خانه
leftPublish
leftPublish
40.2K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۰۹   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن

    قسمت یازدهم
    چیستا یثربی



    گفت:سلام....
    گفتم: سلام.از خشم؛نفس نفس میزدم.
    گفت : بشین خانمی...
    و آرامش داشت....
    قلبم میطپید..هرگز آن طور طپش قلب را تجربه نکرده بودم ؛نشست.
    گفتم: این دختره ؛منو میگه؟...روی من اسم زشت گذاشته؟! مگه من چیکارش کردم؟!
    گفت:ولشون کن! منشیای بیکار اینجان؛ هیچ کاری ام بلد نیستن؛ جز مسخره کردن و حرف مفت زدن...چون فامیلیم؛ نمیتونم فعلا بیرونشون کنم!...

    هنوز نفس نفس میزدم.اگر نیکان جلویم را نگرفته بود؛ دوست داشتم همه شان را به حد مرگ بزنم.
    نیکان ؛ عطر خوشبویی زده بود.

    گفت :نه! خدا رو شکر ؛ بتون ساخته این ایام.....! چقدر فرق کردید از دفعه پیش تا حالا !
    نشستم.سعی کردم جلوی نفسهایم را بگیرم.درد شکم باز شروع شد....
    با خودم گفتم :نه! بمیرم دیگر جلوی او قرص نمیخورم؛ وگرنه فکر میکنه موادی؛ چیزی هستم!

    گفتم :راستی گفتین با من امری دارید ؟
    گفت: بله ؛ تو رزومه تون دیدم چند تا مقاله ی خوب سینمایی ترجمه کردید.میخواستم باهم کار کنیم. اگه راضی باشید؟
    گفتم :منشی اینجا بشم؟ کنار نی نی؟
    گفت: من یه طرح خوب دارم؛ دو تام نویسنده ؛شمام خوش فکری!.... حس کردم ایده های زیادی داری.یه تیم میشیم.اول فیلمنامه؛ بعدم فیلمو میسازیم.
    گفتم :ببخشید حقوقش چقدره؟ کاغذ قراداد سفید را مقابلم گذاشت.
    گفت:هر چقدر خودت میخوای بنویس.بستگی به وقتی داره که میذاری.
    گفتم ؛ من کلا کارم خوبه.نرخم بالاست!

    باز زد زیر خنده.سعی میکرد خنده اش را کسی نشنود.
    گفتم:شما چرا هی میخندی؟ تو فیلماتون خیلی بد اخلاقی!...
    گفت: تو یه جورعجیبی حرف میزنی.انگار اینجا بزرگ نشدی؛ آدم فکر میکنه داره با یه بچه حرف میزنه! بتون برنخوره ؛ من که خوشم میاد؛
    گفتم : پس رقم با من؛ آره؟ جای رقم دستمزد را خالی گذاشتم.فقط سنم را نوشتم.اردیبهشت هفتاد...
    گفتم:مثل چک سفیدشد! چند جلسه که اومدم؛ اگه خوشم اومد؛ رقممو میگم، وگرنه میرم.
    گفت:راستی یه امانتی داشتم؛ پاکتی از کشویش در آورد.
    گفت:یه هدیه ی ناقابله برای اون محیط بانه؛ میدونم چه شغل سختی دارن اینا. میخواستم خودم بدم.اما نمیشناختمش؛ درستم نبود. اگه اینو پدرتون لطف کنن؛ به عنوان هدیه؛ بهش بدن؛
    گفتم:آقا سهراب قبول نمیکنه؛ از طرف پدرمم قبول نکرد.
    گفت: شما بدین پدرتون؛ شایدم قبول کرد.
    به من خیره شده بود؛ یک لحظه خجالت کشیدم.
    گفتم:دیگه باید برم!
    گفت:اولین جلسه؛ فردا باشه؟
    گفتم: نه، من یه دوستی دارم؛ در واقع معلممه.من متناشو تایپ میکنم؛ اونم آلمانی یادم میده. میخوام اول یه مشورتی باش کنم...
    گفت:نویسنده ست؟
    گفتم: بله.میشناسید."چیستایثربی"!

    نشست!انگار دوش آب سرد؛ رویش گرفته بودند.

    گفت: ببین! فیلمنامه فعلا منتفیه...ولی میخوام بیای دفترخصوصیم. فردا! یه چیزی میخوام بت بگم.... مهمه ؛ خیلی....اما به چیستا فعلا چیزی نگو.باشه؟ یه رازه!
    راز بین من و تو! نمیدانم عطر کداممان گیجم کرد
    که گفتم :باشه!


    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۵۰
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2025 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان