خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۰۹   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت چهاردهم
    چیستا یثربی



    باران بهاری بود؛ روزی که اسبابهای اندکم را در چمدان کهنه ی زمان دختری ام ریختم و به زور درش را بستم.

    باران بهاری بود؛ وقتی با حسی غریب، انگار برای آخرین بار به خانه مان نگاه کردم و باران روی گیسوان و کلاهم نشست....

    باران بهاری بود؛ انگار چیزی را در خانه ی پدری جا گذاشته بودم ؛ چیزی که به این سادگی پیدا نمیشد؛ یا شاید وقتی پیدا میشد که دیگر دیر بود!

    به پدر فقط گفته بودم: منشی صحنه ام، شاید هم نقش کوچکی به من بدهند و نشانی گنگی را که برایم نوشته بودند به او دادم ؛
    گفتم : میگن اونجا آنتن نداره! وسط جنگله، اگه نتونستم پیام بدم، نگران نشو! بار اولم نیست که تنها جایی میرم.... گفت : ولی اون بار خیلی تلخ تموم شد!
    گفتم : شاید خدا دلش سوخت خواست جبران کنه؛ آدم بدی به نظر نمیاد؛ اما قسم خوردم؛ فعلا راجع به فیلم ، جایی حرف نزنیم..نگران من نباشید !

    نبودند؛ میدانستم!
    آنها آنقدر درگیر کارهای خود بودند که وقتی برای نگرانی نداشتند.
    مادرم ؛ هنوز خواب بود. نشد خداحافظی کنیم.
    قرص خواب که میخورد؛ دلم نمی آمد؛ بیدارش کنم.معلم بود.دو سال دیگر بازنشسته میشد و همیشه خسته بود....

    باران بهاری؛ کم کم تند شد ؛ چکمه های جیرم؛ گلی شد... سر پیچ جاده ایستاده بودم که راننده اش دنبالم بیاید؛ با یک کلاه و شال قرمز، یاد شنل قرمزی افتادم؛

    اما گرگ کداممان بود؟ شاید هیچکدام! فقط سرنوشت!....

    ماشین را از دور دیدم؛ چمدان سبزم را از زمین برداشتم.
    در ماشین باز شد و چمدان را از دستم گرفت؛ قلبم فرو ریخت؛ مثل آوار بهمن در کوه !.....
    خودش آمده بود ؛ تنها !.... دوباره در لباسی سراسر سیاه! گفت: چرا اینجوری نگام میکنی ؟! خب منم دارم میرم همونجا دیگه ؛ گفتم با هم بریم !
    سوار شدم ؛ در ماشین ؛ بی آنکه نگاهم کند ؛
    گفت : لباس شنل قرمزی پوشیدی ترسیدی گرگ بخورتت یا نخورتت ؟!...
    گفتم : نه! لباس آلیسو نداشتم ؛ وگرنه آلیس در سرزمین عجایبو میپوشیدم! حالا یه راست میریم اونجا؟
    گفت : یه راست میریم هرجا تو بگی! و لبخند زد؛

    نمیدانم چرا حس میکردم ؛ دارد از تمام جذابیتهایش استفاده میکند؛ ولی چرا؟ دور او، دختر کم نبود! فقط چون شکل خواهرش بودم؟ دختری که گمشده بود یا گمش کرده بودند؟
    گفتم : موزیک داری؟
    پلیر را روشن کرد؛ صدای خودش بود.
    گفتم : نشنیده بودم!
    گفت : هنوز خیلی چیزا رو نشنیدی و ندیدی! آدم میتونه تا اونور دنیا بره و بیاد؛ ولی انگار چشماشو بسته باشن.خودم یادت میدم.کم کم.....

    گفتم : دلم برای چیستا میسوزه، واسه اعتمادش! تمام متنای خصوصیشم ؛ من تایپ میکنم.
    گفت : خصوصی؟
    گفتم : آره؛ قصه هایی که نمیخواد اینجا چاپ شه، بش گفتم با دوستم میرم سفر!
    گفت : دروغ نگفتی که!.... ازش خوشم نمیاد.
    گفتم : چرا؟
    گفت : بهت نگفته! نه؟
    گفتم، درباره ی تو؟ گفتی حرف نزنم!
    شهرام گفت خوب کردی !...
    شروع به سوت زدن ملودی آشنایی کرد؛

    شنیده بودم، بارها و بارها..... ولی هر چه فکر میکردم ؛ یادم نمی آمد کجا آن را شنیده ام،
    انگار داشت خوابم میرفت؛ با سوت او !
    نه !...نمیخواستم بخوابم...حالا نه...آنجا نه !.....



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۰۱:۵۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان