۱۱:۵۵ ۱۳۹۴/۱۲/۷
#شتر_در_دام_حيله_زاغ_و_گرگ_و_شغال
1/3 🍏
آورده اند كه در بيشه اي سبز و خرم، كلاغ و گرگ و شغالي در خدمت شيري مهربان، اما ساده دل زندگي مي كردند. از قضا روزي شتر بازرگاني براي يافتن چراگاه به اطراف آن بيشه آمد و در حين قدم زدن به سلطان آن جا يعني شير برخورد و به ناچار تعظيم و تكريم بسيار كرد. شير با او احوال پرسي كرد و پرسيد: آيا قصد رفتن داري يا مي خواهي در اين جا منزل كني!؟ شتر جواب داد: هرچه سلطان گويد همان مي كنم. شير گفت: اگر ميل ماندن داشته باشي در هم نشيني با من هم از مال دنيا بي نياز مي شوي و هم در سايه حمايت من از خطرات احتمالي ايمن مي باشي. شتر خوشحال شد و در آن بيشه ماند. مدتي بر همين منوال گذشت. از قضا روزي شير در جستجوي شكار با فيل مستي روبه رو شد و ميان آنها جنگي سخت درگرفت و برخلاف هميشه، شير آن بار مجروح و نالان به لانه برگشت. زخم هاي شير طوري بود كه روزهاي بسيار توان راه رفتن و شكار كردن نداشت و كلاغ و گرگ و شغال بي غذا مانده بودند! شير كه اثر بي غذايي و ضعف شديد را در چهره آنها مي ديد، بلاخره طاقت نياورد و به آنها گفت: برويد سر و گوشي بجنبانيد و به من خبر دهيد؛ آيا صيدي در اين نزديكي ها مي بينيد تا من آن را شكار كنم و نياز شما را برآورده سازم؟ بعد از اين صحبت شير، كلاغ و گرگ و شغال به گوشه اي رفته و در مشورت با يكديگر گفتند: بودن شتر ميان ما چه فايده اي دارد؟ نه ما با او انس و الفتي داريم و نه وجودش مايه آسايش و راحتي پادشاه است. بايد شير را مجبور كنيم تا او را بكشد تا هم خودش سير شود و هم خرده غذايي به ما برسد. شغال گفت: اين كار شدني نيست، زيرا او به شتر امان داده است. مراقب باشيد! كه هر كس پادشاه را به بي وفايي تشويق كند و گناه شكستن عهد را در دل او سبك گرداند ياران و دوستانش را در گرداب بلا انداخته است و آفت مرگ و نيستي را به جان خود خريده است! كلاغ گفت
#كليله_دمنه
قسمت اول 📃