Dimound :ع نوبت من شدباشه چالش این هفته این هست 2 یا 3 تا از خاطره های خوبتون رو که در این سال 98 داشتین رو برای ما تعریف کنید
خب از اونجا که در سال 98 حسابی پوستم کنده شده تا حالا، با اجازه فرشته جون من خاطره م بدون ذکر تاریخ باشه.
یه دفعه من با یکی از دوستای صمیمیم رفته بودیم مسافرت اصفهان.یکی از اقوام دوستم محبت کرده بود و کلید خونه شون رو داده بود به ما که نخوایم هزینه جا بدیم. در کل بگم که سفر معرکه ای بود و سرا پا غرق خوشی بودیم تا لحظه آخر سفر. بلیط برگشت ما پنج صبح بود و بعد از یه استراحت یکی دو ساعته ساعت 3 صبح پا شدیم و(اصفهان اسنپ داره و این خیلی باحال بود) شروع کردیم به درخواست اسنپ دادن... حدود نیم ساعتی تلاش کردیم ولی هیچ کس درخواست ما رو نمی پذیرفت، استرس گرفته بودیم که حالا چیکار کنیم شروع کردیم به گرفتن شماره 118 اصفهان و درخواست کمک...آقاهه یه شماره بهمون داد که آژانس بیست و چهار ساعته بود. من درگیر اون آژانسه بودم و اونا می گفتن طول می کشه ماشینشون بیاد و من هم تو مایه های گریه که آقا یه کاری بکن پروازمون رفت و دیگه مرده گفت حالا یه کاریش می کنم. دوستم هم همچنان روی اسنپ درخواست می فرستاد. تا اینکه اون آژانسه زنگ زد که ماشینو فرستاده و ما خیالمون راحت شد. بعد دوستم اومد موبایلش رو چک کنه دید توی اون مدت یک اسنپ هم درخواستو قبول کرده و بسیار به خونه نزدیکه. در همون حین اون یکی راننده هم زنگ زد گفت من سر کوچه ام بیاید بیرون...آقا ما داشتیم از استرس سکته می کردیم که حالا به هرکدوم بگیم ما ماشین نمیخوایم میزنه ما رو از وسط نصف می کنه. بعد از اون سمت چون خونه مال فامیل دوستم بود ما قبلش همه خونه رو تمییز کرده بودیم ، جارو و گردگیری و آشغالایی که توی اون مدت هم تولید کرده بودیم جمع کرده بودیم بذاریم توی سطل سر کوچه...آقا برگردیم به بقیه داستان خلاصه دو تا ماشین با فاصله چند متر داشتن میومدن دنبال ما ... من به دوستم می گفتم بیا بگو یکیشون کنسله...اونم می گفت نهههههههه.....آقا اولین ماشین که رسید دم در ما پریدیم تو قشنگ یادمه که داشتم در خونه رو قفل می کردم دستم میلرزید چون همون موقع ماشین دوم پیچید توی کوچه و نورش رو میدیدم....راننده دوم هم هی زنگ میزد به شماره دوستم که یعنی من رسیدم. دوستم هم دیگه قاطی کرد موبایلش رو خاموش کرد
خلاصه نزدیکای فرودگاه من یهو چشمم افتاد به دست دوستم که کیسه زباله رو محکم گرفته بود و اینقد حول شده بودیم آشغالا رو تا فرودگاه با خودمون بردیم...
نمیدونم خوندن این ماجرا براتون خنده دار بود یا نه ولی من و دوستم توی فرودگاه اینقد خندیدیم که نگو...اونجا هم اتفاقات خنده داری افتاد که این سفر رو به یکی از خنده دارترین سفرهام تبدیل کرده.