خانه
294K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۴:۲۱   ۱۳۹۹/۳/۶
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    بی آغاز بی پایان

    فصل سوم ادامه قسمت هشتاد و پنج

    درمانگر پرده دور تخت را کنار زد و از کنار بیمار بلند شد. همچنان که وسایلش را جمع میکرد رو به مرد سپید موی گفت: من تاحالا همچین موردی ندیدم. اون مرده اما انگار نمرده، نمیدونم چجوری این کارو کردی اما فکر میکنم داره درد میکشه. (مکثی کرد و ادامه داد) برادرش تایون از من یه جواب درست میخواد.

    -          شرایطی توافقمون رو فراموش نکن من به شرطی که تو دهنتو بسته نگه داری بهت اجازه دادم معاینه اش کنی. با قدرت هایی که ما داریم هم آشنا هستی

    آدولان پشت میزی نشست و با بی پروایی به بدن بی حرکت موناگ که روی تخت افتاده بود اشاره کرد و ادامه داد: اگه آشنا نیستی اجازه داری دقیق تر بدن اون مرد رو معاینه کنی. مرده ولی انگار نمرده و داره درد میکشه

    پیرمرد درمانگر سکوت کرد هرم گرما و صدای کرکننده جیرجیرک ها از پنجره باز اتاق به درون هجوم می آورد. احساس خفه گی کرد. انگار که نفس کشیدن لحظه ای چنان سخت و عذاب آور شده که به سرفه افتاد. نفسش که کمی بالا آمد به چشمان کمرنگ آدولان خیره شد. ترس سراپای وجودش را فرا گرفت . کاش از ابتدا نمیپذیرفت و به آنجا نمی آمد. حالا که بهتر نفس میکشید لبخند شیطانی نامحسوسی را بر لبان مرد سپید موی تشخیص داد. گفت: من به کسی چیزی نمیگم. پادشاه زنده است ولی به شدت مریضه بیماری اش هم واگیرداره.

    -          میتونی بری

    بعد از بسته شدن در خروجی، صدای عصایی شنیده شد و از اتاق کناری فوبی وارد اتاق شد نزدیک تخت رفت و نگاهی به کالبد موناگ انداخت: چه بیماری عجیبی بود. من مطمئنم منشا طبیعی نداره

    -          کاش میتونستی اطلاعات بیشتری بدی. اینکه منشا جادویی داره فقط یه قدم کوچیک مارو جلو میبره من میخوام بدونم اون کی بوده که چنان قدرتی داشته که همچین بیماری قدرتمندی رو شیوع داده.

    -          این مرده باید زنده بمونه

    -          اونقدری که بدنش نپوسه و بو نگیره کفایت میکنه

    -          این درمانگره نمیتونه تا ابد دهنشو ببنده و اونقدری که لازمه ترس ایجاد کنه

    -          اون نمیتونه ولی ما میتونیم. این پیرمرد بیچاره به زودی تمام نشونه هایی که برای بیماری موناگ بهش دیکته کرده بودم میگیره و خودش میشه نشونه ای برای بقیه که چرا نباید به دیدن موناگ بیان. تنگی نفس سرفه های شدید سرگیجه بالاآوردن و البته کوری. بدم نمیاد یه کم کورک و دمل چرکی هم بهش اضافه کنم تا مطمئن شم کسی به سرش نمیزنه بیاد تو این اتاق

    فوبی به سمت همان دری که از آن داخل شده بود رفت و گفت: با این دختره گلوری چی کار کنیم؟

    -          بزودی یه ارتباط موثر با شاردل برقرار میکنم. باید برسه به اردوگاه و به اندازه کافی از بارادلند دور بشه. جان سه انسان در برابر تکه کوچکی از خاک ریورزلند. یا هرجای خوش آب هوای دیگه

    در سیلورپاین اسپروس و ریپولسی بعد از روزها پیاده روی به قلعه ای رسیدند. خسته بودند و آذوقه اشان تمام شده بود چند روزی بود که نتوانسته بودند حیوانی شکار کنند. تصمیم گرفتند کمی در آن قلعه استراحت کنند. برای ورود به قلعه باید ثابت میکردند که سیلورپاینی هستند و سرباز یا جاسوس نیستند. رئیس نگهبانان خواست دلبانشان را ببیند. ریپولسی گوزن اش را ظاهر کرد . اسپروس مکثی کرد و کرونام را ظاهر کرد ریپولسی بلافاصله گفت: گرگه

    نگهبانان نزدیک تر رفتند کرونام خود را عقب کشید و غیب شد: ریپولسی باز گفت: خجالتیه

    اسپروس سرش را به زیر انداخت تا خود را خجالتی نشان دهد. نگهبانان کمی بهم نگاه کردند و کنار رفتند تا آن دو وارد شوند. یکی از نگهبانان در حالی که به رفتن آن دو نگاه میکرد به دیگری گفت: بیشتر شبیه سگ بود یه چیزی مثل هاسکی

    سربازی که مورد خطاب قرار گرفته بود گفت: هاسکی؟ تو این اقلیم فقط پادشاه هاسکی داره. این رو نگاه کن میتونی تصور کنی روی این سر فروافتاده یه روزی تاج پادشاهی قرار داشته؟ خیلی بعیده. تازه اسپروس الان تو وگامانسه همین چند ماه پیش نصف مردمو جمع کرد و برد. من خودم شاهد عبورش بودم.

    بعد از غروب خورشید مردم قلعه به در میدان اصلی جمع شدند تا طبق عادت هر شب شاهد کارهای جادویی مردی دزرت لندی باشند که معتقد بود از همه چیز خبر دارد. اتش بزرگی در میدان برپا شده بود جادوگر و شاگردانش از گوشه ای وارد شدند اسپروس و ریپولسی میان مردم بودند. جادوگر نزدیک آتش شد چوب دستی اش را بالا برد و شروع به خواندن وردی کرد آتش بزرگ رو به خاموشی رفت و در عرض چند ثانیه چیزی جز خاکستر و ذغال از آن باقی نماند. جادوگر رفت و روی ذغال های گداخته نشست و سپس با صدایی بلند و رسا گفت: جنگی بزرگ در پیش است...

    مردم در اطراف اسپروس و ریپولسی همراه او زمزمه میکردند. جملات او را به کرات شنیده و از بر بودند.

    " جنگی بزرگتر از تمام جنگها. جنگی که با تاریک کردن چشم مردان و بهم خوردن حالات بدنشان شروع میشود. سربازان به خود خواهند پیچید و قبل از رسیدن دشمن خواهند مرد تا باورتان شود جادوگر بزرگ بیدار شده است، کسی که به انسانیت بیگانه است. او دشمن انسان است. از خشم او گریزی نیست."

    ریپولسی برخود لرزید نگاهی به اسپروس کرد. اسپروس درحالی که چشم به جادوگر دوخته بود گفت: کاش مجبور نبودم هویتم رو مخفی کنم تا بهش نشون بدم ایجاد رعب و وحشت در مردم چه عواقبی داره.

    ریپولسی بدون اینکه حرفهای اسپروس تاثیری در کاهش ترسش گذاشته باشد پشت سر او از میان مردم گذشت. صدایی فریاد بلند جادوگر آن دو را میخکوب کرد. هیچ کس با او زمزمه نکرد. جادوگر گفته بود: ناجی در میان ماست.

    مردم متعجب به اطراف مینگریستند چه چیز امروز با روزهای گذشته فرق داشت؟ اسپروس کمی شالش را بالا کشید و دهانش را پوشاند. صدای جادوگر باز هم شنیده شد: بیایید دعا کنیم او بتواند جادوگر بزرگ را بفریبد تا از انتقام چشم پوشی کند.

    اسپروس به راهش ادامه داد تا به جای خلوت تری رسیدند سپس رو به ریپولسی گفت: فردا صبح مایحتاجمون رو از بازار تهیه کن بلافاصله حرکت میکنیم.

     

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان