او یک زن
قسمت هجدهم
چیستا یثربی
وقتی دستش را از پیراهن سپید خونی اش بیرون کشیدند ؛ من آنجا بودم.
وقتی آن را جا میانداختند و پانسمان میکردند ؛ من آنجا بودم؛
وقتی آمپول ها را تزریق میکردند ؛ من آنجا بودم.
گاهی از درد فریاد میکشید.اولش داغ بود و درد را باور نکرده بود.حالا میفهمید، خم شده بودم ؛ دکترشان ؛ گاهگاهی نگاهم میکرد.
آخر ؛ وقتی داشت دستش را میشست،
گفت : درد داری؟
گفتم : یه کم؛...
گفت : شکم؟
گفتم : کلیه.
گفت : بذار ببینم.باز جواب ندادم. روی مبل دراز کشیده بودم ؛
گفت : دنده ت شکسته بوده که !نه؟
گفتم : نمیدونم! دیوار را نگاه کردم...
گفت : این درد داره!
گفتم : اون بیشتر درد میکشه الان،نه؟
گفت : مسکن قوی تزریق کردم بش...وزنش افتاده رو آرنجش.وگرنه نمیشکست؛ نباید تکون بده دستشو..جاش حساسه.
گفتم : مثل اولش میشه؟
گفت : مال اون آره! تو درمان نکردی؟
گفتم : بردنم بیمارستان؛ نفسم قطع شده بود؛ توی ماشین اورژانس؛ دیگه یادم نیست!
گفت : کدوم حیوونی این بلارو سرت آورده؟
گفتم : حیوونی که با کفش بزنه تو پهلوت.نه یکی؛نه دوتا...انقدر که خون از دهنت بزنه بیرون و بترسه! حالا یادم نیارید...قرصم کمه؛ شما ندارین؟
گفت : اوردوز میکنی که!
گفتم، الان چاره ای ندارم.چند بسته قرص برایم گذاشت.احساس کردم دلش سوخت.
گفت : اینجا کارت تموم شد بیا مطبم.این کارتم. مجانی درمانت میکنم .
گفتم : چرا؟
گفت : دکترا نمیتونن ببینن کسی درد میکشه و بیتفاوت باشن؛ با این حالت باید ازشهرامم مراقبت کنی، مواظب خودت باش !
علیرضا آمد کتش را بردارد.
گفت : شماره مو سیو کن ؛ دود سیگارش توی چشمم رفت ؛ حس بدی مثل خورده شدن توسط یک آدمخوار به من دست داد....
از این علیرضا اصلا خوشم نمی آمد !...
گفت : مشکلی پیش آمد بگو! شماره تم بده. چاق و قدبلند بود؛ با نگاه تیزی که از آن ؛ حالم بد میشد ؛
گفتم : همه تون میرید ؟من خیلی مریض داری بلد نیستم ! علیرضا گفت : خودش میخواد من برم ؛ و رفتند .
آهسته بالای سرنیکان نشستم . انگارخواب بود.شبیه بچه های قهر کرده شده بود ،
خوابم نمیآمد . گرسنه هم نبودم . خواستم بروم کمی قدم بزنم . با چشم بسته
گفت : کجا ؟!
گفتم : تو خوابم حواست هست ؟!
گفت : بیرون نرو ! پیشم بمون...
گفتم : راستش ؛ خون ببینم حالم بد میشه ؛ بذار به چیستا یه زنگ بزنم ؛ یا بیاد یا آرومم کنه؛ اون بلده چی بگه حالم خوب شه ؛
گفت : آره . خیلی بلده !
گفتم : مگه چقدر میشناسیش ؟
گفت : اونقدر که الان میدونم زده همه ی وسایلشو شکسته !
علیرضا گفت ؛ فهمیده با من اومدی ! علیرضای دیوونه بش گفته!
گفتم : به خاطر من همه چیزو شکسته ؟!
گفت : نه دختر جون؛بخاطر من! یه زمانی عاشقم بود...
دلم ؛ در کف دستم منقبض شد ؛ مثل یک قورباغه ی مرده !
گفتم : دروغ نگو ! اون عاشق یه آقایی به نام علیه.از نوجونیش تاحالا ؛ دیگه عاشق نشده...
گفت:تنهایی !...نمیدونی چی به روز آدم میاره ! تا حالا مثل اون تنها شدی ؟! بیکس و بی خانواده ؟ علی هیچوقت پیشش بوده ؟ تو اصلا دیدیش ؟
بیا این پتو رو بنداز روم، سردمه...
زیر لب گفت: بش زنگ بزن ! نگرانشم ! لعنتی !....
چیستا یثربی