او یک زن
قسمت پنجم
چیستا یثربی
جیغ کشیدم و سعی کردم ناخنهایم را داخل چشمانش کنم ،زورم نمیرسید.خیلی قوی تر از من بود.
داد زدم :لعنت به مادر و خواهرت.دستش را گاز گرفتم.
جری تر شد.محکم در گوشم خواباند.
جیغ زدم؛گلویم را گرفته بود؛صدای تیری آمد.
مرد جوانی با اسلحه بالای سر ما ایستاده بود!
داد زد:چه غلط میکنی مردتیکه ! ولش کن!
هیولا برای یک لحظه ؛ خودش را باخت.لباسش را پوشید.گفت:..ا؟مهمون داشتیم؟ نمیدونستیم.میگفتید گاوی گوسفندی چیزی سر ببریم.حضرت عالی کی باشن؟
مرد جوان بود.شاید به زور بیست و چهار پنج ساله.
گفت:گمشو کنار!خانم شما سرو وضعتو مرتب کن!
دستنبندی از جیبش در آورد.
راننده تا فهمید میخواهد او را آنجا ببندد، دست به سمت جیبش برد.
من داد زدم:چاقو! مرد جوان شلیکی به قوزک پای مرد کرد.چاقو از دست مرد افتاد.
جوان دست او را به پرچینی زنجیر کرد و از بیسیمش ؛ تقاضای اورژانس و کمک کرد.
راننده مثل خرس زخمی ناله میکرد ؛
جوان گفت:حمل سلاح.حمله به دختر مردم و اقدام به کشتن من...
خانم شما خوبی؟
گریه میکردم...سر شانه ی مانتویم پاره شده بود ؛آن را با دست نگه داشته بودم.
آهسته به جوان گفتم : نمیتونم نفس بکشم.قرص لازم دارم.
جوان گفت:چه قرصی؟ما یه جعبه کمکهای اولیه داریم..
گفتم :قوی...هر چی قوی تر!
گفت:معتاد که نیستید؟
گفتم :نه.فقط قرص ؛زیر نظر دکتر! زاناکس؛ یا هر آرامبخشی.وگرنه حالم بد میشه.
گفت:اونا رو ندارم.اما الان اورژانس میاد!... مجهزه ؛ وسط دشت؛ خدایا ؛خانم جوون و متینی مثل شما؟
گفتم :یه غلطی کردم؛ جای تاکسی؛ سوار ماشینش شدم ؛ پیاده م نمیکرد.
جوان چشمان مشکی اش را به پارگی مچ دستم دوخت گفت: رو خاک نذارین؛کزاز میگیرین!
و یک دستمال از جیبش در آورد و به دستم بست.
گفت:اسم من سهرابه؛خوب میشید!خدا رو شکرچیزی نشده.می لرزیدم.
گفتم :نلی صالحی..
گفت:اورژانس اومد! باید به خانواده تون زنگ بزنیم.سرپرستتون باید بیاد بیمارستان.برای شکایت و پذیرش بیمارستان...
گفتم اقا سهراب نه! تو رو خدا..نباید بفهمن! پدرم مریضه.مادرمم حالش بد میشه.
گفت:بالاخره سرپرستتون که باید باشه.برای دادسرا.
گفتم :من خودم تک سرپرستم..سرپرست خودم.مطلقه ام.بگید چیکار کنم؛ میکنم.تقصیر خودم بود.اون طفلیا اذیت نشن.
سهراب گفت:درد دارین؟
گفتم: زاناکس.خواهش میکنم.آلپرازولام.هر آرامبخشی که دارین ! دستور دکترمه !.....
چیستا یثربی