روز ششم عید بود و من همراه همسر عزیز و پسر شیطونم رفته بودیم عید دیدنی که گوشیم زنگ خورد.

یکی از عموهای عزیزم داشت میومدخونمون عید دیدنی؛ منم که خونه نبودم و کلی معذرت خواهی کردم. بعدهم اصرار کردم که حالا که فردا دارید میاید برای شام بیاید. عموجان هم قبول کردن. شب که برگشتیم خونه یکی از عمه هام تماس گرفت و گفت: فردا خونه اید؟ ما فردا میایم اونجا! منم گفتم تشریف بیارید اگه تونستید برای شام بیاید که فلان عموهم هست! عمه جان هم با خوشحالی قبول کرد.
فردا صبح خبر شام ما توی کل فامیل پیچیده بود و چون خونه ما وسط یه باغ نقلی اما زیبا ساخته شده همه فامیل دلشون خواسته بود بیان باغ و دور هم خوش بگذرونن.

خلاصه ما اون شب برای شام فقط ۱۰ نفر مهمان داشتیم ولی الکی الکی تعداد مهمانها به شصت نفر رسید. منم که خیلی استرس داشتم و نگران ولی خداروشکر همه چیز به خیر و خوشی تموم شد و همه راضی و خوشحال به خونه هاشون برگشتن!
