خانه
289K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۶:۳۳   ۱۳۹۸/۱۱/۳۰
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    ادامه قسمت هشتادم

    هجوم مردم از هر سو به سمت قلعه ها خواب خوراک آنهایی که زودتر رسیده بودند را گرفته بود. گروهی همدرد بودند و ورودی قلعه ها گوشت دودی و شراب به مسافران میدادند و زمانی که گوشت تمام میشد نان را جایگزین میکردند کودکان بی پناه را بغل میگرفتند تا باقی راه را به تاول های پاهای کوچکشان استراحت بدهند. گروهی دیگر نگران و ترسیده و البته کمی خودخواهانه درهای خانه هایشان را میبستند و از زیاد شدن دزد ها مینالیدند. خبر رسیده بود ملکه پیشاپیش ارتش بزرگی برای کمک وارد کشور شده است. اما انقدر بازار اخبار دروغ و شایعات گرم بود که تا روزی که سیاهی لشکر برفراز کوه های جنوبی پیدا نشد هیچ یک از مردم گوجان اهمیتی به آن ندادند.

    رسیدن شاردل موجی از شادی و امید در همگان ایجاد کرد خراب کاران دست از آزار برداشتند مهمانسراها تمام امکاناتشان را در اختیار مسافران قرار دادند و درهای خانه ها باز شد. اما شاردل نزدیک قلعه نشد نیروهای تحت فرماندهی اش دو قسمت شدند گروهی به فرماندهی لرد بنت و نامه ای خطاب به فرمانده قلعه از کوه پایین آمدند و راهی گوجان شدند و گروهی دیگر را خودش از دامنه کوه به سمت غرب برد تا مردمی که هنوز نزدیک قلعه نبودند را رهبری کند آخرین خطوط نا به سامان ترینشان بود. ملغمه ای از دزدان ،کم توانان و در راه ماندگان. 

    وقتی دید هیچ گروهی برای پشتیبانی از آنها وجود ندارد به شدت عصبانی شد انتظار داشت حداقل قسمتی از سربازان ارتش غربی را همراه آنها ببیند. از خودش می پرسید چطور لرد ریتارد نتوانسته نیروهایش را به درستی تقسیم کند؟ با وجود میزی و فرانسیس در کنارش او امیدوار بود حداقل هزار سرباز را به رهبری یکی از آنها آن اطراف ببیند.  شاید اگر کمی در آن جا معطل میکرد با دیدن بیرق هایی که پیشاپیش ارتش باسمنی حمل میشد جواب سوالهایش را میگرفت. دستور داد هر چقدر اسب که ممکن بود برای کمک به باقی مانده مردم از گوجان بیاورند گروهی را مامور کرد مردمی را که اطراف رودخانه پراکنده شده بودند جمع کنند و و متمرکز تر به سمت قلعه حرکت کنند. تعدادی را مامور حفظ امنیت میان مردم فرستاد تا دزدان و قاتلان را دستگیر کنند. وقتی بر روی اسبش به علفزار لگد مال شده و ردیف درختان شکسته حاشیه جنگل مینگریست اندیشید که چقدر دلش میخواهد تا بارادلند بتازد موناگ را از تخت پایین بکشد و گردنش را بشکند. فرصتش را نداشت باید بعد از آنجا به ساتوری میرفت بارادلند و اتان در اولویتش نبودند. هزاران کودک بی پناه جلوی چشمانش بودند که بیش از همه به توجه اش نیاز داشتند.

    ویرایش شده توسط نوشان در تاریخ ۳۰/۱۱/۱۳۹۸   ۱۶:۴۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان