خانه
38.7K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت بیست و ششم
    چیستا یثربی



    خواب دیدم که دنبال پدرم میدوم.
    در یک جنگل بزرگ و پر از درخت.سرم به شاخه ها میخورد.
    از پشت سر ؛ پدر را میبینم ؛برمیگردد؛ سهراب است....

    به من میگوید: فرار کن! فرار کن!
    میگم کجا برم؟
    میگه: پشت سرتو نگاه نکن! سوال نکن.فقط برو!

    از وحشت از خواب پریدم؛ نفس نفس میزدم؛ سهراب روی زمین نبود.رفته بود! کجا؟
    طبقه پایین؛ همه پشت میز کوچک نشسته بودند؛
    انگار دیشب هیچ اتفاقی نیفتاده بود!
    انگار آن سیر وحشتناک طولانی روز در شب را ؛ فقط من خواب دیده بودم!
    یک کابوس طولانی.....

    داشتند صبحانه میخوردند؛ سلام دادم.
    نیکان گفت:بیا! عسلش مال همین کوهه. دوای اعصاب تویه!....
    گفتم : من چیزیم نیست. اون قرصها رو هم دکتر داده.
    گفت : رفیقت صبح رفت؛ هر چقدر علیرضا اصرار کرد ؛ ببرتش بیمارستان ؛ راضی نشد؛ زنگ زد؛ دوستش اومد عقبش؛ با ماشین بردش؛
    گفت : بت بگم زود برمیگرده...
    گوشیتم درست میکنه.
    گفتم : گوشیتو بده ؛ میخوام یه زنگ به چیستا بزنم ؛ میدونم الان چه استرسی داره، استرس براش خوب نیست....

    با علیرضا نگاهی رد و بدل کردند ؛زیر چشمی؛ ولی من فهمیدم.
    گفت: باشه، علیرضا و طناز که برن ؛ گوشیمو میدم ؛ گفتم: مگه نمیخوان ازت مراقبت کنن؟
    گفت: تو هستی دیگه ! منم بهتر میشم کم کم...دکترم سر میزنه !
    علیرضا گفت: خودش نمیخواد ما بمونیم، داره بیرونمون میکنه !
    گفتم: ولی من میرم اتاق سهراب.
    گفت: اونجا اموال دولته ! بی اجازه ی سهراب؛ بهتره نری اونور! چه میدونی؟ شاید سر و کله ی شکارچیای لات پیدا شه! یا صد تا اتفاق دیگه بیفته.... بیا برات لقمه گرفتم ؛

    به زور لقمه از گلویم پایین میرفت ؛

    گفتم:سهراب؛ حالش چطور بود؟
    طناز ؛ قهوه اش را سر کشید و گفت: سرگیجه که نداشت ؛ حالا میره بیمارستان؛ عصری ایشالله به سلامت میاد،؛ ماهم دلمون نمیخواد چیزیش شده باشه، چون پای علیرضا هم گیره ؛ راستی آقا سهراب گفت: فعلا جریانو به کسی نگیم! نمیدونم چرا!
    با خودم گفتم ؛ واقعا چرا؟

    طناز و علیرضا رفتند.

    نیکان آهنگی را با سوت زمزمه میکرد،همان آهنگ آشنا را..... سکوت سنگینی بود.
    سکوت ترسناک ؛پر از حرف؛
    گفتم:چیزی نیست اینجا خودتو سرگرم کنی؟ مثلا ام پی تری؛ چیزی!
    نیکان آرام گفت:زندگی من پر این ام پی تریا بوده؛ دختری مثل تو، هیچوقت تو زندگیم نبوده؛
    گفتم: من قیافه م شکل شبنمه؟
    گفت: نه! اصلا! روحت،بچه گیت؛سادگیت؛معصومیتت؛ یه چیزی که نمیشه گفت؛ شباهتتون اینجاست....
    گفتم:من خیلی هم معصوم نیستما! به موقعش وحشی میشم.
    گفت:بیا بشین پیش من!
    گفتم :داروهاتو خوردی؟
    گفت:بشین اینجا! میخوام یه چیزی رو بت بگم،،من...در واقع؛ خب...از لحظه ی اولی که دیدمت...
    ناگهان در کلبه را زدند؛

    گفتم یعنی کیه؟! شاید سهرابه!
    پیرمردی گفت:مشتعلی ام!
    نیکان گفت:باز کن! من گفتم یه مقدارخرت و پرت بگیره ؛ از بچگی میشناسمش. باغبونمون بود....
    در را باز کردم.
    اول کلی پاکت جلوی صورتش بود.با دیدن من ؛ پاکتهای میوه و غذا همه روی زمین ریخت!
    با وحشت به من خیره شد!
    گفت : خیلی وقت بود؛ نیامده بودید؛ شبنم خانم ! دلمون پوسید خانم آخه!...
    و گریه اش گرفت.



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۴۴
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان