او یک زن
قسمت بیست و هفتم
چیستا یثربی
مشتعلی در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد ؛
گفت : این همه وقت ؛ کجا بودید؟ تصدقتون ؛ دلمون تنگ شده بود...نگفتید یه سراغی از بابا مشتعلی پیرتون بگیرید؟!
به نیکان نگاه کردم ؛
نیکان گفت : مرسی مشتعلی جان ! شبنم الان خسته ست.تازه از سفر رسیده.
مشتعلی انگار تازه متوجه دست نیکان شد ؛ گفت : بمیرم برات ،تو چرا همچین شدی؟ تصادف که نکردی؟
نیکان گفت:نه،چیزی نیست.تو الان برو...من کاری داشتم بت زنگ میزنم.باشه؟...
مشتعلی انگار قصد رفتن نداشت.
خیره ؛ به من گفت:کسالتتون بهتر شد؟
گفتم : بله ؛ و نمیدانستم چه بگویم...
مشتعلی گفت : خوبه ! آذوقه که دارین؟ جاده؛ نیم ساعت پیش بهمن اومد! کوه ریزش کرده....فعلا جاده رو بستن...نه کسی میتونه بره ؛ نه بیاد.
نیکان سریع شماره گرفت..الو علیرضا، کوفت ! .... زنده ای تو ؟ بهمن ماجراش چیه ؟ پس رد کردید ! آره ؛ فکر کردم از شرت خلاص شدم ! فعلا خفه ! چیزی نمیشه !
قطع کرد و گفت: مشتعلی جان ؛کاری داشتم بت زنگ میزنم.
مشتعلی گفت : فقط خدا کنه برقا نره؛ بعد از بهمن ؛ شنیدم برق قطع میشه...شما نترسید شبنم خانم جان.
من اندازه ی یه اتاق ؛ چراغ نفتی دارم.
به زور لبخند زدم.قصد رفتن نداشت.شبنم هر که بود؛ برای او خیلی عزیز بود.
نیکان تقریبا به زور ؛ او را تا دم در برد .
"بالاخره رفت!" ؛
گفتم: نرفت؛ بیرونش کردی!
گفت:آره؛ ولش میکردی تا شب سرمونو میخورد.
اتاق ساکت شد.
نیکان گفت:انگار من و تو قسمتمونه با هم تنها باشیم. اول دست من؛ بعد موبایل تو؛بعدش ؛ سر سهراب ...حالام که کوه ریخته!...جاده بسته ست.نه سهراب به این آسونی میتونه برگرده ؛ نه ما میتونیم بریم.
ترسیدم : گفتم: چند وقت؟
دستم را ناگهان گرفت:چرا میلرزی؟ من انقدر ترسناکم؟بعد از چند لحظه گفت:منم یه بار اینجوری لرزیدم. بابام بم میگفت:گوجه سبز!...همین یادم مونده؛ شاید برای چشای سبزم بود.عاشقش بودم...عاشقم بود...
اون روز که اومدن دنبالش ؛ میلرزیدم..همینجوری ؛ مثل الان تو!....میشه یه کم ؛ زانوهای منو ماساژ بدی؛ دارم از درد میمیرم.
گفتم؛ من ؟نمیتونم!....
گفت: نه بابا! بت نمیاد!...اهل صیغه میغه ای؟
گفتم:اهل چیزی نیستم. ولی تاحد ممکن ؛به غریبه ها دست نمیزنم...
گفت:باشه! بخون اون چند جمله رو!... منم بگم "قبلتک"..... خلاص! دیگه غریبه نیستیم!
گفتم: تو دیوونه ای ! فکر کردی عاشقتم؟! مگه دختر سرراهی ام با یه مرد که تنهاشدم ؛ هل کنم؟ فوری ام به تو بگم آره؟!
گفت:شوخی کردم بابا ! فقط یه کم زانومو ماساژ بده؛ دردش بابامو درآورد. شلوارش را تا زانو بالا زد ؛ کبود بود؛ گفتم : خون مردگیه ! باید روش آب یخ بذاری ؛ برات درست میکنم ؛
ناگهان داد زد: تو چه مرگته دختر؟ خشکم زد.
گفتم : تو چه مرگته؟!
گفت : من که میدونم منو دوست داری ؛ این اداها چیه؟میخوای بگی خیلی نجیبی ؟
از اتاق زدم بیرون...حوصله ی فریادهایش را نداشتم ؛ سرد بود. برف شب پیش یخ زده بود. از دور به بالا نگاه کردم؛ چراغ اتاق سهراب خاموش بود.
مثل یک آرزوی خاموش شده......
مثل یک ستاره ی مرده.....
رابینسون کروزویه در آن جزیره ی غریب؛ وضعش از من بهتر بود ؛
گریه ام گرفته بود.
میخواستم فرارکنم ؛
اما در آن برف و جاده ی بسته، کجا؟
در باز شد. به آستانه در تکیه داده و پتویی روی شانه اش انداخته بود....
گفت:میخوای مثل دو تا دوست زیر این سقف میمونیم ؛ تا جاده باز شه و خداحافظ....یا میخوای ...یعنی میخوام....یعنی اگه تو بخوای ، بات ازدواج میکنم ؛ همین امروز....عقد رسمی ؛ پیش عاقد ده...توی شناسنامه....کلکی ام توی کارم نیست...تو این ده ؛ همه ما رو میشناسن!....
گفتم : ببین من نمیفهمم.....بغضم گرفته بود ؛
گفت : من دوستت دارم دیوونه!....
گفتم : چون شکل شبنمم؟
گفت : چون نلی هستی! ...فقط نلی خل خودم......حالا بیا غذا درست کنیم. بعد جوابتو بگو!
هر چی باشه؛ عصبی نمیشم.منم باید چیزی رو بت بگم....
یه چیز خیلی مهم!.....
چیستا یثربی