خانه
294K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۸:۴۷   ۱۳۹۸/۱۱/۷
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت هفتاد و هشتم

    از دست رفتن شاهزاده های اکسیموس و دزرتلند که هر یک قادر بودند قاره ای را رهبری کنند، خیانت، جنگ، هرج و مرج و گسستگی در سیلورپاین و ریورزلند کابوس های شبانه ی سرجان گالیان بود و حالا هم از دست رفتن فرمانده ی با تجربه ای مثل نیکلاس بوردو ...

    شاه هزار آفتاب، کسی که همیشه تدبیر و تجربه اش پشتوانه امپراتوری اکسیموس بود! مجلس سنا لنگر ثبات کشور ،لرد بالین با آن نبوغ ذاتیش دیگر یا وجود نداشتند یا ... نه دیگر تقریبا وجود نداشتند!

    سرجان در دل تاریکی شب خارج از قلعه به تنهایی قدم می زد، بعضی وقتها به تندی و بعضی وقتها کاملا آرام و تنگ بزرگ شرابی را که با خود آورده بود بالا می کشید ... رومل گودریان با کوهی از تجربه حالا تنها جزیره ی امن برای او بود ولی نه دیگر در میدان جنگ. پلین بی پروا و جسور بود، حتی کاملا باهوش هم بود مثل برادرش ولی تجربه و تدبیر لازم برای نجات قاره را به تنهایی نداشت.

    شاردل هم ملکه ی منحصر به فردی بود بی باک در جنگ و بلند پرواز ولی آنقدر مشکلات داشت که نتواند تمام ذهنش را روی نجات قاره متمرکز کند، لابر در میدان جنگ می توانست یک برگ برنده باشد ولی نه در اتاق فرماندهی و سیمون دقیقا برعکس او! اسپروس از اول هم برای جنگیدن بدنیا نیامده بود ولی در روزهای تاریک پیشرو می شد روی ذهن درخشان و آرامش ذاتیش حساب کرد، شاید بتواند در یک بزنگاه بهترین تصمیم ها را بگیرد اگر بتواند خودش را بعد از آن اتفاقات  پیدا کند ... باید بتواند! او گوهری مثل اسپارک را پشت سرش دارد،  من هم باید بتوانم برای پلین مثل اسپارک باشم.

    آه ... پلین جافری را هم کنار خود دارد! جافری کابایان جوان قابلیست، خودم از بچگی روی تمرینات و آموزش هایش نظارت کرده ام! 

    لیو هم هست، اگر کسی را در میدان جنگ همپای پیر دیده باشم بجز او نیست!

    چرا! کامو! کامو بالین از او بهتر بود! واقعا مثل پیر اکسیموس بود! کاش نمرده بودی کامو ...

    چرا شاه تو و شاهزاده پایان را به آن جهنم فرستاد!

    شاه هزار آفتاب لعنتی! یادت هست که یکبار در سنا گفتی که فرزندان من همیشه نزدیک جایی هستند که باید باشند! آه لعنتی ... آنها نباید نزدیک خاک سرد می بودن! من باید سپر آنها می شدم!  لعنت به من ... پس من اینجا چه غلطی می کنم؟؟؟ (با فریاد) ...

    فردا صبح بلافاصله بعد از طلوع به سراغ رومل گودریان رفت و بی مقدمه خواست که خصوصی صحبت کنند.

    گودریان هم به وضوح از شک کشته شدن  نیکلاس بوردو خارج نشده بود، این سوگواری شخصی نبود، هیچ شباهتی به روزهای از دست دادن آندریاس در آن دیده نمی شد، ملغمه ی اندوه و امیدواری آنروزها جایش را به ترس داده بود ترس از دست دادن همه چیز، ترس از دست دادن قاره.

    گودریان: با هم صبحانه بخوریم؟

    سرجان: نه، اخباری از قاره شرقی دریافت کرده ام، باید هر چه سریعتر به ملکه گزارش بدهم.

    گودریان: پس شروع کن.

    سرجان: باید عجله کنیم قربان، ما تنها موندیم

    پادشاه گودریان در حالی که به سرجان خیره شده بود به آرامی سرش را تکان داد.

    سرجان اضافه کرد: ارتش ما در واقع ارتش های غیر منسجم ما به فرماندهان واحد احتیاج دارند، پیاده نظام به تمرینات واحد احتیاج دارند بخصوص که احتمالا ما در موقعیت تدافعی با دشمن روبرو خواهیم شد.

    رومل گودریان: چه کسانی رو پیشنهاد می کنی؟

    پیشنهاد می کنم که فرماندهان سواره نظام سنگین و سبک اسلحه ی هر اقلیم بصورت مستقل تمرینات سنگینی را شروع کنند و از امروز در یک کمپ مشترک زندگی کنند با جلسات هماهنگی مشترک، فرماندهان پیاده نظام هم همینطور

    ولی برای تمرینات مشترک پیاده نظام پیشنهاد بخصوصی دارم، یک رعیت زاده!

    البته به پیشنهاد دارک اسلو استار حالا از پادشاه هزارآفتاب القاب اشرافی دریافت کرده، اون از سربازی به اینجا رسید و در جنگ قبلی فرمانده نیروی واکنش سریع اکسیموس بود، همان نیرویی که جان ملکه پلین رو در پای تپه شمالی قلعه وگامانس نجات داد.

    گودریان در حالی که خون زیادی به صورتش دویده بود و کاملا سرخ شده بود پرسید؟ مسبب مرگ پسرم؟

    سرجان مکثی کرد و با سر تایید کرد.

    گودریان پاسخ داد از نیکلاس چیزهایی در موردش شنیده بودم. اسمش چی بود؟

    سرجان: سالوادر ... سر سالوادر قربان.

    گودریان مکثی کرد و سپس لبخندی زد و گفت: موافقم.

    من با اسپروس و شاردل صحبت می کنم تو مقدمات اجرا رو شروع کن.

    ...

    همزمان لرد لونل فرمانده نیروی دریایی اکسیموس که تازه از راه رسیده بود در اتاق کار سیندنبرگ مشغول صحبت و کار بر روی نقشه ها بود، لونل به سیندنبرگ گفت:

    همانطور که احتمالا شنیده ای ضد حمله ی باسمن ها بر علیه متحد ما آرگون و ارتش مستعمراتی ما شروع شده یا بزودی شروع خواهد شد، به محض بازگشت ناوگان از سواحل باسمن باید آنها را به سوی دماغه دانکر در قاره شرقی بفرستیم. برای تخلیه دربار آرگون و باقیمانده ارتش آنجا و هر چیزمهم دیگری که توانسته باشد خودش را به آنجا برساند.

    سیندنبرگ: شاه هزارآفتاب؟

    لونل: صادقانه بگویم ... نه! واقعا فکر نمی کنم.

    سیندنبرگ: پس چرا باید ریسک کنیم و ناوگان با ارزش خودمان را به آن اقیانوس ناشناخته لعنتی بفرستیم! همیشه شنیده ایم که سالم گذشتن از اقیانوس بارن یکی از محالات دریانوردیست.

    لونل: بله برای همین یک نفر را برای این ماموریت مخصوص با خودم آورده ام، ما به تک تک آن سربازان که نجات خواهیم داد احتیاج پیدا می کنیم.

    سیندنبرگ دوباره نگاهش را روی نقشه ها انداخت و بعد از لحظاتی گفت : بله حق با توئه و حالا اون شخص کیه؟

    لونل: یک پیرمرد مست! که زمانی دارک اسلو استار را به سواحل کولینز ها برد و بدون دیده شدن بسلامت برگرداند، راجر ، بله اسمش همینه راجر ... پیشنهاد می کنم که برای دیدنش نروید چون چهره ی اون باعث خواهد شد که اعتمادتون را به حرف های من از دست بدهید! 

    هر دو به آرامی خندیدند.

    ...

    در قاره شرقی لرد جوان دینو پروسا فرمانده ارتش مستعمراتی اکسیموس به همراه خوان فران فرمانده ارتش آرگون به شاه هزار آفتاب گزارش می دادند، ارتش باسمونی با نیرویی که تعداد آن بیشتر از 30.000 نفر تخمین زده می شد ریسک گذر از دریای شمالی را پذیرفته و حالا در سواحل شمالی آرگون پیاده شده بود!

    شاه هزار آفتاب با تعجب پرسید؟ فقط سی هزار نفر؟ مطمئن هستید؟

    دینو پروسا پاسخ داد: بله قربان.

    شاه نفس عمیقی کشید و پاسخ داد: از ارتش آرگون بیشتر از 40 هزار نفر باقی مانده، از ارتش مستعمراتی ما هم چیزی در حدود ده هزار نفر

    حالا روی کاغذ ماهم صاحب شانس هستیم! لرد پروسا پاسخ داد بله قربان، من و جناب فران نابودشان خواهیم کرد.

    اونها به سرعت در حال پیشروی به سمت الواگو هستند، ما می توانیم که در قلعه ی پایتخت آرگون موضع بگیریم که در اینصورت نمی توانیم از برتری عددی ارتش استفاده کنیم و یا اینکه در پای دیوارهای قلعه منتظر رسیدن آنها باشیم.

    شاه هزار آفتاب در حالی که سعی می کرد موقعیت الواگو پایتخت آرگون را تجسم کند گفت، نه! در قلعه! گرچه خیلی قلعه ی مستحکمی نیست ولی به هر حال وظیفه ی اصلی ما معطل کردن ارتش اصلی آنها در قاره ی نوین است، فورا به دربار آرگون اطلاع بدهید که تا بعد از جنگ به اینجا در نیوکمپ نقل مکان کنند و من شخصا به الواگو خواهم رفت و این جنگ را رهبری می کنم...

    پایان بخش اول.

    ویرایش شده توسط مهرنوش در تاریخ ۸/۱۱/۱۳۹۸   ۱۴:۴۷
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان