او یک زن
قسمت اول
چیستا یثربی
دوستان؛ این ؛ داستان زندگی من نیست.اما زندگی واقعی یکی از دوستان بسیار صمیمی من است که به اوقول داده بودم روزی ؛ قصه اش را بنویسم.
هجده سالم که بود ؛ عاشق رییسم شدم...خیلی ساده اعتراف میکنم ؛..... چون خیلی زیاد عاشقش شدم...
روز مصاحبه ؛ چند نفر رو گلچین کرد که خودش ازشون مصاحبه بگیره...همه شون زیبا به نظر میرسیدن.کلی به خودشون رسیده بودن.
من ساده بودم، با همون مانتوی کتون و شلوار جین همیشگیم..نمیدونم چرا منم ؛ بین اونا اتنخاب کرد!.....
نوبت من که رسید؛ کمی استرس داشتم.
بچه نبودم.مصاحبه های شغلی زیادی داده بودم و چون پارتی نداشتم؛ رد شده بودم....
سرش روی کاغذ بود.موهایش خرمایی.بدون اینکه سرش را بلند کند،گفت: مجرد یا متاهل؟
گزینه ی سومی نبود؟
نفس عمیقی کشیدم و با قاطعیت گفتم :"مطلقه"!
سرش را از روی کاغذ بلند کرد ؛
گفت:خیلی جوانید! تازه متوجه شدم چشمانش بین سبز و خاکستریست و چقدر آشناست!
جوان بود. شاید هفت هشت سالی بزرگتر از من!
گفتم : جوان ؟ممکنه ! در فرم نوشت : مطلقه!
بچه نبودم . شانزده سالگی؛ از راه دور؛ مرا به عقد یکی از اقوام پولدار پدری دراورده بودند و بعد؛ سوتم کرده بودند استرالیا پیش او...
وقتی فهمیدند بیمار است و به حد مرگ ؛ زنش را کتک میزند و کارهای دیگری هم میکند؛ به کمک وکیل استرالیایی ؛ طلاقم را از او گرفتند و برم گرداندند ایران !
یک خانواده ی پنج نفره بودیم . پدر ، مادر ، برادر بزرگتر ؛ خواهر کوچکتر ؛ و من که وسطی بودم.
قوم و خویش مقیم استرالیای ما ؛ از عکسم خوشش آمده بود و مرا بدون دیپلم، ندیده ؛ خواستگاری کرد! توی عکسها جنتلمن ،پولدار و خوش تیپ بود.
پدر میگفت : دیگر بهتر از او پیدا نمیکنی !
یکسال بعد که برگشتم ،در فرصت کوتاهی صبح تا شب؛ درس خواندم و دیپلمم را گرفتم .
پدرم همیشه میگفت : اراده ی نلی را کسی ندارد...خدا نکند تصمیمی بگیرد..
دیپلم تجربی ام را گرفتم .
حالا در اتاق این آقا نشسته بودم ؛ و دلم از استرسی ناگهان و بیهوده ؛ چنان دردی گرفته بود که تمام وسایل کیفم را روی صندلی کنارم خالی کردم که یک قرص پیدا کنم!
مرد با تعجب به من خیره شد . "دنبال چیزی میگردید ؟ "
گفتم : ببخشید قرص دارید؟
گفت : چه قرصی؟! هر چی برای دل درد...کدیین خوبه!
زنگ زد.منشی اش با موهای شرابی و قد بلند وارد شد.رنگ شرابی؛ انتهای موهای بلندش را سوزانده بود...حتی من خنگ متوجه شدم!
گفت : یه کدیین؛ برای خانم بیار!
بعد رو به من کرد وگفت : چیز دیگه ای احتیاج ندارید ؟ مطمینید؟ گفتم مثلا چی ؟
کمی سرخ شد .
گفتم : همون کدیین کافیه جناب!.... ببخشید به جای آب؛ اگه دلستر باشه بهتره . لیمویی لطفا !
منشی موشرابی ؛ با چنان نفرتی نگاهم کرد ؛ که گفتم الان مرا از پنجره بیرون میندازد....اما نینداخت !....
فقط رفت.
تازه فهمیدم مرد را کجا دیده ام . چقدر خنگم !
ببخشید شما بازیگرید؛ درسته؟!......
چیستا یثربی