بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه – قسمت هفتاد و یکم
شینتا بالای میز نشسته بود تسوکا و آکوییلا دو طرفش نشسته بودند زنان مو تراشیده مورد علاقه تسوکا با صدای سازهای عجیب میرقصیدند گویی بیرون از چادر نه شبی سرد و یخ زده ای بود و نه صدای ناله های ناهنجار زنان سیلورپاینی که دزدیده شده و مورد آزار قرار گرفته بودند. آکوییلا به بشقاب غذایش دست نزده بود در حالی که شینتا و تسوکا شمکشان را سیر کرده بودند. تسوکا نگاهی به بشقاب پری که خدمتکار از جلوی آکوییلا بر میداشت کرد و گفت: کمی شراب بخور
آکوییلا نگاه نافذی به تسوکا انداخت و گفت: قول و قراری با ما داشتی تسوکا
تسوکا جرعه بزرگی نوشید و گفت: اوه آکوییلای بیچاره هنوز فراموش نکردی؟ چقدر تو سمجی. مردان ما نیاز به تفریح دارند اونا مدتها روی کشتی بودند معلوم نیست کی و کجا بتونن زنانی گیر بیارند که از نظر تو هم آغوشی با اونها بدون اشکال باشه. سخت نگیر .
سپس کمی جلوتر آمد و با صدایی آرام تر گفت: موقعیتتو در نظر بگیر دوست خوبم
شینتا رو به آکوییلا پرسید: متوجه شدم شما تصمیم دارید برای بازیابی سلامتیتون به دیدن درمانگرای فیلونی برید درسته؟
- درسته جناب شینتا من باید به فیلون برم البته تسوکا هم پیش از این قرار بود همراهم بیاد.
- میتونه همراه شما بیاد
آکوییلا گفت: تایگریس در زمان غیبت من فرمانده نیروهای وفادارمو به عهده گرفته. به دستور من به دنبال اسپروس رفته تا اون رو بکشه تمام نیروهای وفادار هم همراهیش میکنن.
- خوبه. میتونه روی کمک ما حساب کنه .
بعد از تمام شدن شام آکوییلا از چادر شینتا خارج شد شینتا رو به تسوکا گفت: تایگریس تا الان چه کمکی برای باز پس گیری قدرت انجام داده؟
- فعلا هیچی اما تا جایی که میدونم ارتش اسپروس و تعقیب میکنن چاره ای ندارند جز اینکه منتظر فرصتی برای شبیخون باشند.
- دیده بان یه گروه چند صد نفره از مردم عادی با تعداد کمی سرباز دیده که از چند کیلومتری اینجا رد میشند فردا یه گروهو به اون سمت میفرستم خودمون هم به سمت تایگریس میریم
عقب نشینی مردم سیلورپاین در دو بخش انجام شده بود دسته اول مردمی که توانایی حرکت سریع نداشتند کوه ها را خوب میشناختند و یا به قدر کفایت به خودشان اطمینان داشتند در کوهستان های سیلورپاین مخفی شدند و گروه دیگر که میخواستند تحت حمایت ارتش باشند در معیت ارتش به سمت دریاچه قو حرکت کردند. بخش بزرگی از ارتش سیلورپاین چیزی در حدود هفتاد هزار نفر به سمت اسپروس برگشته و تحت فرماندهی کیه درو قرار گرفته بودند.
اسپروس در چادر فرماندهی نشسته بود و منتظر لئونارد پودین بود تا وارد شود. اسپارک و کیه درو با نگرانی در چادر قدم میزدند. اسپارک گفت : اسپروس... اونجا خونه ماست باورم نمیشه همچین تصمیمی گرفتی. تکلیف آینده پادشاهی مونته گرو چی میشه؟ جادوی باستانی چجوری باید جانشین بعدی رو تعیین کنه؟
اسپروس با صورتی بی احساس درست همان نگاهی را داشت که اسپارک به شدت دلتنگش بود، گفت: مشکل الان ما نیست، امیدوارم جادوی باستانی راه جایگزینی پیدا کنه
لئونارد وارد شد تعظیمی کرد و گفت: قربان من امکان اجرای دستور شما رو بررسی کردم خورسندم که اعلام کنم ما امکانات لازم رو میتونیم فراهم کنیم نمیتونم میزان خسارت رو پیش بینی کنم اما با توجه به اینکه قلعه باستانی پادشاهی از سنگ ساخته شده فکر نمیکنم انفجار در یه بخشش بتونه به بخش های دیگه صدمه جبران ناپذیری بزنه. به نظرم میزان مواد منفجره ای که ما میتونیم استفاده کنیم میتونه بخش غربی قلعه رو خراب کنه تخت مورد نظر شما، تالار و مساحتی در حدود 3000 متر مربع از بین خواهد رفت. من صلاح نمیدونم انفجار بزرگتری ایجاد کنیم چون افراد من بعد از شلیک آتش فرصت فرار را از دست خواهند داد
اسپروس گفت: همین کارو بکنید
تدبیر اسپروس برای پیشگیری از حضور دوباره آکوییلا بر مسند قدرت به این صورت انجام شد چیزی در حدود یک چهارم قلعه باستانی نابود شد و تخت سنگی جادویی زیر خروارها سنگ مدفون گشت علاوه بر آن گروه کوچکی از سربازان مورد اطمینان کیه درو برای یافتن و کشتن آکوییلا رهسپار شده بودند.
در دیمانیا، مرکز فرماندهی مشترک غرب برنارد نامه ای را میخواند که از وگامانس رسیده بود پدرش به طور سربسته از موفقیتش در ماموریت به معبد پلیوس نوشته بود . این به معنای دستیابی به دو جادوگر جدید بود. برنارد همچنان نامه را میخواند که شارلی در زد.
- بانو شارلی
- شاهزاده برنارد. خواسته بودید من و ببینید
- بله نمیدونم تا چه حد در جریان اخبار سیلورپاین هستید ولی اسپروس به زودی به وگامانس میرسه و خواسته شما رو هم به اونجا بفرستیم . میدونید که تصمیم گیری نهایی در مورد موقعیت شما به عهده ایشونه.
شارلی نفس عمیقی کشید و سکوت کرد خوشحال بود که بزودی به اسپروس میرسد و از بلا تکلیفی نجات میابد. بعد از دو سه دیدار مخفیانه با والتر دوست خانوادگی اش که برای دیدار او از درومانی آمده بود حال روحی بهتری داشت و به خود واقعی اش نزدیک تر شده بود حالا باید آماده عزیمت میشد برای دیدار با مردی که روزی عاشقش بود.
حرکت ارتش و مردم به سمت دریاچه قو به سختی اما با نظم انجام میگرفت روستا به روستا شهر به شهر به سمت جنوب حرکت میکردند تمام آذوقه ای که میتوانستند با خود بر می داشتند و مابقی را میسوزاندند در اکثر مواقع چیزی برای سوزاندن باقی نمیماند زیرا گروهی که از قبل به سمت کوهستان ها فرار کرده بودند مقداری را با خود برده بودند. در میان تایگریس با احتیاط فراوان با گروه کوچک دویست نفره اش با فاصله ای اندک از آنها می آمد گاهی میتوانستند چیزی را از سوختن نجات دهند ولی بیشتر اوقات گرسنه بودند و همین موضوع طاقتشان را طاق کرده بود بنابراین یک شب تصمیم گرفتند به اردوی عقبه ارتش شبیخون بزنند .
صبح با طلوع خورشید مشخص شد که دهها سرباز در تاریکی شب قتل عام شده و مقداری آذوقه به سرقت رفته است. نگهبانان شب دوبرابر شد تا چند روز اوضاع آرام بود تا شبی که نیروهای تایگریس دوباره به میان اردوگاه آمدند این بار هدفشان فرق میکرد. اسپروس با احساس سردی تیغ زیر گلویش از خواب پرید.
اما قبل از آنکه مهاجم بتواند کار دیگری بکند ریپولسی شمشیری در کمرش فرو کرد. چند مرد دیگر به درون چادر ریختند اما سربازان بیشتری برای دفاع آمدند و شبیخونشان بی اثر شد.
هزار سرباز باسمنی تشنه به خون و آزاد از هر قید و بندی به سمت شمال جایی که چند صد نفر سیلورپاینی در حال عزیمت بودند حرکت کردند. آنها یک گروه کوچک از چندین گروهی بودند که نتوانسته بودند همراه ارتش به جنوب بروند. باسمنیها مغرور از قدرت خود طوفانهای سیلورپاین را دست کم گرفتند، در کمتر از یک ساعت کولاک شدیدی در گرفت به طوری که سربازان از تشخیص مسیر خود وا ماندند. سگهاي آموزش ديده شان نیز نتوانست به پیدا کردن مسیر کمكي کند با فروکش کردن کولاک گروه سیلورپاینی ناپدید شده بود.
شینتا در چادرش قدم میزد رو به تسوکا گفت: آب و هوای سخت نبايد جلوی پیشروی ما رو بگیره ما به یه بلد راه احتیاج داریم
- پیدا کردن فرد مورد اطمینان شما که حاضر به همکاری باشه کمی سخته
شینتا دسته جواهرنشان شمشیرش را لمس کرد و گفت: همین پیرمرد خوبه
تسوکا با تعجب گفت: این پیرمرد در حال مرگه مدت طولانی ای نمیتونه کمکون کنه
- شاید بتونه از نزدیکان خودش کسی رو جایگزین کنه. اما نه... من میخوام خودش بمونه
- یه مرد مرده چه کمکی به شما میکنه؟
- حالا که زنده ست
- جون این آدم ارزشمنده. میتونه کمکمون کنه به من اعتماد کنید. میتونید جادوگر مورد نظرشو به اینجا بیارید
شینتا با خشم به تسوکا نگاه میکرد: پدر من به تو اعتماد کرد و این جبهه ارزشمند و یک سال پیش به تو سپرد انصافا هم از عهده اش بر اومدی. من فرض میگیرم که تو داری از اعتبار خودت برای این مرد خرج میکنی بنابراین با خواسته ات موافقت میکنم ولی امیدوارم ارزششو داشته باشه چون من مرد بخشنده اي نیستم.
صدها کشتی سیلورپاینی توسط اسکاردان در بندر لیتور آماده بارگیری بودند اولین گروه از مردم که به لنگرگاه رسید عقبه ارتش هنوز دوروز راه داشت. اسپروس و اسپارک با اولین گروه رسیدند. اسپروس تصمیم داشت تمام مدتی که مردم سوار کشتیها میشوند در لنگرگاه حضور داشته باشد. حضور او روند كار را سرعت می بخشید اما به جز گروه هایی که وارد شهر می شدند مابقی مردم همچنان در معرض خطر بودند نیروهای تایگریس نيز از اين فرصت استفاده كردند و چند بار در جناح های مختلف به آنها شبیخون زدند و از آذوقه ها دزدیدند و نگهبانان را قتل عام کردند شباهت پوشش و لهجه و ناشناس بودن خائنین شناسایی آنها را سخت و چالش برانگیز کرده بود. كيه درو به دنبال راهي براي مقابله با اين حملات تدبيري انديشيد او ارتش دزرت لند را به كناره ها فرستاد و دستور داد تمام ارتش سيلورپاين در حلقه متشكل از سربازان دزرتلندي بمانند به اين ترتيب هر كس كه خارج از اين حلقه بود بي شك جز خائنين بود. با اين نقشه مشكل شبيخون سربازان خودي حل شد ولي درست قبل از آنكه آخرين گروه ها وارد ليتور شوند ارتش شينتا به دروازه هاي ليتور رسيد در حالي آكوييلا را بخاطر عدم همكاري زنداني كرده بودند.