مونا جون که بهم زنگ زدو دوستش بهزاد رو بهم معرفی کرد یه لحظه هم تردید نکردم گفتم مونا بگو همین الان بیاد. یه ساعت بعد دوست مونا بهزاد با دو تا دختر اومدن به آزمایشگاهم. دختری که اسمش فاطمه بود از لای یه پارچه ضخیم ظرف رو در آورد و گذاشت کنار بقیه عتیقه هایی که داشتم بررسی میکردم تا قدمتشون رو تخمین بزنم. ظرف رو که دیدم چشمام برق زد سعی کردم خوشحالیم رو مخفی کنم. یه کم زیر و روش رو چک کردم و بعد پرسیدم درباره این کیا میدونن. بهزاد که خیلی تریپ خبره به خودش گرفته بود گفت پس عتیقه اس؟ گفتم خیلی قدمت داشته باشه صد سال، البته میدونستم مال سه قرن قبل از میلاد مسیحه ..دوره اشکانیان...بهزاد به سمت ظرف چنگ زد تا اونو از دستم بقاپه. گفتم هیییی صبر کن خب شایدم دویست سال... مهرنوش دوست فاطمه گفت: بده بده اون عتقه رو خودم آشنا سراغ دارم...من که حالم بده جوری گرفته شده بود گفتم:من همه آدمای این صنف رو می شناسم طرف کیه؟ گفت نوشان ملقب به عتیق نوش...گفتم آره بابا می شناسم اتفاقا امروز اینجاست بذار برم صداش کنم و به سمت اتاق نوشان راهی شدم