بچه ها خاطراتتون خیلی با حال بود.
منم یه خاطره ی دور تعریف می کنم و اعتراف می کنم که با گذشت بیشتر از 10 سال از اون حادثه هنوز موفق به کشف دلیل اون اتفاق نشدم!
چشمتون روز بد نبینه خواهر که اونروزا من توی شهرستان دانشجو بودم و توی خونه با 2 تا دیگه از همکلاسی ها زندگی می کردیم و البته بگم یکی از یکی تنبل تر و بی خیال تر!
یکشب که 2 تا دیگه از همکلاسی هامون هم پیشمون مهمون بودن و جاتون خالی داشتیم هفت خبیث بازی می کردیم من بیچاره دور اول باختم و قرار شد شام درست کنم و منم که از هر انگشتم یک هنر می بارید فقط ماکارونی اونم به صورت شفاهی بلد بودم و شروع کردم.
اول سسش رو درست کردم که البته خوب پیش می رفت ولی بعد یه قابلمه گنده گذاشتم آبش خوش اومد و منم یه بسته ماکارونی خالی کردم توش، بعد بدو بدو اومدم که به ادامه بازی برسم و وقتی برگشتم احساس کردم ماکارونی ها یجوری شدن و آبش هم از بس جوشیده داره تموم می شه، با عجله یه قاشق برداشتم که هم بزنم که یهو ماکارونی ها تبدیل شدن به یه خمیر کمرنگ مثل کاچی و خیلی چسب ناک! منم با عصبانیت دوباره برگشتم به ادامه بازی بپردازم و در بازگشت متوجه شدم که خمیر سفت شده و قاشق توش گیر کرده و هر کاری کردیم قاشق ازش در نیومد! و منم مجبور شدم برای همه ساندویچ بخرم

موضوع بدترش این بود که فردا که خمیر حسابی سفت شده بود اصلا از توی قابلمه کنده نشد و مجبور شدیم قابلمه و خمیری که یه قاشق توش بود رو باهم بندازیم دور
