بهزاد لابی :
برمیگردم اطرافم رو نگاه میکنم، به یکی از همکارام میگم این چیه روی صندلی من؟
میگه روی صندلیت که چیزی نیست.
ابلیس میزنه زیر خنده. سعی میکنم بشینم اما واقعا بهش برخورد میکنم.
به همکارم میگم یه لحظه میای اینجا ...
جوابی نمیاد. برمیگردم نگاش میکنم، میبینم داره صندلی اونیکی همکارم رو چک میکنه و با تلفن حرف میزنه : نه بابا میگم روی صندلیت چیزی نیست. روی میزم گشتم نیست. لابد بردی خونه ...
ابلیس از جاش پاشد و نشست روی همون صندلی که همکارم روی اون رو میگشت. من با عصبانیت رفتم بالای سرش و گردنش رو گرفتم و رو به همکارم فریاد زدم : این کیه؟
همکارم اما بی توجه به من به مکالمه تلفنی ش ادامه داد.
پایان

چقدر جالب که ابلیس واسه تو اینقد موجود ترسناکی بود . من وقتی تصور کردم اون دقیقا شبیه خودمه قبل از اینکه کارای شیطانی پیشنهاد بده ازش نمی ترسیدم.
کلا داستانت باحال بود.