خانه
38.6K

رمان ایرانی " او یک زن "

  • ۱۷:۱۳   ۱۳۹۵/۱۰/۱۰
    avatar
    پنج ستاره ⋆⋆⋆⋆⋆|2808 |5313 پست

    او یک زن


    قسمت بیست و هفتم
    چیستا یثربی



    مشتعلی در حالیکه اشکهایش را پاک میکرد ؛
    گفت : این همه وقت ؛ کجا بودید؟ تصدقتون ؛ دلمون تنگ شده بود...نگفتید یه سراغی از بابا مشتعلی پیرتون بگیرید؟!
    به نیکان نگاه کردم ؛
    نیکان گفت : مرسی مشتعلی جان ! شبنم الان خسته ست.تازه از سفر رسیده.
    مشتعلی انگار تازه متوجه دست نیکان شد ؛ گفت : بمیرم برات ،تو چرا همچین شدی؟ تصادف که نکردی؟
    نیکان گفت:نه،چیزی نیست.تو الان برو...من کاری داشتم بت زنگ میزنم.باشه؟...
    مشتعلی انگار قصد رفتن نداشت.
    خیره ؛ به من گفت:کسالتتون بهتر شد؟
    گفتم : بله ؛ و نمیدانستم چه بگویم...
    مشتعلی گفت : خوبه ! آذوقه که دارین؟ جاده؛ نیم ساعت پیش بهمن اومد! کوه ریزش کرده....فعلا جاده رو بستن...نه کسی میتونه بره ؛ نه بیاد.
    نیکان سریع شماره گرفت..الو علیرضا، کوفت ! .... زنده ای تو ؟ بهمن ماجراش چیه ؟ پس رد کردید ! آره ؛ فکر کردم از شرت خلاص شدم ! فعلا خفه ! چیزی نمیشه !

    قطع کرد و گفت: مشتعلی جان ؛کاری داشتم بت زنگ میزنم.
    مشتعلی گفت : فقط خدا کنه برقا نره؛ بعد از بهمن ؛ شنیدم برق قطع میشه...شما نترسید شبنم خانم جان.
    من اندازه ی یه اتاق ؛ چراغ نفتی دارم.

    به زور لبخند زدم.قصد رفتن نداشت.شبنم هر که بود؛ برای او خیلی عزیز بود.

    نیکان تقریبا به زور ؛ او را تا دم در برد .

    "بالاخره رفت!" ؛
    گفتم: نرفت؛ بیرونش کردی!
    گفت:آره؛ ولش میکردی تا شب سرمونو میخورد.

    اتاق ساکت شد.

    نیکان گفت:انگار من و تو قسمتمونه با هم تنها باشیم. اول دست من؛ بعد موبایل تو؛بعدش ؛ سر سهراب ...حالام که کوه ریخته!...جاده بسته ست.نه سهراب به این آسونی میتونه برگرده ؛ نه ما میتونیم بریم.
    ترسیدم : گفتم: چند وقت؟
    دستم را ناگهان گرفت:چرا میلرزی؟ من انقدر ترسناکم؟بعد از چند لحظه گفت:منم یه بار اینجوری لرزیدم. بابام بم میگفت:گوجه سبز!...همین یادم مونده؛ شاید برای چشای سبزم بود.عاشقش بودم...عاشقم بود...
    اون روز که اومدن دنبالش ؛ میلرزیدم..همینجوری ؛ مثل الان تو!....میشه یه کم ؛ زانوهای منو ماساژ بدی؛ دارم از درد میمیرم.
    گفتم؛ من ؟نمیتونم!....
    گفت: نه بابا! بت نمیاد!...اهل صیغه میغه ای؟
    گفتم:اهل چیزی نیستم. ولی تاحد ممکن ؛به غریبه ها دست نمیزنم...
    گفت:باشه! بخون اون چند جمله رو!... منم بگم "قبلتک"..... خلاص! دیگه غریبه نیستیم!
    گفتم: تو دیوونه ای ! فکر کردی عاشقتم؟! مگه دختر سرراهی ام با یه مرد که تنهاشدم ؛ هل کنم؟ فوری ام به تو بگم آره؟!
    گفت:شوخی کردم بابا ! فقط یه کم زانومو ماساژ بده؛ دردش بابامو درآورد. شلوارش را تا زانو بالا زد ؛ کبود بود؛ گفتم : خون مردگیه ! باید روش آب یخ بذاری ؛ برات درست میکنم ؛
    ناگهان داد زد: تو چه مرگته دختر؟ خشکم زد.
    گفتم : تو چه مرگته؟!
    گفت : من که میدونم منو دوست داری ؛ این اداها چیه؟میخوای بگی خیلی نجیبی ؟

    از اتاق زدم بیرون...حوصله ی فریادهایش را نداشتم ؛ سرد بود. برف شب پیش یخ زده بود. از دور به بالا نگاه کردم؛ چراغ اتاق سهراب خاموش بود.
    مثل یک آرزوی خاموش شده......
    مثل یک ستاره ی مرده.....
    رابینسون کروزویه در آن جزیره ی غریب؛ وضعش از من بهتر بود ؛
    گریه ام گرفته بود.
    میخواستم فرارکنم ؛
    اما در آن برف و جاده ی بسته، کجا؟

    در باز شد. به آستانه در تکیه داده و پتویی روی شانه اش انداخته بود....

    گفت:میخوای مثل دو تا دوست زیر این سقف میمونیم ؛ تا جاده باز شه و خداحافظ....یا میخوای ...یعنی میخوام....یعنی اگه تو بخوای ، بات ازدواج میکنم ؛ همین امروز....عقد رسمی ؛ پیش عاقد ده...توی شناسنامه....کلکی ام توی کارم نیست...تو این ده ؛ همه ما رو میشناسن!....

    گفتم : ببین من نمیفهمم.....بغضم گرفته بود ؛
    گفت : من دوستت دارم دیوونه!....
    گفتم : چون شکل شبنمم؟
    گفت : چون نلی هستی! ...فقط نلی خل خودم......حالا بیا غذا درست کنیم. بعد جوابتو بگو!
    هر چی باشه؛ عصبی نمیشم.منم باید چیزی رو بت بگم....
    یه چیز خیلی مهم!.....



    چیستا یثربی

    ویرایش شده توسط *** نازمیـــن *** در تاریخ ۱۱/۱۰/۱۳۹۵   ۱۱:۴۵
  • leftPublish
  • برای شرکت در مباحث تبادل نظر باید ابتدا در سایت  ثبت نام  کرده، سپس نام کاربری و کلمه عبور خود را وارد نمایید؛    (Log In) کنید.
موضوع قبل
موضوع بعد
آخرین پست های این تالار
آخرین پست های این بخش
تبلیغات
 
تمامی حقوق مادی و معنوی سایت محفوظ و متعلق به سايت زیباکده بوده و استفاده از مطالب با ذکر و درج لینک منبع بلامانع است.
© Copyright 2024 - zibakade.com
طراحی و تولید : بازارسازان