خانه
294K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۰:۲۲   ۱۳۹۸/۱۱/۲۹
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت هشتادم

    آسمان گرفته و ابری بود ولی نمیبارید تکان های ارابه درد زخمش را غیر قابل تحمل میکرد چند تن دیگر از همرزمانش زخمی و بی حال کنارش بودند و هر از چند گاهی ناله میکردند اما صدایی از او شنیده نمیشد. دشمن هیچ گاه صدای ناله او را نخواهد شنید باید قوی می بود.

    با تاریک شدن هوا اتراق کردند سربازی به سمت ارابه آنها آمد و دست یکی از اسرا را باز کرد سرباز اسیر نگاه دردآلودی به باقی همرزمانش انداخت پس امشب نوبت او بود چقدر طول می کشید؟ کاش زیاد زجر نکشد

    اما او نتوانست به محکمی دیگرانی باشد که قبلتر زیر شکنجه مقاومت کرده بودند. مردی که جلو آمد تا با خشونت میزی و دو نفر دیگر از فرماندهان ارتش را از ارابه پیاده کند چهارشانه بود تمام لباسش از لکه های خون سرخ شده بود. پس هویتشان فاش شده بود

    میزی و دو نفر دیگر را به چادر دایسوکه بردند زخم رانش عمیق و جدی بود که با بی توجهی بسته شده بود آن دونفر دیگر هم وضع بهتری نداشتند. مرد چهارشانه رو به دایسوکه تعظیم کرد و گفت: اینا هستن.

    دایسوکه روی نیمکتی که با پارچه های ابریشم پوشیده شده بود صاف نشسته بود دو دستش را روی ران هایش گذاشته و سینه ورزیده اش را جلو داده بود موی بلندش را سفت بافته بودند که صورتش را بزرگتر از حالت عادی نشان میداد. ناکامورا روی همان نیمکت کنارش نشسته بود و زره اش را هنوز به تن داشت موهایش بلند تر از دایسوکه بود و به همان سفتی بافته شده بود اما قسمتی از پشت موهایش تراشیده شده بود.

    دایسوکه گفت: این زن مرد های منو کشته؟

    ناکامورا گفت: شکی نیست که دستش تو کار بوده  قبل از این که بتونیم بگیریمش دیدم تمام تیرهاش به هدف می نشیند. کمتر تیر اندازی به مهارتش دیدم 

    دایسوکه نگاهی به لباس خون آلودشان انداخت و گفت: اين سه نفرو زنده نگه دارين فعلا باهاشون كار دارم بقیه شون رو بکشید

    میزی و همراهانش را به ارابه جدیدی منتقل کردند و به زخم هایشان مرهم مالیدند . پس دیگر هم رزمانش را نمیدید مردان و زنانی که چند شب پیش به فرماندهی او لا به لای علف زار و بالای درختان پنهان شدند و مخفیانه از هر سو به سمت طلایه داران ارتش باسمنی تیر انداختند چنان به سرعت و به دقت که در همان دقایق اول تعداد زیادی را کشتند میدانستند این آخرین مبارزه آنهاست. راه دیگری نبود. تا انجا که میشد از مردان دشمن میکشند سپس با افتخار میمیرند. به این ترتیب وقفه ای هرچند کوتاه در پیشروی ارتش دشمن ایجاد میشد. همه چی طبق برنامه پیش رفت از هر سو به سمت دشمن تیر انداختند از بالا و پشت درختان و پشت بوته ها، تله های جنگلی کار گذاشتند تله هایی که در چند ثانیه چندین مرد را به اعماق گودالی می انداخت که با تیغ هایی بران پر شده بود. صدای فریاد های دردآلود دشمن خوشایند بود.

    لرد ویلیس ریتارد نخواست هیچ کس برای محافظت از او باقی بماند تیراندازی نمیدانست و نپذیرفت که برای پیوستن به نیروهایی که همراه با فرانسیس رفته بودند برود. حالا پیکر بیجانش مصلوب به مانند بیرقی پیشاپیش ارتش دشمن حمل میشد.

    دایسوکه تمام مردانش را مرخص کرد فقط ناکامورا در چادر ماند که بلند شد و دوری در چادر زد و گفت: موناگ ترسوه. ارعابش خیلی سخت نبود خیال میکرد پشت دیوارهای اون شهر جاش امنه نمیدونم اگه شجاعت به خرج میداد چقدر میتونست شهر رو سرپا نگه داره اما من تونستم شهرو تصرف کنم.

    دایسوکه با تصور تحقیری که به دشمن تحمیل کرده بودند لبخند زد میخواست از جزییات بیشتری باخبر باشد سکوت کرد که ناکامورا ادامه دهد.

    ناکامورا با گردنی افراشته و با نخوت راه میرفت هیچ وقت بیشتر از نیاز حرف نمیزد اما عطش دایسوکه برای دانستن را در نگاهش خواند و ادامه داد: فقط دو روز محاصره شهر طول کشید من از مغزم استفاده کردم دایسوکه اگه میخواستم شهر و با جنگ تصاحب کنم ارزششو نداشت. زمانبر بود و بی فایده. میتونم تصور کنم دیدن اون همه سرباز دشمن از بالای دیوارهای شهر چه حسی تو دل موناگ ایجاد کرده.بهش پیشنهادی دادم که نتونه ردش کنه.

    دایسوکه پرسید: چه پیشنهادی؟

    ناکامورا مکث کوتاهی کرد و جواب داد:  اینکه سایه یه پادشاهی مرده رو حفظ کنه . موناگ داره نشون میده که کنترل اوضاع هنوز دستشه. منم اجازه دادم حکمران باقی بمونه به شرطی که امنیت راههای ارتباطی ما رو حفظ کنه

    دایسوکه خوشش نیامد: این قرار بود آخرین راه حل باشه

    ناکامورا سری تکان داد برای خودش کمی نوشیدنی ریخت و گفت: خیال میکنی میتونی به این زودیا راحت اینجا حکومت کنی؟ اشتباه میکنی( جرعه ای از جامش نوشید) مجبور نیستی برای همیشه نگه اش داری اما اینجوری دیگه نگران پشت جبهه نیستیم.. موناگ دشمن سرسختی نیست. اما چیزی که ما پیش رو داریم سخت تره و نیاز به یه تصمیم گیری درست داره. فرصتی هم نمونده. اگر به سمت شرق بریم طبق گزارشات با ارتش متحد چهار اقلیم مواجه میشیم اما اگر به سمت جنوب بریم با توجه به این که این نیروها در شمال دزرت لند مستقر شدند و حرکت دادن این نیروهای به ظاهر متحد زمانبره، میتونیم پایتخت دزرت لند رو تصاحب کنیم

    -        خیلی بعیده نیروهای کافی برای دفاع از پایتختشون نگذاشته باشن

    صدای خنده ناکامورا در چادر پیچید سپس گفت: معلومه که از دیمانیا به خوبی محافظت میشه ولی ما ارتش باسمنی رو همراه خودمون داریم مقاومت در برابر ما غیر ممکنه

    -        پس ما به جنوب میریم

    ناکامورا لبخندی از سر رضایت زد.

    در باراد لند موناگ نامه ای مینوشت این چندمین نامه ای بود که در روزهای گذشته به آکوییلا نوشته بود ولی تاکنون پاسخی نگرفته بود میدانست که او هنوز در سیلور پاین است اما نمیدانست در چه شرایطی ست. نگران بود و میدانست برقراری ارتباط با او برایش حیاتی ست . خدمتکار اعلام کرد تایون درخواست ملاقات دارد. اجازه داد. تایون این روزها اصلا خوشحال نبود نقشه هاشان با شکست مواجه شده بود و او از توافقات برادرش با باسمن ها راضی نبود علاوه بر آن پیرمردی با حیله گری توانسته بود به حلقه نزدیکان برادرش راه یابد که به نظرش اصلا قابل اعتماد نبود. زمانی که شاردل برای به دست آوردن اطلاعاتی در مورد مردان بی سرزمین مدت ها صبر کرد موناگ در پایتخت نبود تا سرسختی و لجاجت این جادوگران را ببیند بنابراین حالا تعجب نمیکرد چطور فوبی که ریش سفید و سردسته این جادوگران بود به دربار آمده تا به آنها کمک کند. ماجرا برای او به شدت غیر قابل باور و مشکوک بود اما موناگ به حرف هایش توجهی نميكرد

    برادرش وقتي متوجه شد گروهي جادوگر در ميان ديوارهاي بارادلند با خواست شاردل زندگي ميكنند خواست كه آنها را ببيند. به جادوگران بي سرزمين دستور دادند كه چند نماينده به دربار و به حضور پادشاه بفرستند. اين موضوع اول باعث نگراني جادوگران شد آنها هيچ وقت نميخواستند وارد بازي حكومت شوند اما آدولان اين را فرصت مناسبي ميدانست. بنابراين  فوبي و چند تن دیگر از جادوگران  را به كنجي برد و چند ساعتي با آنها خلوت كرد آنها گزینه های مختلف را بررسی کردند توانایی هایشان را سنجیدند تا نقشه مناسبي بچينند و از اين فرصت استفاده كنند آدولان ميخواست راهي پيدا كند تا بتوانند اعتماد موناگ را جلب كنند .در میان آنها تعداد اندکی بودند که میتوانستند با نگاه کردن به آتش یا از روی حرکت ستارگان و گاهی حتی سایه ها از اسراری پرده بردارند. این توانایی چیزی نبود که با آموزش و ممارست بدست آید هر کسی یا استعدادش را داشت یا نداشت حتی آنهایی که داشتند همیشه نمیتوانستند از آن استفاده کنند. لینسا زن جوانی بود که بیشتر از همه در اين زمينه، مورد توجه فوبی بود . این بار رازی را فاش کرد که بیش از همه به مضاق موناگ خوش آمد. راز زن جوانی که با دو کودک خود در قهوه خانه فانیچر زندگی میکرد.

    سربازان به قهوه خانه ریختند گیسوان گلوری را گرفتند و او را روی زمین کشیدند . از آنجا بیرون آوردند او و دو کودک را پشت ارابه ای انداختند و به دربار بردند. موناگ با دیدن پسر دوساله و نیمه ای که شباهت باورنکردنی ای به پدرش داشت فریادی از خوشحالی کشید هیچ شکی نداشت که کودک فرزند شاردل و لابر است. دستور داد هر سه را به زندان بیاندازند گروگان های ارزشمندی بودند.

    حالا تایون کلافه و نگران از آینده وارد اتاق کار موناگ شد تا یک بار دیگر به او گوشزد کند که اعتماد به مردان بی سرزمین اشتباه است.

    گلوری در سیاهچال زندانی نشد. اتاقی کم نور و نمور با حداقل امکاناتی که بتواند کودکانش را در آن زنده نگه دارد، زندان او شد. اتان بعد از ساعت ها گریه و تلاش برای خارج شدن از اتاق روی پای مادرخوانده اش خوابیده بود و پسر گلوری، مینوری نیز میان بازوانش. در حالی موهای اتان را نوازش میکرد و آهنگی آرامش بخشی زیر لب زمزمه میکرد در اتاق باز شد و دو مرد وارد اتاق شدند. یک پیرمرد و یک مرد میانسال که موهایش مانند موهای پیرمرد یک دست سفید بود. پیرمرد نگاهی به او انداخت و پرسید: خودشه؟

    مرد میانسال تایید کرد: بله زن سیمون دست راست شاردل ، پسرش و پسر شاردل که برای محافظت در خفا کنارش زندگی میکنه.

    پیرمرد، فوبی درحالی که از اتاق خارج میشد گفت: این زن تو این شرایط نمیتونه این دوتا بچه رو زنده نگه داره

    آدولان، مرد میانسال همراهش گفت: امکانات لازمو داره. چرا نتونه

    -        بچه شاردل رو باید ازش جدا کنیم و بسپریم به یه دایه اگه زنه و بچه اش مردن پسره باید زنده بمونه

    آدولان و فوبی حالا در راهرو های قصر راه میرفتند. آدولان گفت: زنه هم گروگان ارزشمندیه. سختش نکن اگه میخوای ( صدایش را پایین آورد) موناگ رو وادارکنی کاری بکنه هر سه تاشونو باهم حساب کن اینجوری بهتره.

    -        امیدوارم برنامه هامون درست پیش بره اگه این بار هم اشتباه کنی مسئولیتش تماما به عهده تواه. من به درخواست تو به موناگ نزدیک شدم خودمو تو شرایط خطرناکی قرار دادم نمیتونم برای مدت طولانی راضی نگهش دارم

    -        فوبی گوش کن

    سپس چرخید و رو به رویش قرار گرفت: ما تمام راه های ممکن رو امتحان کردیم حالا وقتشه راه های جدید تری امتحان کنیم . پیروزی بعد از شکست به دست میاد و باید بابتش قربانی بدیم.

    -        امیدوارم قربانی ما موناگ باشه نه کس دیگه ای. من نمیخوام دوباره مردام و به کشتن بدم و این زنه ،این زنه، من نگرانشم. نگران خودشو بچه هاش. اگه بمیرن ما به جایی نمیرسیم

    -        پس تلاشتو بکن براش.

    نگاه آدولان مصمم و جدی بود. فوبی نمیتوانست در برابر اراده آدولان مقاومت کند.

    زمین خشک زیر سم اسب ها ترک میخورد. باد خشک بهاري كه از سمت شرق ميوزيد جانی نداشت. اما آنقدر بود که کمبود رطوبت اقلیم بیابانی را گوشزد کند. فرانسیس که نتوانسته بود با وگامانس ازتباطی برقرار کند راه شرق را پیش گرفته و از کوههای تنگه لامونی به سمت مرز دزرت لند و ماستران حرکت میکرد.

    ناکامورا همیشه جلوی نیروهایش اسب میراند پارچه ای در برابر باد دور صورتش پیچیده بود که از زیر دهانه کلاهخودش دیده میشد. آن روز صبح دایسوکه تصمیم گرفته بود کنارش باشد.

    دایسوکه میخواست خودی نشان دهد گفت: دیمانیا رو نمیشه به سادگی بارادلند گرفت

    سپس رو به مرد دیگری که کنارش اسب میراند گفت: اوضاع گروگانهامون خوبه؟

    -        بله قربان طبق خواسته شما زنده نگه شون داشتیم. بدن اون مرده که به دستور شما سرش جدا شد هم سرنوشتی مشابه بدن پیرمرد ریورزلندی داره

    و با انگشت به چندین متر آن طرف تر اشاره کرد جایی که بدن مصلوب نیکلاس بوردو کنار بدن لرد ویلیس حمل میشد.

     

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۲۹/۱۱/۱۳۹۸   ۲۰:۵۶
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان