خانه
294K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۹:۱۰   ۱۳۹۸/۹/۱۲
    avatar
    کاپ آشپزی 
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|26987 |15940 پست

    بی آغار، بی پایان
    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت 
    هفتاد و دوم

    ناخدا  فریاد زد : بپرید پایییین، بپرید پاییین، شانسی برامون نمونده. خودتون رو نجات بدین. بپرید پایین. خودتون رو برسونید به کشتی های خودی.

    یکی از سربازان بازوی ناخدا که به سرعت به سمت دیگر کشتی که باسمن ها از آنجا وارد میشدند میدوید را گرفت و گفت : کجا میری فرمانده؟ مگه نمیگی شکست این کشتی حتمیه؟

    همزمان تیرهای فراوان از داخل کشتی مجاور، سربازان دزرتلندی را یک به یک نقش بر زمین میکرد.

    ناخدا : چرا شماها برید، من یه کار نیمه تموم دارم. این را گفت و بازویش را رها کرد و به سرعت به داخل اتاقک کشتی که با پله هایی در زیر عرشه تعبیه شده بود رفت.

    باسمنی ها چند سرباز دزرتلندی دیگر را که در جلوی کشتی بودند و مقاوت میکردند به سرعت از پای دراوردند و به سمت عقب کشتی هجوم آوردند. سربازان دزرتلندی یکی یکی خود را به دریا می انداختند به امید آنکه بتوانند از تیرهای کمانداران باسمنی جان سالم به در ببرند و تا کشتی های خودی شنا کنند.

    چند دقیقه بعد کشتی به طور کامل در اختیار باسمنی ها قرار گرفت و تغییر جهت داد. کمی بعد اما شعله های آتش از پایین کشتی نمایان شد. چند سرباز باسمنی به سمت پایین حرکت کردند. ولی ناخدای کشتی در محل تنگی ایستاده بود که در لحظه فقط یک سرباز بتواند با او بجنگد. او به راحتی از پس 4، 5 سرباز باسمنی برآمد تا اینکه کماندارها به محل رسیدند و با چندین تیر ناخدا را از پا درآوردند. اما دیگر دیر شده بود. حالا نوبت باسمنی ها بود تا برای نجات جانشان خود را به دریا بیندازند.

    کمی دورتر سیدنبرگ که نظاره گر اوضاع بود از خشم به خود میپیچید. کمی بعد اما به خود آمد و به دنبال راه چاره با فرماندهان اکسیموسی به شور نشست. آنها  در جنوب غربی ریورزلند مستقر بوده و مصمم بودند که راه دریایی بین باسمنیا و ریورزلند را قطع کنند. نقشه ای لازم داشتند که بتوانند پاسخ کوبنده ای به نیروی دریایی باسمنیا بدهند.

    ...

    سیمون که همچون دیگر مشاوران جنگی مدام در بخش های مختلف در حرکت بود، خودش را به نزدیکی مرزهای دزرتلند با ریورزلند رسانده بود. جایی که نیکلاس بوردو با بخش مهمی از سواره نظام سبک اسلحه به تاخت پیش میرفتند تا همزمان بر عقب نشینی مردم نظارت کنند هم قبل از رسیدن نیروهای باسمنی قلعه های شرقی ریورزلندی را تصرف کرده و اوضاع را در دست بگیرند.

    نیکلاس : شما باسمنی ها نقطه ضعفی هم دارید؟

    سیمون : باسمنی ها مردمان خیلی شجاعی هستند. ترس از مرگ در میدان جنگ آخرین چیزیه که ممکنه حسش کنن. اما ترس از کشته شدن در تنهایی، شکست خوردن، رودست خوردن چیزیه که میتونه ذهن اونارو از هم بپاشونه. ما نمیتونیم روی جنگ های بزرگ، یا حتی تله های بزرگ حساب باز کنیم. چون اونها تا آخرین نفر خواهند جنگید. ما باید روی حقه هایی کار کنیم که فرصت جنگیدن رودررو رو تا حد امکان ازونا بگیره.

    نیکلاس بوردو : مثل کاری که سر جان و آرتور دارن میکنن؟ 

    سیمون : درسته و البته گاهی در ابعاد بسیار بزرگتر. خواهیم دید.

    ...

    نیروهای ویژه اکسیموسی به کمک نیروهای زیر نظر آرتور ساگشتا که اشراف بهتری بر ریورزلند داشتند خودشان را به محل های درگیری رسانده بودند. طوری که نظرها جلب نشود بعضی از آنها به میان مردم میرفتند و قهرمان های باسمنی که بیشترین کشتار را انجام داده بودند شناسایی میکردند.

    اکسیموسی ها که کارشان را به خوبی بلد بودند هر روز جسد یکی از باسمنی ها که در شب های قبل توانسته بود قاتل بزرگ نام بگیرد را در نقطه ای از شهر که پرتردد بود باقی میگذاشتند در حالی که بدنهایشان با چاقو به فجیع ترین شکل تکه تکه شده بود و روی صورت یا پوست سرشان نمادهای مهم اکسیموس به دقت کنده شده بود.

    این موضوع خیلی زود نتیجه داد و باسمنی ها در حالی که از خشم نمیدانستد چه کنند بدون سر و صدا بازی انتخاب قاتل بزرگ در پایان هر روز را کنار گذاشتند و این اولین ضربه به مذاق مردم ریورزلند خوش آمد و روحیه شان رو تقویت کرد.

    ...

    شینتا از بالای تپه مشرف به دروازه های ورودی شهر نگاه میکرد. جایی که نیروهای ارتش متحد در حال صف آرایی بودند. سیل عظیم سربازان در صفوف منظم وارد دروازه های لیتور میشدند. شینتا نگاهی به تسوکا کرد که لبانش را می جوید و به دروازه لیتور خیره شده بود. تسوکا گفت: اون 200 نفر سرباز سیلورپاینی رو دست کم نگیرید. اونها سربازهای باانگیزه و باتجربه ای هستن. شناخت خوبی ازینجا دارن و ما بهشون نیاز داریم. میدونی که نمیتونی تو جنگ رو در رو پیروز بشی.

    شینتا بی علاقه به نظر میرسید: داری ترغیبم میکنی آکوییلا رو آزاد کنم؟ اون پیرمرد بد موقعی رو برای سرپیچی انتخاب کرد. خودت میدونی باسمن با سرپیچی چی کار میکنه.

    تسوکا گفت: من راضیش میکنم.بذار باهاش صحبت کنم.

    شینتا پوزخندی زد و به نشانه موافقت سر تکان داد.

    در چادری سرد و گلی تسوکا به دیدن آکوییلا رفت که روی تکه پارچه ای با غل و زنجیر نشسته بود و با خشم به او مینگریست. صورتش کثیف بود و معلوم بود مورد آزار قرار گرفته است.

    آکوییلا گفت: تسوکا تو یه مار خوش خط و خالی. من نظرم عوض نشده. فرمانده ات باید بدونه داره با پادشاه سیلورپاین معامله میکنه.

    - تسوکا به او نزدیک شد پالتوی پوستش را روی شانه هایش انداخت و با ملایمت گفت: آکوییلا، دوست من، ما الان به کمکت نیاز داریم. ارتش بزرگی جلوی ما صف آرایی کرده. ما به تجربه و هوش تو و توانایی های تایگریس احتیاج دارم. 

    - قبلا حرف از شناسایی منطقه بود. حالا نیازهاتون تغییر کرده؟ شینتا به هر حال راه خودشو میره.

    - همینطوره ولی من و تو باید بهش نزدیک بشیم باید اعتمادشو جلب کنیم.

    آکوییلا با بی میلی رو برگرداند و گفت: من وارد بازی های یه بچه احمق نمیشم. ترجیح میدم بمیرم.

    تسوکا به او نزدیک تر شد نفسش بوی شراب میداد: به من اعتماد داری؟

    - اگه قولی که به من دادی و زیرش زدی رو در نظر بگیرم ...

    - تسکولا حرفش را قطع کرد و گفت :  اون مورد دست من نبود. ولی چیزی که میخوام بگم فرق میکنه. میخوام بهم اعتماد کنی تا باهم به شینتا نزدیک بشیم خیلی کارها هست که میتونیم با هم بکنیم.

    طلوع آفتاب تایگریس که در نزدیکی دو ارتش در مخفیگاهی اردو زده بود، نامه ای محرمانه از آکوییلا دریافت کرد. با خوشحالی از گروه کوچکش خواست که سریع تر وسایلشان را جمع کنند. میرفتند تا به ارتش باسمنی بپیوندند.

    ...

    درگیری ها و محاصره لیتور طوری وخیم شده بود که لئونارد پودین شخصا مامور شد تا خودش را به مرکز فرماندهی برساند و با نیروهای کمکی برای حفظ امنیت اسپروس و سربازانش به آنجا برگردد. باسمن ها که هنوز از تعداد دقیق سربازها در محل اطلاع نداشتند، دست به حمله سریع نزده بودند. در عین حال اسپروس هنوز حاضر نشده بود که به سمت دیگر دریاچه برود و میخواست تا آخرین لحظه نیروهایش را رهبری کند.

    پس از اینکه لئونارد از زندان آزاد شد و بار دیگر به ارتش بازگشته بود کسی جز مارتین لیدمن و آرتور ساگشتا با او روبرو نشده بود اما اوضاع طوری بود که لبخندی کوتاه بر لبان برنارد، گرم ترین خیرمقدم به او بود. 

    رهبران سه اقلیم پس از شنیدن گزارشات توافق کردند تا همزمان تعدادی نیروی سواره نظام به مرز درزتلند با دریاچه بفرستند و کمانداران شمالی درزتلند به محل اعزام شوند. لئونارد پودین پیش از بازگشت از لیتور توانسته بود با کمک افرادی که در هر منطقه فرمانشان برای سربازان هر سه اقلیم لازم الاجرا بود، نیروهای دریایی اکسیموس و دزرتلند روی دریاچه قو را به سمت لیتور حرکت دهد تا در صورت رخدادن پیش آمد های غیرقابل پیش بینی تحت هر شرایطی جان اسپروس را حفظ کنند.

    لئونارد پودین اطراف قلعه وگامانس قدم میزد و به این فکر میکرد که درین مدت کوتاه شاهد چه اتفاق های عجیبی بوده. از زمانی که به جرم جاسوسی برای اکسیموس دستگیر شد، خبر کشته شدن آندریاس و حالا اتحادی عمیق با دشمن دیروز.

    - : سلام لئونارد! فرمانده لئونارد! اولین باری که دیدمت یه سرباز دون پایه بی مصرف بودی.

    لئونارد پودین : روسپی! تو زنده ای؟! اینجا چیکار میکنی؟

    روسپی آب دهانش را به سمت لئونارد پرتاب کرد و گفت : عوضی من جونت رو نجات دادم. اونوقت تو برای من هیچکاری نکردی.

    لئونارد : من هر کاری از دستم بر میومد کردم. اگه اینطور نبود تو الان زنده نبودی.

    روسپی: به خودت نگیر. اوضاع اینقدر خرتوخر شد که دیگه کشتن من ارزشی نداشت. باسمنی های حروم زاده! چه فکری با خودشون کردن.

    لئونارد : شرایط خیلی عجیبیه. خیلی ترسناکه. ارتششون خیلی بزرگ، شجاع و سریعه. با سلاح های بسیار کارامد.

    روسپی : هی هی هی! نمیخواد منو بترسونی. سلاح های کارامد؟ درسته که یک سال زندانی بودم اما هنوز شک دارم که سلاحشون از سلاح من کارامد تر باشه!

    لئونارد لبخندی زد و گفت : اما توی جنگ سلاح تو عملا یکبار مصرف میشه.

    روسپی : پس جایی رو پیدا کن که استفاده ازش ارزشش رو داشته باشه.

    ویرایش شده توسط بهزاد لابی در تاریخ ۱۳/۹/۱۳۹۸   ۱۶:۰۸
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان