خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۱   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت بیستم
    چیستا یثربی



    چیزی که روی زمین افتاده بود؛ آشنا به نظر میرسید ؛ یک کیسه بود؛ با چند بسته قرص من ؛ که از خانه آورده بودم ! آنجا چکار میکرد؟!
    یعنی در جیب نیکان بوده؟
    ازساکم برداشته بود؟ چرا؟!
    کیسه را فوری برداشتم و در جیب عبایم گذاشتم.

    سهراب و نیکان برگشتند.نیکان درد میکشید. از چهره اش معلوم بود ؛
    سهراب گفت:خب اگه خونریزی داشته؛ چرا نرفتید بیمارستان؟
    نیکان گفت:خونریزی مال بخیه هاست که باز شد...چند وقت پیش سر فیلمبرداری زخمی شدم.صحنه موتورسواری مادر مرده ! دستام لت و پار شد ؛ خودم اصرار کردم به جای بدل؛ بازی کنم! بخیه ها شکافتن!...نکبتا.....خون؛ مال اوناست وگرنه این دکتره سختگیره؛ به زور منو میبرد بیمارستان!
    حالا دوباره بخیه زد...داشت خوب میشد لعنتی...این مسکنا اثر نداره چرا؟!...
    گفتم اون زهر ماری که شیشه شو؛ کوبوندی تو کمرم و موبایلم شکست،بخور! شاید اثر کنه!
    سهراب گفت: "با بطری شیشه ای زدین به کمرش؟!" گفت: یواش زدم...
    گفت از کجا میدونین یواش بوده؟شاید میخورد به ستون فقراتش؟!
    گفتم: الان ناراحت گوشیمم.
    سهراب گفت:بدین من،به چیزایی حالیم میشه؛ گوشی رادید ؛
    گفت : نه.خیلی اوضاعش بده ؛ باید ببرم اتاقم ؛ اونجا وسایل یدکی دارم. تا اون موقع سیم کارتتونو بذارین تو گوشی من...
    گفتم : "نه! خودتون احتیاج پیدا میکنین! باشه درست کردین برام بیارین، حتما قسمت بوده یه مدت؛ تلفن جواب ندم !" ....
    سهراب گفت ؛ پس من میرم فعلا! چیزی لازم داشتین اتاقک من یه کم بالاتره ؛ سر شیب اول....تا در باغ با او رفتم.
    گفتم: اوضاع روحیش خیلی بده! نمیدونم چرا! هر دو دستش تا بازو بخیه خورده.نمیدونستم مال تصادف قبلیشه! شکستگی گمونم شدید نیست ؛ ولی چون بخیه ها بازشده؛ دردش زیاده.این بازیگرام بدتر از ما ؛ شغلشون سخته.با دست چپشم به زور کار میکنه.پر بخیه ست....

    گفتم: خب میخواست من؛ تو دستشویی چیکار کنم براش ؟من یه زنم!
    گفت:اشتباهش این بود با دوستاش نرفت؛ یا نذاشت دوستش بمونه.فکرنکنم هدف بدی داشت. دو تا سرویسه؛ ایرانی و خارجی!خارجیه خزه بسته ؛ میخواست تمیزش کنین از اون استفاده کنه... تمیز که کردم گفت برم بیرون! مغروره؛ هیچ کمکی نخواست!
    گفتم، محیط بانا همه جا هستن؟
    گفت؛ هر جا طبیعت هست،ولی من اینبار ماموریت دارم؛ خواهشا بین خودمون باشه ؛ نمیتونم به شما دروغ بگم! پدرتون ازم خواستن انتقالی بگیرم بیام اینجا ؛ نگرانتونه....
    گفتم: واقعا؟! فکر نمیکردم تو این دنیا ؛ کسی نگرانم باشه!
    گفت: پدرتون مرد شریفیه. به خاطر تقاضای ایشون؛ جامو با دوستم عوض کردم. مراقب خودتون باشین! من گوشی رو زود میارم.از پایین که نگاه کنید اتاقک منو، اون بالامیبینید.نارنجیه.دادبزنید میشنوم!

    عمدا اتاقو اینجا سرهم کردم ؛وگرنه دورتر بود.من به پدرتون قول دادم...
    گفتم:مرسی!
    سکوت شد.سهراب انگار میخواست چیزی بگوید؛ ولی رفت.
    من هم ؛ به سمت کلبه رفتم.
    داشت غروب میشد.غروب زندگی من!..
    هنوز بعد از تجربه ی ازدواجم و سیدنی ؛ نمیدانستم هر غروبی؛ زیبا نیست !....



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۴۱
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان