خانه
294K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۰۰:۵۵   ۱۳۹۸/۱۰/۲۹
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه - قسمت هفتاد و هفتم

    بهت و حیرت تمام وجود اروین مونتانا و سیمون را گرفته بود. هنوز به جز معدودی سرباز کاملا مورد اعتماد کسی در مورد واقعه چیزی نمیدانست. مقصد نهایی نیکلاس بوردو، جنوب شرقی بارادلند، جایی در نزدیکی یکی از شهرهایی بود که به طور کامل مورد اعتماد سیمون بودند. سیمون که انگار سرگیجه داشت و نمیتواست درست بایستد به اروین گفت : باید هر چه زودتر از ماجرا سر در بیاریم. قبل از اینکه خیلی دیر بشه.

    اروین مونتانا که حکم بالایی برای مواقع ضروری داشت. نیروهای ویژه ساگشتا را به محل حادثه اعزام کرد. چند روز در خوف گذشت. گزارش نیروهای ویژه بهت آنها را بیشتر کرد. صحبت های مردم شهر ضد و نقیض بود. از بزرگان شهر هم خبری در دست نبود.در کنار محل اردوی نیکلاس بوردو چند سلاح عجیب و کوچک دیده شده بود.

    سیمون آنها را برانداز کرد و به اروین داد. اروین نیز آنها را در دست گرفت. تیغی دایره ای شکل با پره های متقارن. قرار شد آنرا به عقب ببرند تا استادان اسلحه سازی در موردش تحقیق کنند. پیکی بادپا به وگامانس گسیل شد تا خبر کشته شدن فرمانده ارتش دزرتلند را به مقر فرماندهی متحد ارسال کند و کسب تکلیف کند.چند شب گذشت ولی اوضاع هنوز آرام نشده بود. پیامی هم از مقر فرماندهی کل به دست نیامده بود.

    سیمون در حالی که بیش از اندازه شراب خورده بود وسط چادر قدم میزد و بی اعتنا به حضور اروین با خودش بلند بلند صحبت میکرد : اشتباه کردم. فکر بدی بود. اشتباه کردیم نیکلاس. باید بیشتر احتیاط میکردیم ...

    و گاهی فریاد میزد : لعنت به شماها، لعنت به شماها. این دنیا به من یه انتقام خیلی بزرگ بدهکاره.

    اروین سعی کرد او را آرام کند : سیمون. تقصیر تو نیست. تقصیر هیچکس نیست. این یه جنگه.

    سیمون : ولی ما چطوری باید تو چشم  این سربازا نگاه کنیم و بگیم فرمانده تون کشته شد. قبل از شروع جنگ! میدونی چه بلایی سر غرور و روحیه شون میاد؟

    اروین : میدونم سیمون. ولی اگه لحظه ای یاس به درونمون راه بدیم، کار همه مون تمومه. کار این قاره تمومه.

    آن دو تا صبح شراب نوشیدند و صحبت کردند. نزدیک های طلوع آفتاب بود که قاصد رسید. نامه ای مهر و موم شده، خطاب به اروین مونتانا. با دست خط رومل گودریان و امضای تمامی فرماندهان.

    از او خواسته بودند که نه تنها این اتفاق را پنهان نکنند، بلکه بقایای او را با بالاترین تشریفات درست در خط مرز به خاک بسپارند و همزمان در تمام کشور از دلاوری های او و راهی که باید ادامه پیدا کند، بگویند.

    پیش بینی سیمون درست بود. تنشی که خبر کشته شدن نیکلاس بوردو در ارتش ایجاد کرد بسیار شدید بود. اروین مونتانا در در مراسم خاکسپاری از سربازان خواست که محکم باشند و به چیزی جز انتقام فکر نکنند و بترسند از روزی که این مردان وحشی بر جان و مال مردم مسلط شوند. فریاد دزرت لند دزرت لند سربازان لحظه ای قطع نمیشد حتی سربازان ریورزلند نیر با آنها هم صدا شدند. سخنرانی اروین مونتانا کوتاه و موجز بود به سرعت در اذهان نشست و سینه به سینه تا دورافتاده ترین شهر دزرتلند شنیده شد و باعث خروش احساسات مردم شد. در همه شهرها برای فرمانده شجاعشان سوگواری کردند و از شجاعت های او یاد کردند.

     در لیتور و در ساحل دریاچه قو تایگریس و چند فرمانده جز دیگر از نیروهای وفادار به آکوییلا، لباس رزم پوشیده و آماده بودند اما دستور داشتند هیچ اقدامی نکنند بیرون چادر عظیم جادوگری فیلونی ایستاده بودند و تردید به وضوح در چهره هایشان مشخص بود. یکی از آنها گفت: کار درستی میکنیم که دخالت نمیکنیم؟

    تایگریس پاسخی نداشت. به سایه های متحرک که بخاطر آتشی که در چادر روشن بود ایجاد شده بود مینگریست و سعی میکرد برای هر اقدامی آماده باشد تا با کوچکترین هشداری وارد عمل شود.

    ماه میانه آسمان بود و سربازان کنجکاو باسمنی در گروه های کوچک اینجا و آنجا تماشای آن نمایش رعب انگیز را به خواب ترجیح داده بودند. شینتا کوچکترین علاقه ای به نتیجه کار نداشت اما برای حفظ ظاهر تسوکا را به عنوان نماینده تام الختیارش فرستاده بود تا در صورت لزوم به تصمیم گیری به جای او عمل کند تا خواب او را مختل نکنند. جادوگر فیلونی هشدار داده بود که تحت هیچ شرایطی کسی وارد چادر نشود. اما تایگریس قبل از اینکه آکوییلا پشت سر پیرزن وارد چادر شود گفته بود ممکن است به حرف جادوگر اهمیتی ندهد.

    با این که میدانستند در چادر هیچ کس جز پیرزن و آکوییلا نیست اما با دیدن سایه های متحرک عجیب مردد شده بودند صداهای عجیبی نیز شنیده میشد چیزی فراتر از صداهای انسانی. در میان این هیاهو سایه پیرزن که ایستاده بود و صدای مخوفش که اورادی را میخواند ثابت بود. بعد از یک ساعت سایه پیرزن حرکت کرد به نظر می آمد آکوییلا را خوابانده و سوارش شده مانند یک سوارکار حرکت میکرد. این منظره توهین آمیز برای تایگریس و همراهانش گران تمام شد. تایگریس شمشیرش را کشید و به سمت چادر حرکت کرد. تسوکا ناگهان خود را جلوی او انداخت و التماس کنان گفت که نمیگذارد کسی وارد چادر شود.

    کنار زدن او برای مردی با هیکل تایگریس ساده بود اما تسوکا به پایش افتاد و گفت شاهد بوده که اختلال در کار جادوگران فیلونی چه مصیبتی را برای فردی که مورد مداوا قرار گرفته بودند ایجاد کرده است. جادوگر سرِ سرش عهد کرده بود که مشکل آکوییلا را برطرف کرده و او را سالم تحویل خواهد داد.

    ناگهان باد شدیدی از درون چادر به بیرون وزید و ورودی چادر را کنار زد برخلاف چیزی که از بیرون دیده شده بود چادر خالی بود و جادوگر و آکوییلا رو به روی هم دو طرف آتش نشسته بودند. تایگریس کنار کشید. با افتادن پرده های ورودی صحنه سواری ادامه پیدا کرد. پیش همراهانش بازگشت و منتظر ماند.

    کار جادوگر تا پاسی از شب طول کشید حالا همه سربازان باسمنی به چادرهایشان رفته و خوابیده بودند چند تن از همراهان تایگریس هم رفته بودند آتش آنها رو به خاموشی بود تایگریس و تسوکا چرت میزدند ساعتی بود که هیچ صدایی از چادر شنیده نمیشد و سایه ای غیر سایه آن دو دور آتش که تکان نمیخوردند دیده نمیشد. ناگهان صدای غرش مهیبی شنیده شد تایگریس و تسوکا اگر چند ثانیه زودتر چشم می گشودند سایه ای حیوانی را میدیدند که از محل خروج دود از بالای چادر خارج شد و با دود آمیخته و محو شد. حیوانی چهار پا کوچک ،‌ انگار که دلبان نوزادی باشد.

    پس از آن آکوییلا خارج شد نور خورشید سحرگاهی به صورتش میتابید و درخشش پوست و چشمانش را چند برابر میکرد. دیگر آن پیرمرد خمیده و نالانی نبود که وارد چادر شد درحالی که با صدایی ترسان التماس میکرد کسی در کار جادوگر وقفه ای نیاندازد. دستانش دیگر نمیلرزید بلکه با اقتدار آنها را روی سینه ستبرش چلیپا کرده بود و اطراف را مینگریست. تمام آنهایی که بیدار مانده بودند به زانو افتادند. تسوکا مطمئن شد که شینتا دیگر تنها کسی نیست که در سیلورپاین دستور میدهد. آکوییلا بازگشته بود. پادشاه حالا آنجا بود.

    شینتا احساس یاس و ناامیدی میکرد هر روز با شدت بیشتر از گذشته سربازانش را به تمرین نظامی وا میداشت اما میدید که انگیزه و نیرو به اردو بازنمیگردد. به نظرش مامورتی که برای او در نظر گرفته بودند غیرممکن و حتی غیر ضروری بود. هیچ نیروی متمرکزی که با آنها قدرت مقابله داشته باشد در این اقلیم یخ زده وجود نداشت. مدت ها بود که در چند کیلومتری انسانی دیده نشده بود همه مردم جنوبی سیلورپاین به شمال و کوهها گریخته بودند و حمله به شمال جز اتلاف وقت و انرژی ثمری نداشت. چندین حمله بی نتیجه به مردم کوهستان فقط برایش کشته به همراه آورده بود. تسوکا هم قانع اش کرده بود که با یک راهنمای محلی هم چیزی نصیبش نمیشود. نه دامی مانده بود نه آذوقه ای. روزها فکر کرد بدون اینکه با کسی مشورت کند. مخصوصا حالا که پادشاه سیلورپاین ترسناک شده بود. نگاهش نافذ بود و انگار وجودش را میکاوید . دلش میخواست کاری کند تا از این بیهودگی رهایی یابد.

     چه میشد اگر این زمین های بی بار را برای پادشاهاش رها میکرد و خود برای کسب پیروزی های بیشتر به شرق میرفت؟ چه ایده وسوسه کننده ای!!! میدانست اجازه این کار را ندارد آن دستی که او را به سیلورپاین فرستاده بود و ریورزلند را برای دایسوکه ساده لوح و احمق گذاشته بود به خواسته او توجهی نداشت. چاره ای نبود اگر اینجا را این گونه رها میکرد شکست را پذیرفته بود و اگر آکوییلا دوباره جادوی باستانی را بر میگرداند، سیلورپاین از دست میرفت. نباید او را اینگونه رها میکرد تسوکا هم دیگر آنقدر قابل اطمینان نبود.

    یک روز صبح نامه محرمانه ای از باسمنیا به دستش رسید. پدرش نوشته بود که مستعمرات باسمن در قاره شرقی توسط ارتش متحد اکسیموس و آرگون سقوط کرده و لازم است او به همراه سی هزار سربازی که برادرش برایش فرستاده به قاره شرقی لشکر کشی کند. نیروی تازه ای گرفت. باید فرد قدرتمندی را از میان فرماندهانش انتخاب میکرد تا کنترل اوضاع را در سیلورپاین به دست گیرد و اگر آکوییلا دست از پا خطا کرد ترتیبش را بدهد. خوشحال بود که پدرش ماموریت مهمتری از حضور در زمین های مرده سیلورپاین برایش در نظر گرفته. وقتش بود کارهای بزرگی انجام دهد. به هرحال این او بود که چند ماه پیش کنار ناکامورا به میسلا سفر کرده بود و بیشتر از همه از چم و خم اوضاع مطلع بود. پس پدرش این موضوع را نادیده نگرفته بود. حالا که مثبت تر فکر میکرد میدید در انجام این ماموریت هم موفق بوده سیلورپاین را تقریبا در اختیار گرفته بود. اگر او نتوانسته بود کاری در شمال آن سرزمین یخ زده انجام دهد هیچ کس دیگری هم نمیتوانست.

    آکوییلا بعد از بازیابی سلامتی اش خواست چند روزی به تنهایی بگذراند از لیتور خارج شد و جایی در همان حوالی خلوت کرد نیاز داشت افکارش را سروسامان بدهد حالا او یک انسان بدون دلبان بود. بعد از مدتها ضعف، احساس قدرت میکرد درست مثل زمانهایی که عقابش به بلندای آسمان می پرید. وقتش بود تصمیم هایی بگیرد. انتخاب های زیادی نداشت. در واقع هیچ انتخابی نداشت باید با باسمن ها همکاری میکرد اما منافع خودش هم باید تامین میشد. پس نیاز داشت حیله گر و هوشیار باشد.

    اسپروس در سو قصد لیتور زخم جدی برنداشته بود هرچند تا خوب شدن کامل کرونام سلامت کاملش را به دست نمی آورد زمانهایی که در جلسات طولانی و طاقت فرسا و در حال پیش بینی اتفاقات آینده یا تحلیل گزارشات رسیده نمیگذشت، با جرعه ای معجون خواب آور به خوابی بی رویا فرو میرفت و آرزو میکرد سرحال تر از خواب برخیزد. آرزویی که به وقوع نمی پیوست. زمان های استراحت کوتاه بود و او برای بازیابی سلامتب نیاز به استراحت داشت اما کشته شدن نیکلاس بوردو شرایط را وخیم تر کرده بود. از زمانی که خبرش به اردوگاه رسید لحظه ای نتوانسته بود بدون دارو بیاساید. دیگران هم وضع بهتری نداشتند. هیچ تفسیر آرامش بخشی برای این اتفاق وجود نداشت.

     از روزی که به وگامانس رسیده بود قول یک جلسه مهم و حیاتی در مورد کتیبه ها را داده بود که در شرایط فعلی نه او توانش را داشت و نه دیگر موضوع اهمیت سابق را.

     کسی که نیاز داشت خیلی زود به آنجا رسید کاروان کوچکی متشکل از چند سرباز دزرت لندی که کالاسکه ای را درمیان خود محافظت میکردند. خبر رسیدنش را اول به اسپارک دادند. شارلی هم از دیدار با اسپروس میترسید و شرم داشت و هم نمیخواست او را با سرو وضع آشفته بعد از سفر ببیند. اسپارک شرایطی را مهیا کرد تا او خود را آماده دیدار کند. خودش پیش اسپروس رفت و خبر رسیدنش را داد. نمیدانست او را خوشحال میکند یا معذب. نمیدانست چیزی از علاقه آتشین اسپروس باقی مانده و او بخاطر مصلحت خود را بی احساس نشان میدهد و یا واقعا همین قدر تغییر کرده است؟ کودکی که جانش بسیار ارزشمند بوده کشته شده بود اما حالا در وضعیتی بودند که جان همشان در خطر بود. این خاصیت جنگ است که دغدغه های انسان را بی ارزش میکند.

    اسپروس صبورانه و با لبخند از تصمیم اسپارک برای فرصت دادن به شارلی تشکر کرد. اسپارک باید اعتراف میکرد که از پی بردن به مکنونات قلبی اسپروس عاجز شده است. مکث طولانی ای کرد اسپروس سرش را بلند کرد و با دیدن او که اتاق کار او در قلعه وگامانس را ترک نکرده دوباره لبخند زد. لبخندی مودبانه و همچنان خالی از احساس.

    -        اسپروس چرا من نمیتونم احساساتتو بخونم. میخوای با شارلی چی کار کنی؟ میدونم که خطای نابخشودنی ای انجام داده که صلاح نیست نادیده گرفته بشه فقط امیدوارم تصمیمی نگیری که پشیمونت کنه و یادآوری میکنم که این دختر از خاندان اشرافی دزرتلنده و تو نمیتونی به تنهایی براش تصمیم بگیری مراقب روابط دو کشور هم باش

    اسپروس این بار به پهنای صورتش خندید و گفت: اوه خواهر بیچاره من. کاملا مشخصه که تو هم نیاز به یه استراحت طولانی داری و گرنه انقدر از تصمیم من نگران نمیشدی. حق با تواه قبلا بهتر عکس العمل های منو پیش بینی میکردی

    توضیح بیشتری نداد. اسپارک سکوت کرد شاید حق با پادشاه بود.

    وقتی شارلی اعلام آمادگی کرد او را پیش اسپروس آوردند در زد ، وارد اتاق شد ولی جلو نیامد. دستانش میلرزید. موهای طلایی رنگش بی حالت و کدر روی شانه هایش افتاده بود. هر چقدر تلاش کرده بود نتوانسته بود زیبایشان کند. اسپروس جلو رفت طره ای از موهایش را از پشت سرش جلو آورد.حس نرمی موهایش زیر انگشتانش همان بود که به یاد داشت. موهایش چه کم پشت شده بود. دلش سوخت. نگاهش، سکوتش و لرزش دستانش هزار حرف نهفته داشت. اشک در چشمان هر دو حلقه زد. شارلی معذب و نگران شوهرش را نگریست که دستان لرزان او را بالا آورد و بوسید. احساس آسودگی وجودش را درنوردید احساسی که مدت ها بود تجربه نکرده بود. اشکش سرازیر شد و سپس یکدیگر را در آغوش گرفتند.

    شارلی به حرف آمد . مدتها بود که بی دغدغه صحبت نکرده بود. از تمام اتفاقات و دیده ها و شنیده هایش گفت از تمام تصمیمات درست و غلطش از اینکه میخواسته به کمک برادرش از قصر بگریزد اما یک دوست قدیمی نظرش را تغییر داده. دوستی که رهایش نکرده و حالا همراه کاروان محافظینش به اینجا آمده.

    آه کاش همه این حرف ها دروغ بود و تو به راستی این کارها را نکرده بودی. چقدر میخواستم حرفهای دیگری بشنوم. کاش به من بگویی که تمام حرفهایی که در موردت میزنند یگ مشت خزعبل است تا برای ساکت کردنشان از هیچ خشونتی فروگذار نکنم.

    شب هنگام وقتی بدن نحیفش را در آغوش میفشرد فهمید چقدر به او نیاز داشته و حالا چقدر احساس قدرت میکند. میتوانست ساعتهای جلوی سه فرمانروا بنشید و برایشان نطق کند تا متقاعدشان کند... نه، سه نفر نه ... همه دنیا، میتوانست با همه دنیا مقابله کند.

    تک تک ثانیه ها را در حافظه اش ضبط میکرد. میدانست بعدا به همشان نیاز پیدا میکند. طفلک شارلی. شاید حق او هم بود که بداند شاید او هم بخواهد که دقایق را بخاطر بسپارد و لذتشان را با تمام وجود ببلعد. شاید او هم باید میدانست که این آخرین بار است، که پادشاه با تمام علاقه ای که به او دارد او را دیگر لایق همبستری نمیداند. اسپروس آرزو میکرد که پادشاه نمیبود مسئولیتی نداشت تا به بی عقلی ها و بیگدار به آب زدنهای همسرش بخندد و از کنارش بگذرد. اما اگر از این مخمصه جان سالم به در می بردند او نیاز به یک ملکه داناتر داشت تا بتواند ولیعهد را به خوبی بپروراند. شارلی انگار فاقد این صفات بود برخلاف چیزی که در ابتدا می اندیشید.

    فقط همین یکبار....میخواهم بوی تنش را بخاطر بسپارم.... چه بی رحمم من که به تو نمیگویم. این بار آخر را اما نمیخواهم از خودم دریغ کنم...نمیتوانم

    صبح که شارلی از خواب برخواست بسترش خالی بود. فقط نامه ای برایش گذاشته شده بود که در آن نوشته شده بود باید به درومانی برگردد این دستور پادشاه سیلورپاین و پادشاه دزرت لند بود. او همراه همان کاروان که با آن آمده بود بر میگشت. اجازه داشت که زمان برگشتش را کمی عقب بیاندازد تا خستگی سفر از تنش بیرون رود اما نباید بیش از یک هفته طولش بدهد. دستور روشن و واضح بود. دیدار پادشاه سیلورپاین دیگر مقدور نبود و باید اردوگاه را ترک میکرد.

     

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۹/۱۰/۱۳۹۸   ۱۴:۰۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان