مهرنوش :دوم اینکه اتان اصلا ماهاوی نبود، بارادلند بود، جادوگرها به کلود گفتن که برو ماهاوی رو خالی کن و به من تحویل بده برگرد بیاد بازادلند اتان رو تحویل بگیر
دوم اینکه ماموریت کلود آزاد کردن اتان و همراهاش بود و برگردوندنشون به وگامانس
و طبیعتا سیمون هم منتظر زن و بچش هست.
سوم اینکه حالا اتان رو آخر داستانی ببریم یجایی گم و گور کنیم و از داستان حذف کنیم که چی بشه آخه؟
من که گفتم یه داستان خیلی باحال دارم برای اتان، فقط شما یجوری وسط جنگ برسونیدش به ارتش یا حتی قبل از جنگ
اگر قبل از جنگ برسه بهتره چون من یک نقشی برای کلود در نظر گرفتم که مثلا برای اینکه پررنگ تر بشه بیاد و جای مرکز نگهداری آذوقه های یکی از ارتش های باسمن رو که تو راه تصادفا پیدا کرده به ارتش اطلاع بده
حالا اگر شما برنامه ای دارید که باحالتره من می تونم داستانم رو تغییر بدم ولی لطفا یه انشعاب بی عاقبت نباشه ایدتون یه پایان باحال داشته باشه
چطور ممکنه یه خانواده اشرافی قدیمی مثل مارگون ها با قبایل وحشی تورداکس فامیل باشن آخه؟؟؟؟
خب نوشان توضیحات کاملی داره واسه اینکه این قضیه تورداکس ها چیه اما بیا ازش بگذریم. به نظرم پس این ایده که بیان ارتش به داستان تو هم میخوره پس بهتره روی این متمرکز شیم و شاخ و برگش رو درست بچینیم.
ایده کلاود هم خیلی خوبه مرسی