خانه
290K

بقیه داستانو بنویس ...

  • ۱۳:۲۶   ۱۳۹۹/۱۰/۱۶
    avatar
    دو ستاره ⋆⋆|4830 |2348 پست

    فصل سوم قسمت نود و ششم

    اسپروس چشمانش را باز کرد در چادری بود و آفتاب بی رمق بعد از ظهر از لا به لای ورودی چادر به درون میتابید. زنی میانسال در حال جمع کردن وسایلش بود. درد استخوان به سرعت به سراغش آمد ناله ای کرد زن برگشت و با دیدنش لبخند زد و گفت: کار متهورانه ای بود. تو آیین ورود رو به جا آوردی

    اسپروس به دست ناقصش نگاه کرد سعی کرد بنشیند: میخوام کیتایا رو ببینم

    - استراحت کن خودش میاد سراغت.

    چند ساعت از شب گذشته بود. درد استخوان امانش را بریده بود هیچ مرهمی روی زخمش نگذاشته بودند . زخم را به طریقی بسته بودند. خونریزی نداشت ولی از درد عرق میریخت و ناله میکرد. ورودی چادر کنار رفت و مرد سفید پوش قد بلندی داخل شد. قدرت حضورش درد را برای دقایقی از وجود اسپروس بیرون کشید. کیتایا به ریش بلندش دستی کشید و لبخند زد: خوش اومدی اسپروس

    اسپروس سعی کرد بنشیند : کیتایا

    - منتظرت بودم

    - پس میدونی چرا اینجا اومدم

    کیتایا خندید: دلایل مختلفی داره. ظاهرا که میخوای جادوی متقابل رو برات خنثی کنم. اما بهتره بدونی علت حضورت اینجا خیلی اساسی تر از این حرفهاست

    - اساسی تر از این که باسمن ها دارن مردم رو قتل عام میکنند؟

    کیتایا نفس عمیقی کشید و گفت: بله اساسی تر. امیدوار بودم درک کنی

    اسپروس دوباره هجوم درد را احساس کرد مکثی کرد تا نفسش بالا بیاید سپس گفت: کیتایا تو جادوگر بزرگی هستی میدونم که از اهمیت موضوع خبر داری. بهم بگو تحت چه شرایطی حاضری جادو رو باطل کنی.

    کیتایا گفت: تو کی هستی؟

    اسپروس چهره در هم کشید وقت مناسبی برای شوخی نبود گفت: من اسپروس از سلسله مونته نگرو هستم

    کیتایا در حالی که از جایش بلند میشد پوزخند زد و گفت: اگر آیین ورود رو این طور تمام و کمال و بی نقص اجرا نکرده بودی شک میکردم که خودت باشی. شب بخیر

    اسپروس متعجب و درمانده بر جای ماند

    صبح روز بعد بالاپوشش را بر دوش انداخت و از چادر بیرون آمد سعی کرد کسی را بیاید تا جواب سوالهایش را بگیرد. چرا ملاقات دیشبش با کیتایا آنقدر ناگهانی و بدون نتیجه رها شده بود. هیچ سرنخی نداشت. افراد کم کم بیدار میشدند و از چادرهایشان بیرون می آمدند هیچ کدام به حضورش توجهی نداشتند. ناگهان شخصی از چادر بیرون آمد که نگاه اسپروس را خیره کرد. لحظه ای به چشمانش شک کرد. پلک زد . شاید فقط شباهت بود یا بخاطر زاویه نور صبحگاهی که از موج موهای طلایی رنگش بازتاب میکرد. نه خودش بود اشتباه نکرده بود

    به سرعت به سمتش رفت و نامش را فریاد زد: شاااارلی شااااارلی

    شارلی برگشت و با دیدن او لبخند زد. گویی همین دیشب بوده که عاشقانه به او شب بخیر گفته و خوابیده بود بدون آنکه بداند پادشاه او را طرد کرده است.

    - سلام اسپروس

    چنان بی قید و ساده، که اسپروس را ترساند. ایستاد و بیشتر براندازش کرد. چقدر تغییر کرده بود. شارلی گفت: متوجه شدم که آیین ورود رو بی نقص اجرا کردی. مطمئن بودم از پسش برمیای. به همه گفته بودم.

    - تو این جا چی کار میکنی. نباید بر میگشتی درومانی؟

    - اوه داستانش مفصله، برگشتم. اما خب الان اینجام

    - چرا؟

    اسپروس احساس میکرد باید بداند. شارلی با لبخندی دوستانه گفت: به شما ارتباطی نداره اعلی حضرت

    اسپروس جا خورد. شارلی جدی بود.

    در ساختمان فرماندهی شهر لیتور لابر فرماندهانش را بازخواست میکرد میخواست بداند خبری از مرکز فرماندهی دارند یا خیر؟ میدانست حتما در اولین فرصت آنها را از سرنوشت نقشه مطلع کرده اند. بنابراین منتظر سیلی از اخباری بود که در پاسخ دریافت کرده اند.

    ژاوییر و الوی نگاهی به یکدیگر انداختند. لابر فهمید نباید منتظر خبر خوبی باشد. ژاوییر گفت: قربان بهتره تنها صحبت کنیم

    قبل از اینکه لابر اجازه مرخصی بدهد سالن خلوت شد

    ژاوییر لبانش را میجوید. با تامنینه شروع به صحبت کرد: قربان ماموریت جافری کابایان موفقیت آمیز نبوده

    خون به چهره لابر دوید و نفسش را به شماره انداخت با بی صبری غرید: خخخببب....

    الوی گفت: نتونستند بانو شاردل رو نجات بدن

    لابر لحظه به لحظه مضطرب تر میشد

    - بانو آخرین بار کجا دیده شدن؟

    - قربان.... بانو....

    لابر خشمگین شد. دستش را از پارچه ای که با آن به کتفش محکم بسته شده بود آزاد کرد یقیه الوی را گرفت و تکانش داد. نعره زد: چرا درست نمیگین چه اتفاقی افتاده؟.....کشته شده؟

    ژاوییر که تلاش میکرد او را آرام کند گفت: قربان خواهش میکنم به خودتون مسلط باشین

    لابر الوی را به شدت پس زد عرق سردی بر بدنش نشسته بود، در بدنش احساس ضعف میکرد، در حالی که از شدت خشم میغرید و با هر کلمه ای که بر زبان می آورد آب دهانش به بیرون پرتاب میشد گفت: میخوام بدونم چطور اتفاق افتاده؟

    ژاوییر گفت: قربان کسی اطلاع نداره. میدونیم جناب فرانسیس و جناب جافری کابایان و بانو شاردل کشته شدن اما احتمالا موفق شدن ناکامورا رو هم بکشن.

    لابر لبه پله ای که صندلی ریاست را از سالن جدا میکرد نشست سرش را به دستش تکیه داد و مانند کسی که از شدت درد فریاد میزند گریست. ژاوییر و الوی گیج و سردرگم مانده بودند. فرمانده شکست خورده و سوگوار برخواست تا به اتاقی که برای استراحتش در نظر گرفته شده بود برود.

     
    لابر ژاویر الوی و تایگریس را احضار کرد . میخواست هر طور که شده ضربه ای به دشمن بزند. جلسات پی در پی ای برگزار کردند تا توانستند تصمیم بگیرند. تایگریس نقطه های تاریکی که در ذهن لابر وجود داشت روشن کرد و اطلاعات مفیدی از تحرکات و برنامه های دشمنی که بزرگترین دارای اش را از او ربوده بود در اختیارش گذاشت. لابر در نامه ای به سیمون دستور داد که در صورت کشته شدنش، تا زمان رسیدن اتان به سن قانونی او نایب السلطنه خواهد بود و باید در تربیتس از هیچ کوششی فروگذار نکند. لابر در نامه ننوشت که اگر اتان هیچ گاه به وگامانس نرسید تکلیف پادشاهی مارگون ها چه میشود.

    ----

    شینتا ورودی چادر را کنار زد و بیرون آمد در حالی که بالاپوشش را به دوش می انداخت میان چادرها رفت همهمه صبحگاهی آنروز آزرده اش کرده بود میخواست از آن سر درآورد.

    هیچ کدام از خدمه ای که برای جمع آوری چوب صبح زود اردوگاه را ترک کرده بودند زنده بازنگشتند. تنها یک اسب به اردوگاه بازگشته بود اسبی که حامل بدن بی سر یکی از خدمه بود. در جیبهای قربانی نامه ای خطاب به شخص شینتا گذاشته شده بود. شینتا با غضب نامه را قاپید و خواند:

    «کفتارها همیشه پنهان میشوند و منتظر میمانند جنگ شیرها که تمام شد از پس مانده ها میخورند. عین تو که از پس مانده دایسوکه میخوری. او در میدان میجنگد اما تو در جنگل ها پنهان میشوی .

    تورو به مبارزه رو در رو دعوت میکنم فقط من و تو. یا پیروز میشی و سر منو به عنوان هدیه برای تکاما میفرستی و برتری خودت رو نسبت به دایسوکه نشون میدی و یا میمیری و از خفت زندگی کفتاروار نجات پیدا میکنی . اگر خواستی مردانه بجنگی در لیتور منتظرتم

  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان