مرسی از الهام که منو دعوت کرد
من و داداشم یک سال و نیم باهم فاصله سنی داریم واسه همین تو بچگی دوست صمیمی همدیگه بودیم و من کلا قاطی پسرا بودم و تا پنجم ابتدایی لباس پسرونه میپوشیدم همیشه
اول ابتدایی بودم که امتحانمو کم گرفتم واسه همین بابام تنبیهم کرد و گفت حق نداری از این به بعد بری تو کوچه و میشینی درس میخونی سر ظهر بود ساعتای 3.4 داداشم گفت پاشو بریم تو کوچه الان بچه ها میان گفتم نه نمیام گفت بیا بریم کسی نمیفهمه گفتم باشه بریم
رفتیم تو حیاط و در کوچه رو که میخواستیم باز کنیم دیدیم قفله داداشم گفت بیا از رو دیوار بریم
خلاصه رفتیم رو دیوار و داداشم پرید پایین به منم میگفت ایدا بپر دیگه پایینو نگاه میکردم میترسیدم(اخه بار اولم بود بارای یعدی راحتر بودم :) )
تا خواستم بپرم بابام اومد بیرون با صدای بلند گفت اون بالا چیکار میکنی؟
گفتم بابا داداش کتابمو پرت کرد رو دیوار اومدم بردارم برم بخونم
فقط شانس اوردم بابام خندش گرفت تنبیهم نکرد
