داستان کوتاه صبح.☀️☀️
با صدای مادرم از خواب بیدار شدم:«عنایت برو اینا رو بده به کَچِنه خرو».عینک نزده ،صورت نشسته ،کیسه ی زباله های بازیافتی را برداشتم و از خونه بیرون زدم.از کوچه ی ما رد شده بود .صدایش دو تا کوچه آن طرف تر می آمد:«کهنه بیار ،نو ببر…معدن کهنه…رادیا ت کهنه…ظرفای کهنه بیار ،ظرفای نو ببر…معدنای کهنه بیار ،معدنای نو ببر »
مجبور شدم بدوم چون که صدایش هر لحظه داشت دورتر می شد. وقتی که رسیدم دیدم که فقط یک پیرمرد درویش آنجاست با کیسه ای بر دوش و کتابی در دستش…صدا همان صدا بود ولی ماشین و معدنی در کار نبود. کیسه را خواستم بهش بدم که با خنده او بیشتر جا خوردم . اما او خنده هاش را فرو خورد و گفت :«جوون من اون آدمی که تو فکر می کنی نیستم..ساعت هاست که دارم جار میزنم اما یک مشتری پیدا نمیشه،معلوم که گوش های تو مشکل داره» دوباره خندید و رو به خانه ها جار زد:«کهنه بیار ،نو ببر…افکار تازه ،باور های تازه…هرچی که مستعمله دیگه به دردت نمی خوره بیار، نو ببر»گفتم:«حالا که ما رو از خواب بیدار کردی ،از اونایی که داری یکی به ما هم بده » دستش رو توی کیسه اش کرد و مشت کرده بیرون آورد و کف دستم ریخت. …هیچ خالی خالی…برای یک لحظه فکر کردم این بابا خل است ،اما چشمانش چنان جذبه ای داشت که بعید می نمود واقعا او دیوانه باشد کیسه زباله را دوباره خواستم به او بدم که خندید و گفت :«تو شنوا و بینای حقیقی نیستی …من از تو در عوض آنچه دادم، افکار و باورهای کهنه ات را خواستم …هنوز خوابی جوون »خجل زده برگشتم و به طرف خانه به راه افتادم با خودم فکر کردم لااقل بدوم و از خانه برایش پول بیاورم…اما اون که از من پولی نخواسته بود ،افکار کهنه ام را خواسته بود…اصلا چرا باید به این ها فکر کنم او که به من چیزی نداده بود که بخواهم عوض اش را بدهم …یک مرتبه به ذهنم رسید که به او بگویم از دست این کله کلافه شده ام،نمی شود اصلا فکرنکنم …برگشتم اما با تعجب دیدم که به جای درویش ،یک ماشین سایپای کهنه ایستاده و مشتری های زیادی دور و برش را گرفته اند…با صدای بلندگو از خواب پریدم…