خانه
38.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۲   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت بیست و سوم
    چیستا یثربی



    اتاق سهراب؛ پر از نور و آرامش بود.
    دو تا تخم مرغ ؛ توی ماهیتابه گذاشته بود که برای من املت درست کند.
    گفتم: مطمینی چیزیش نمیشه؟
    گفت: آره،میخوابه... با این وضع روحیش؛ فعلا صلاح نیست اونجا باشی !
    گفتم: نمیدونستم خاطره ای به این تلخی داره!...
    سهراب گفت:حتما برای یه بچه ی شش ساله خیلی سخت بوده، اما همه خاطرات تلخ داریم؛ شما نداری؟

    نفس عمیقی کشیدم؛ دلم نمیخواست چیزی یادم بیاید! کاش فراموشی میگرفتم؛ باز درد آمد؛ آنقدر شدید بود که راه سینه ات رامیبست؛ حتی نمیتوانستی فریاد بزنی...روی استخوانهایم ؛ پتک میکوبیدند ؛ بدون قرصهایم گریخته بودم.

    سهراب ؛ ظرف املت را با نان و سبزی تازه ؛ در سینی ؛ مقابلم گذاشت. میدانستم متوجه حالم میشود ؛
    گفت : عرق کردی؟ مگه گرمه؟
    گفتم ؛ چیزی نیست؛ سرما خوردم!
    به پنجره نگاه کرد و گفت: داره برف میاد.
    گفتم : تو این فصل؟
    گفت : اینجا همیشه سرده.بفرما نوش جان!

    اشتها نداشتم ؛
    گفتم : ببخشید ؛شما قرص داری؟
    گفت : چه قرصی ؟
    گفتم : هر چی ؛ آرام بخش ،
    گفت : نه ! آنتی بیوتیک ؛ استامینوفن ، با قرص سرما خوردگی .
    گفتم : همون کدیین خوبه . یک کدیین آورد ،گفتم سه تا لطفا ! عادتمه !

    با تعجب نگاه کرد؛ ولی چیزی نگفت،
    درد در شقیقه؛ دل و حتی زیر ناخنهایم جیغ میکشید !

    گفت : چرا تشنج ؟
    گفتم: قرص دارم.تو کلبه موند ؛ دکتر داده ؛
    گفت: میخوای برم وسایلتو بیارم؟
    گفتم: اگه درو باز کنه!
    گفت: نمیترسی اینجا تنها باشی؟ زود برمیگردم؛
    گفتم:من همه جا تنها بودم ؛درو قفل میکنم؛ شما برگشتی اسمتو بگو و سه بار بزن به در!
    گفت:سریع میام ؛ رفت...برف شدیدتر شده بود.

    پرده را کنار زدم ؛ انگار از آسمان شیر میبارید. وسایل سهراب ساده بود. جز یک جانماز و مهر ؛ یک دست رختخواب ؛ و یک قرآن کوچک ؛ چیزی نداشت.با یک رادیوی قدیمی. حتی تلویزیون نداشت، وقت گذشت؛ نفهمیدم چقدر؛ ولی خیلی ؛
    خیلی بیشتر از سالهای بودنم در خانه ی پدر ؛
    خیلی بیشتر از یکسال سیدنی...
    خیلی بیشتر از تحمل اهانهای مردم به ما بعد از طلاق!

    قرنی گذشت ؛
    کم کم برف طوری سنگین شد که درختان و زمین سفید شدند؛
    شبیه عروسی رانده و دل شکسته که گریخته باشد! حسی دلشوره ای به جانم افتاد.
    تلفن هم نداشتم که زنگ بزنم!
    تنها عبایی نازکم؛ تنم بود. پتوی سفری سهراب را دورم پیچیدم ؛ برف و مهتاب راه را روشن کرده بود.
    خانه را دیدم.مثل خانه اموات، اما نه!کمی روشنتر !
    در نیمه باز بود؛ وارد شدم.
    دختری با لباس راحتی،کنار نیکان بود، با موهای طلایی رنگ شده و آرایش زیاد.... کنارچراغی ؛ دارویی را از شیشه را به او میداد .
    نیکان گفت : وسایلت رو مبله ؛ بردار و برو ؛ نبیینمت ! زود گمشو !

    گفتم: سهراب کو ؟ گفت : قبر باباش !...
    من چه میدونم؟ برو بیرون!
    با پتوی سهراب؛ زیر ماه ایستادم و صدایش کردم.
    سهراب!....
    انگار هرگز نبود!
    من بودم و آن غربتکده و برف؛سهراب ناپدید شده بود!....



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۴۲
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان