خانه
294K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۶:۵۷   ۱۳۹۹/۸/۲۵
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|10427 |5772 پست

    بی آغار، بی پایان

    فصل سوم: آخرین کتیبه  قسمت نود و دوم

    جافری کابایان بعد از چندین روز تاختن و همراه کردن سربازان پاپایان، حالا وارد شابینیا از جنوبی ترین شهر های دزرتلند شد. او با توجه به فرمانی که از رومل گودریان به همراه داشت،  فرماندهی نیروهای نظامی قلعه را بدست گرفته و در حال مشورت با فرماندهان محلی برای ورود به سرزمین کولینزها بود، از آخرین باری که وارد آن سرزمین شده بود چند سالی می گذشت و حالا مردم کولینز هم کم کم از وقایع آگاه شده و جزو همپیمانان قاره ی نوین محسوب می شدند.

    جافری مطلع شد که چند روز پیش مقامات قلعه ی شابینیا پیامی دریافت کرده اند که ممکن بود نشانی از ملکه شاردل و همراهانش باشد، پس فرصتی برای استراحت نبود، طبق دستور او فردا قبل از طلوع آفتاب می بایست به سمت  غربی ترین سواحل سرزمین کولینزها حرکت می کردند.

    ...

     لابر و کارل که حالا در حال عبور از شمال لیتور بودند از اینکه هیچ یک از نیروهای شناسایی آنها نتوانسته بود اثری از شینتا و سربازانش پیدا کند، متعجب و کلافه بودند.

    در یکی از شب ها که برای استراحت کمپ ساده ای برپا کرده بودند کارل گفت:

    خیلی عجیبه! اگر اونها می خواستند با استفاده از کوتاهترین راه خود را به ارتش شمالیشان برسانند تا بحال می بایست با آنها برخورد کرده باشیم!

    لابر در حالی که نقشه ی کوچکی را در دستانش گرفته و به آن خیره شده بود پاسخ داد:

    شاید بهتر بود بجای استفاده از خاک اکسیموس ها برای ورود به سیلورپاین از دریاچه ی قو عبور می کردیم ممکنه از اونها عقب افتاده باشیم!

    کارل گفت: هر نوع استفاده از بنادر دریاچه باعث لو رفتن عملیات می شد، شما باور می کنید که آنها کسی را برای پاییدن بنادر مامور نکرده باشند؟

    لابر گفت:  از آخرین باری که آنها توسط خبرچینان ما دیده شده اند طبق بدبینانه ترین سناریوها هم نباید از ما عبور می کردند، من کمی نسبت به این موضوع مشکوک هستم، ممکن است که اصلا هدف آنها رسیدن به دریاچه ی قو نبوده و ما گمراه شده باشیم.

    کارل گفت: از آخرین باری که پیکی از فرانک دریافت کرده ایم هم یک روز می گذرد، من از این بابت هم نگران هستم.

    لابر گفت: تو اگر بجای شینتا بودی برای کمین کردن بخش پنج هزار نفری را انتخاب می کردی یا بخش ده هزار نفری؟

    ...

    پاسخ شینتا به این سوال واضح بود، بخشی که هوشیاری و آمادگی کمتری داشت.

     شب قبل  لرد فرانک لائودی و افرادش در حالی که مطلع شده بودند ارتش پیشتاز به فرماندهی لابر هنوز باسمن ها را پیدا نکرده، برای استراحت توقف کرده بودند.

    فرانک و هوگو پاوارد برادرکوچکتر لنس پاوارد دوست دوران کودکیش در قلعه ی نایان که حالا بعنوان معاون همراهیش می کرد در چادر فرماندهی در حال صرف شام و نوشیدن چند پیاله شراب بودند که صداهای خفیفی توجه آنها را جلب کرد، فرانک که از سر و صدا و بی نظمی در محل نگهداری اسب ها عصبانی شده بود بی درنگ برای تنبیه خاطی از چادر خارج شد.

    هوگو در حالی که سعی می کرد صداهایی را که می شنید تجزیه و تحلیل کند بزودی دریافت که شبیخونی اتفاق افتاده است، هوگو اشراف زاده ی باهوشی بود و قبلا گزارش های دینو پروسا از قلعه ی الواگو و سقوط دیمانیا را چندین بار خوانده بود، او بعد از خروج فرانک صدایی از او نشنید پس احتمالا او زنده نمانده بود به همین دلیل بدون سر و صدا قسمتی از انتهای چادر فرماندهی را با خنجر کوچکش پاره کرد و بیرون خزید، سربازان تازه از شبیخون با خبر شده بودند و با توجه به چیزی که می دید محتمل نبود که بتوانند آرایش خوبی بگیرند، زره ها بیش از اندازه برای مبارزه ی پیاده سنگین بود و اسب ها رمیده و در حال فرار!

     تصمیمش را گرفت، او می دانست که مقاومت در این جنگ هیچ اهمیتی ندارد و چیزی که مهم است حفظ جان سربازان است، خود را به یکی از افسران که هراسان در حال دویدن بود، رساند و دستور داد که شیپورچی ها را پیدا کرده و شیپور فرار و حفظ جان را بصدا در آورند.

    سپس بتهایی و در تاریکی شب وارد جنگل شد.

    ...

    بعد از بازگشت سر جان گالیان به مرکز فرماندهی مشترک، لرد لونل و لرد سیندنبرگ فرماندهان نیروی دریایی اکسیموس و دزرتلند بعد از یک شب طولانی در تالار پالویرا بالاخره با سرنوشت تلخشان روبرو شدند، نیروی دریایی که باعث غرور آنها بود بزودی از میان می رفت، آنها می دانستند یک دریاسالار بی کشتی مثل یک فرمانروای بی سرزمین خواهد بود، پس تصمیم گرفتند آخرین نبرد نیروهایشان را از دست نداده و شخصا هدایت آنها را بدست گیرند، بدین ترتیب روی سه فرماندهی مستقل توافق شد.

    ارتش اول دریایی به فرماندهی سیندنبرگ با تمام نیروی دریایی دزرتلند عازم دریای فارون شد جایی که نزدیک ترین فاصله را بین سواحل باسمن ها و قاره ی نوین داشت، ارتش دوم دریایی به فرماندهی لونل با نیمی از نیروی دریایی اکسیموس عازم اقیانوس بارن در جنوب ارتش اول شد و ارتش سوم دریایی به فرماندهی ریچارد بارت با نیمه ی دیگر نیروی دریایی اکسیموس مامور حفاظت از دریاهای آرگون و لارا گردید تا جلوی نقل و انتقالات از قاره ی شرقی را سد کند.

    راجر هم بعنوان فرمانده کارگاه های کشتی سازی اکسیموس مامور شد تا بر روند تکمیل کردن کشتی های باقیمانده نظارت کرده و آخرین افراد داوطلب برای عضویت در نیروی دریایی را آموزش دهد، آنها می بایست بعنوان نیروی ذخیره منتظر دستورات بعدی می ماندند.

    ...

    جافری با چهار هزار نفر سواره نظام و تقریبا همین مقدار سربازان پیاده در حالی وارد سرزمین کولینرها شده بود که می دانست تنها شانس موفقیت او زودتر رسیدن است به همین دلیل با نادیده گرفتن تمام اقدامات احتیاطی برای استتار، ارتش پیاده را از سواره نظام جدا کرده و در یک موقعیت دفاعی مستقر کرد، سپس همراه سواره نظام سبک با تمام سرعت به سمت مرزهای تایگسترها در ساحل دریا تاخت جایی که اخبار دریافت شده نشان می داد قبایلی از کولینزها به شخصی پناه داده اند که ادعا کرده ملکه ی ریورزلند است!

    جافری و سربازانش تمام آنروز و در ادامه تمام شب را تاختند، جافری کم کم می توانست بوی دریا را حس کند که در تاریکی شب نورهای سبزی را در آسمان دید، یک روش ابداعی از عقرب سرخ برای علامت دادن، حتمن یکی از دیدبان های او چیزی یافته بود،پس با عجله به سمت نورها تغییر مسیر دادند تا به چادرهای یک روستای کوچک و بدوی رسیدند، به محض پیاده شدن و در کمال ناباوری ملکه شاردل و لرد فرانسیس را در کنار دیدبانش مشاهده کرد.

    ملکه شاردل بدون توجه به تشریفات او را در آغوش گرفت و با شوخ طبعی عجیبی که کمتر از او شراغ داشت گفت:

    اینروزها معجزه های زیادی دیده ام که آخرینش تو هستی جناب کابایان ولی به نظر نمی رسه که این معجزات برای پیروزی ما کافی باشه!

    جافری که درآغوش ملکه شاردل احساس شرم می کرد یک قدم به عقب گذاشت و با تعظیم کوتاهی گفت:

    ملکه من حامل سلام گرم ملکه پلین برای شما هستم، ایشان علاقمند بودند که شخصا برای نجات شما به اینجا بیایند ولی این مهم ممکن نبود به همین دلیل من را برای نجات شما فرستادند.

    شاردل گفت: بله به راحتی می تونم تصور کنم که برای پلین فرستادن تو سخت تر بوده تا اینکه خودش می آمد، متاسفانه فرصتی برای این تعارفات باقی نمانده و همینکه تورو اینجا می بینم فوق العاده است، جافری واقعیت اینه که اوضاع خیلی بدتر از چیزیه که فکر می کردم. همین حالا باید حرکت کنیم امروز از یکی از کولینزها شنیدم که ارتش بزرگی از باسمن ها که از محاصره ی دیمانیا برای تعقیب ما آمده تقریبا همینجاست!

    جافری در حالیکه با ناراحتی سرش را تکان می داد به آرامی گفت: دیمانیا سقوط کرده ملکه شاردل و جناب برنارد گودریان و خیلی های دیگه کشته شدند.

    ملکه شاردل که از شنیدن این خبر بهت زده شده بود فقط سرش را به علامت تاسف تکان داد.

    جافری بعد از دقایقی که در سکوت گذشت گفت:

    ملکه افراد من یک شبانه روز برای رسیدن به اینجا تاخته اند، ما مجبور هستیم ساعاتی را برای استراحت توقف کنیم و در عین حال شب زمان بهتری برای حرکت خواهد بود، تا آنزمان من شخصا از شما محافظت می کنم.

    ...

    لرد جوان هوگو پاوارد بعد از ورود به جنگل تازه متوجه نقشه ی شینتا شد، لابر و کارل هدف شبیخون بعدی بودند، پس بجای فرار به لیتور به سمت شمال دوید، باید قبل از اینکه لابر و سربازانش در کمین شینتا گرفتار می شدند خودش را به آنها می رساند، تمام طول شب به سمت شمال دوید، دیگر توانی در پاهایش نداشت ولی هنوز اثری از ارتش پیشرو پیدا نکرده بود، همانطور که بی هدف در حال دویدن در جنگل بود پایش به چیزی گیر کرد و با صورت محکم به زمین خورد، درد تمام بدنش را در بر گرفت ولی وقتی کم کم بر خودش مسلط شد و آماده شد که برخیزد سردی نوک شمشیری را پشت گردنش احساس کرد ...

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان