بی آغار، بی پایان
فصل سوم: آخرین کتیبه – قسمت صد و ششم
دست راست کلود مارگون از روی عادت افسار اسب را رها کرد و برامدگی سر زین را لمس کرد تا مطمئن شود دستان کوچک همراهش همچنان زین را محکم گرفته است. با وجود آنکه کمر او را با پارچه ای به کمر خود بسته بود اما باز نگران بود. از دو سرباز کارکشته و زبده ای که لابر از میان محافظانش برگزیده و همراهشان کرده بود یکی جلودار بود سپس گلوری و پسرش اسب میراندند پشت آنها کلاود می آمد، پس از او جرالد سادن و در انتها سرباز دوم راه میپیمود. شبها کلاود کنار گلوری و کودکان میخوابید و حتی یک لحظه از اتان جدا نمیشد. در ساعات استراحت کلاود دوست داشت با اتان و آریسته پسر گلوری بازی کند آنها از سر و کولش بالا می رفتند صدای خنده شان میان درختان میپیچید. شبها بعد از به خواب رفتن بقیه گلوری و کلود گاهی با هم بیدار میماندند و صحبت میکردند. جرالد سادن اما بی حوصله تر از آن بود که با کسی گرم بگیرد عموزاده اش گلوری و کلود مارگون جوان را به حال خودشان رها میکرد و به امنیت و گرمای خانه اش می اندیشید.
تجربه تخلیه ماهاوی در شرایط جنگی برای کلود تجربه ای تلخ و متاثرکننده بود گاهی شبها با یادآوری نگاهی و بازشنیدن طنین جمله ای، بیخوابش میکرد. برخلاف تصورش کاری طولانی بود که از روزهای گرانبهایی که میشد سریعتر به ارتش پیوست را از او گرفت و زخمی عمیق بر قلبش بر جای گذاشت. بالاخره زمانی موفق شده بود اتان را تحویل بگیرد که خبر حرکت قریب الوقوع ارتش متحد از طریق جاسوسان به او رسید. برنامه ریزی مسیر برگشت حالا سخت تر شده بود. زیرا علاوه بر احتیاط باید بهترین مسیر را برای یافتن هرچه سریعتر ارتش حدس میزد.
چند روزی که از سفرشان گذشت نشانه هایی از حضور گروه بزرگی از سربازان در جنگل توجه شان را جلب کرد. گیاهانی که در محوطه ای بزرگ لگد کوب شده بودند، سوراخ هایی که در زمین ایجاد شده بود شاخه های شکسته درختان..همه و همه نشان از حضور افرادی در آن نزدیکی بود. کلود گروه را متوقف کرد اتان را تحویل گلوری داد و از سربازان خواست کنار گلوری بمانند و تحت هیچ شرایطی تنهایش نگذارند. سپس خودش برای شناسایی اطراف گروه را ترک کرد.
نشانه ها حاکی از آن بود چند روزی هست که اردوگاه رها شده. به سرعت دایره وار چرخید و مطمئن شد کسی در آن اطراف نیست. وقتی برگشت رو به همراهانش گفت: بهتره شبها حرکت کنیم کمی جلوتر جایی هست که میشه چند ساعتی استراحت کرد تا خورشید غروب کنه
گروه با همان آرایش قبلی حرکت کرد گلوری کمی کند تر رفت تا کلود به او برسد سپس گفت: سفر در شب با دو تا بچه سختیهای خاص خودشو داره
کلود بدون اینکه سرش را بلند کند گفت: چاره ای نیست نباید ریسک کنیم
گلوری گفت: خب البته. الان تو و اتان تنها مارگون های زنده هستید
سپس لبخندی زد و ادامه داد: مسئولیت سنگینیه. آماده اش هستی؟
کلود گفت: هیچ چیز جز یک مرگ شرافتمندانه بعد از رسوندن اتان منو خوشحال نمیکنه
گلوری پرسید: چرا؟
کلود عمیقا احساس کرد که دلش میخواهد تمام حرفهای ناگفته اش را بر زبان بیاورد و درونش را بی پرده به زنی که کنارش اسب میراند، نشان دهد . اما خودش را کنترل کرد نفس عمیقی کشید و مکث کرد. کلمات قبل از آنکه بتواند جلویشان را بگیرد بر لبانش جاری شدند . صدای خودش را شنید که میگفت: من اشتباهات احمقانه ای انجام دادم، اشتباهاتی که قبل از مرگم باید اونا رو جبران کنم.
سپس به چشمان گلوری نگاه کرد میخواست تمسخر یا تحقیر را در چشمانش ببیند اما نگاه او همدلانه بود
گلوری گفت: ماجرایی که اینقدر ذهن تو رو به هم ریخته ممکن بود برای هر کسی به وجود بیاد
گلوری که با سکوت کلاود مواجه شده بود ادامه داد: جز تو هیچ کس پیشنهاد نداد که بیاد دنبال ما، هیچ کس پیشقدم نشد. امیدوارم درک کنی که شجاعت تو چقدر ارزشمند بوده و دست از این ناامیدی برداری. چیزی که ما الان نیاز داریم امیده. امید به آینده ای که دست این بچه هاست تا قاره ما رو دوباره بسازن. اینده دست توست و تو مرگ رو ترجیح میدی؟ الان بیشتر از هر زمانی باید قوی باشی
سکوت کلود ادامه یافت به گلوری نگاه کرد. گلوری لبخند زد. کلود هم.
. در گرگ و میش غروب آفتاب بعد از استراحتی کوتاه به سرعت وسایلشان را جمع کردند و در سکوت راه افتادند. از روی نقش ستارگان در شب جهت حرکتشان به شرق را پیدا میکردند. نزدیک طلوع خورشید وقتی خستگی دیگر غیر قابل تحمل شده بود مجددا پناهگاهی یافتند. اما کلود زیر بار نرفت که استراحت کند میخواست اول گشتی در اطراف بزند. دو سه ساعتی از طلوع خورشید گذشته بود که به گروه پیوست تا بعد دو روز بیداری و سفر سخت کمی استراحت کند.
تازه دو ساعتی بود که خوابیده بود که جرالد بیدارش کرد آشفته تر از وقتی به خواب رفته بود به سرعت برخواست و دست به شمشیر برد. جرالد آرامش کرد و گفت: آروم باش فعلا خبری نیست ولی من احساس میکنم بهتره حرکت کنیم.
کلود نگاهی به اطرافش کرد مه اطراف را پوشانده بود و افق نگاهش را در خود میبلعید نفهمید بخاطر خستگیست یا غلظت مه که گلوری و دو سرباز همراهشان را تار میدید. چند بار پلک زد و گفت: بریم
جرالد گفت: احساس میکنم دارن نگاهمون میکنن
کلود گفت: خسته ای پیرمرد
خیلی زود بساطشان را جمع کردند اما انتخاب راه سختر از دیروز بود. کلود چند متری جلوتر میرفت تا از امنیت راه مطمئن باشد. به آرامی اسب میراندند و اطراف را میپاییدند. یک ساعت بیشتر نبود که راه افتاده بودند که صدای سمهای اسب کلود که به عقب برمیگشت از میان مه به گوششان خورد و گلوری را تا حد مرگ ترساند. کلود متفکر و نگران آنها را از مسیر بیرون کشید و به بیراهه برد. جرالد پرسید: چی دیدی؟
کلود گفت: هیچی.
قبل از اینکه کسی فرصت کند چیز دیگری بپرسد رو به یکی از سربازان گفت : همراه من بیا
چیزی به سرباز گفت و اورا دنبال ماموریتی سری فرستاد خودش پیش گروه برگشت و گفت: ما فعلا همینجا مخفی میشیم باسمن ها خیلی به ما نزدیکن خیلی بیشتر از اون چه تو کابوسهاتون میدیدن. این مه به ما کمک میکنه دیده نشیم.
ترس سرد همراه با رطوبت هوا به استخوانشان نفوذ میکرد. گلوری دو بچه خواب آلود را در آغوشش میفشرد و زیر لب چیزی میخواند در عین حال خنجری را در میان انگشتانش میفشرد و هشیارانه اطراف را میپایید. سرباز باقی مانده ، جرالد و کلود دورش ایستاده بودند و با نگاهشان در میان مه به دنبال جنبنده ای میگشتند. نیم ساعتی که از رفتن سرباز گذشت کلود گفت. بهتره حرکت کنیم
گلوری مضطرب پرسید: منتظر برگشتن تامس نمیشیم؟
- اون باید تا حالا برمیگشت اینکه برنگشته فرضیه منو تایید میکنه فکر کنم بدترین مسیر ممکنو انتخاب کردیم. باید به سرعت از اینجا دور بشیم
جرالد گفت: ما کجا هستیم کلود؟
- احتمالا یه جایی در محاصره نیروهای باسمنی یا نزدیک جایی با محافظت بالا. مسیرشون علامت گذاری عجیبی داره
سربازی که همراهشان بود ناگهان به سمتی یورش برد کلود و جرالد برگشتند تا با خطر جدید مواجه شوند صدای برخورد تیغه دو شمشیر از چند متری شان به گوش میرسید اما چیزی دیده نمیشد. صدا قطع شد سرباز برگشت در حالی که شمشیرش تا نیمه به خون آغشته بود قبل از اینکه بتوانند حرفی بزنند یا تکانی بخوردند سه مرد باسمنی مسلح را دیدند که به آنها نزدیک میشوند. درگیری شروع شد درگیری سختی که هر کدامشان را در معرض چالشی سخت قرار میداد جرالد برای محافظت از گلوری عقب ایستاد. یکی از باسمن ها کلود و سرباز همراهش را دور زد و با جرالد درگیر شد شمشیرش خیلی زود پهلوی پیرمرد نجیب زاده را شکافت و او را از پای در آورد. اتان و آریسته که شاهد مرگ او بودند سرشان را در ردای گلوری پنهان کردند. گلوری خنجرش را محکم نگه داشته بود و آماده دفاع شد که کلود که متوجه خطر شده بود از دست کسی که با او درگیر بود گریخت و برای دفاع به سمت گلوری آمد. دشمنش رهایش نکرد و دنبالش دوید کلود همزمان با هر دو سرباز درگیر شد به سختی و تا پای جان میجنگید. در سوی دیگر سرباز مدافع به سختی با یک باسمن میجنگید از حال همراهانش بی خبر بود. جنگ همزمان با دو سرباز باسمنی نفس کلود را بریده بود مرتب شمشیر میزد و ذره ذره به عقب سر میخورد. گلوری نمیدانست چه کاری میتواند بکند مه فرار از مخمصه را هولناک تر از ماندن کرده بود متوجه شد یکی از باسمن ها کلود را دور زده و به سمتش می آید از روی غریزه و بدون فکر قبلی کودکان را رها کرد و جلو آمد و خنجرش را به سمت باسمن پرت کرد. قبلا در پرتاب خنجر مهارت داشت ولی در آن لحظه آنقدر ترسیده بود که لحظه ای هم فکر نکرد موفق شده است و خنجرش گلوی مرد را پاره کرده است. کلود و سرباز مدافع با فاصله ای کوتاه دشمنشان را از پای درآوردند هر دو به شدت نفس نفس میزدند و نمیدانستند خونی که از تنشان جاری است برای دشمن است یا خودشان زخمی شده اند.
کلود گفت: نیروهای شناسایی بودند. بهتره زودتر از این راه کوفتی دور بشیم.. باید به جای امنی برسیم.
مه شیطانی کم کم رقیق میشد. به تاخت از محل درگیری دور شدند. یک ساعت بعد که برای نفس تازه کردن اسبها ایستادند صدای نعره سربازان دشمن به گوششان رسید . خیلی دور نبودند.
به اسبهای از نفس افتاده شان نهیب زدند. گلوری که جلوتر میرفت ندید که کلود بدون آنکه اسبش را متوقف کند به سرباز نزدیک شده اتان را به او سپرده و برای دفاع در برابر باسمن ها از آنها جدا شده است. وقتی تللو برگهای درخشان درختان دره لیفان به چشمش رسید و از خوشحالی جیغ کشید به عقب نگاه کرد تا حس پیروزی را با کلود تقسیم کند. با دیدن اتان در آغوش سرباز لبخندش خشک شد. کلود همراهشان نبود.