارم تا به اهداف مشترکمون برسیم در مقابل شما میخواید سربازانتونو آزاد بگذارید تا هرجور راحتن رفتار کنند؟

    تسوکا هم ایستاده بود : نه نه نه . مطمئنا ما هم همه تلاشمونو میکنیم

    -         تلاشتون کافی نیست من میخوام که تعهد کنید که مردم من در امان هستند

    -  بعد از پیروزی وقتی ببینند که خاک سرزمینشون چقدر وسعیتر شده و امپراطوری قدرتمند تری دارند ناملایمات رو فراموش میکنند

    آکوییلا  مستقیم به چشمان تسوکا نگاه کرد و تکرار کرد: کافی نیست من میخوام که مطمئن باشم مردم از حضور ارتشیان باسمن در خاک سیلورپاین در امان هستند.

    تسوکا کمی مکث کرد زمان مناسبی برای چانه زنی نبود

    -         بله قربان

    راه دیگری نداشت.

    بعد از تمام شدن آن جلسه آکوییلا ایسی بوکو را فراخواند و از او خواست که معجون خاصی برای او بسازد تا تاثیرات موردنظرش را در فردی که از آن مینوشد ایجاد کند. امپراطور میخواست معجون قدرت استدلال و تحلیل فرد را مختل کند بدون آنکه به سلامت جسمانیسش صدمه ای وارد شود. ایسی بوکو چند روزی را در کتابخانه گذراند مرتب از میان کتب ها و دست نوشته ها مطالبی در میآورد مطمئن بود که خواست امپراطور غیر ممکن نیست. مواد اولیه مورد نظرش را یادداشت میکرد بعضی از آنها در دسترس بود و برای تهیه بعضی دیگر باید وقت بیشتری میگذاشت بالاخره اعلام کرد که میتواند معجون را خیلی زود آماده کند و بهتر ست قبل از اینکه امپراطور آن را به شخص مورد نظرش بخوراند، تاثیر آن را بر روی یک زندانی بسنجند.

    تروپی و سیمپرسون به مقصد رسیدند سفری سخت و طاقت فرسا که همراه با مکالمات عموما یک طرفه ای بود که برای هر دو جذاب بود. تروپی میگفت و سیمپرسون میشنید ذهن باطراوت و جوان پسرک نوجوان تشنه دانستن بود. ریورزلند برای هر دو نفر جذابیت داشت آنها که به دیدن منظره های کوهستانی و سفید عادت داشتند از دیدن مناظر رنگارنگ پاییز ریورزلند شگفت زده شدند. در باراد لند پیدا کردن شهرک اوشایم سخت نبود اما وقتی به محل مورد نظر رسیدند با دیدن دیوارهای بلندی که دورتادور ساختمان های کوچک و روستایی کشیده شده بود شگفت زده شدند. چند روز اول را به نگهبانی دادن و بررسی شرایط پرداختند شب ها در غار مالای که حالا خالی از سکنه بود میخوابیدند و روزها سعی میکردند از پشت تپه ای که خیلی هم به محل نزدیک نبود اوضاع را زیرنظر بگیرند. رفت و آمد به شهرک خیلی کم بود معمولا اوایل صبح دو سه نفر از ساکنین از دروازه اصلی و از مقابل نگهبانان ریورزلندی میگذشتند تا برای خرید مایحتاج ضروری شان به شهر بروند و تا ظهر بازمی گشتند رفت و آمد دیگری وجود نداشت. مردان بی سرزمین در میان دیوارهای بلند شهر هر روز به امور خود مشغول بودند و صدای فعالیت هایشان آنقدر بلند نبود که از دیوار ها بگذرد. روز چهارم تصمیم گرفتند به مردانی که برای خرید از شهر خارج می شوند نزدیک شوند. به میانه راه رفتند و منتظر ماندند آن روز دو نفر از شهر خارج شده بودند که سوار بر گاریشان از دور پیدا شدند. تروپی خود را زمین انداخت و شروع به ناله کردن کرد . سیمپرسون وسط جاده دوید و گاری را نگه داشت: میشه کمکمون کنید پای رفیقم پیچ خورد نمیتونیم اینجوری تا شهر بریم.

    سواران نگاهی به تروپی انداختند و گفتند: بیاین بالا

    سیمپرسون دوید و زیر بغل تروپی را گرفت و کمکش کرد از گاری بالا برود حالا یک ساعتی وقت داشتند تا از آنها حرف بکشند.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۰/۱/۱۳۹۸   ۱۳:۳۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان